نوشته شده توسط : ملیسا

حلول ماه مبارک رمضان٬ ماه مهمانی خدا و نزول قرآن٬

ماه تهذیب و تزکیه نفس را به تمامی شما عزیزان تبریک عرض نموده٬

با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما در این ماه عزیز.

امیدواریم ما را از دعای خیر خود محروم نفرمایید.

 

 

 

التماس دعا

 



:: بازدید از این مطلب : 411
|
امتیاز مطلب : 178
|
تعداد امتیازدهندگان : 54
|
مجموع امتیاز : 54
تاریخ انتشار : 21 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

دعای روز اول
خدایا روزه مرا در این روز مانند روزه داران حقیقی که مقبول توست قرار ده ، واقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی مقرر فرما ، ومرا از خواب غافلان « از یاد تو » هوشیار وبیدار ساز وهم در این روز جرم و گناهم را ببخش ای خدای عالمیان واز زشتیهایم عفو فرما ای عفو کننده از گنهکاران .
 
 
دعای روز دوم
خدایا مرا در این روز به رضا و خشنودیت نزدیک ساز و از خشم وغضبت دور ساز وبرای قرائت قرآنت موفق گردان به حق رحمتت ای مهربانترین مهربانان عالم .
 
 
دعای روز سوم
خدایا در این روز مرا هوش و بیداری در کار اطاعتت نصیب فرما واز سفاهت وجهالت وکارهای باطل دور گردان واز هر چیزی واز هر چیزی که در این روز نازل می فرمایی مرا نصیب بخش به حق جود وکرمت ای بخشنده ترین بخشندگان .
 
 
دعای روز چهارم
خدایا مرا در این روز بر اقامه و انجام فرمانت قوت بخش وحلاوت وشیرینی ذکرت را بمن بچشان وبرای ادای شکر خود به کرمت مهیا ساز و در این روز به حفظ و پرده پوشی ات مرا از گناه محفوظ دار ای بصیرترین بینایان عالم .
 
 
دعای روز پنجم
خدایا مرا در این روز از توبه و استغفار کنندگان قرار ده و از بندگان صالح مطیع خود مقرر فرما و هم در این روز مرا از دوستان مقرب درگاه خود قرار ده ، به حق لطف و رأفتت ای مهربانترین مهربانان عالم .
 
 
دعای روز ششم
خدایا مرا در این روز  به واسطه ارتکاب عصیانت خوار مساز وبه ضرب تازیانه قهرت کیفر مکن و از موجبات خشم و غضبت دور گردان ، به حق احسان ونعمتهای بیشمار تو به خلق ای منتهای آرزوی مشتاقان .
 
 
دعای روز هفتم
خدایا مرا در این روز به روزه و اقامه نماز یاری کن و از لغزشها و گناهان دور ساز وذکر دائم که تمام روز به یاد تو باشم نصیبم فرما ، به حق توفیق بخشی خود ای رهنمای گمراهان عالم .
 
 
دعای روز هشتم
خداوندا در این روز مرا ترحم به یتیمان و اطعام به گرسنگان و افشاء و انتشار سلام در مسلمانان و مصاحبت نیکان نصیب فرما ، به حق انعامت ای پناه آرزومندان عالم .
 
 
دعای روز نهم
ای خدا مرا نصیبی کامل از رحمت واسطه خود عطا فرما و به ادله و براهین روشن خود هدایت فرما و پیشانی مرا بگیر و به سوی رضا وخشنودی که جامع هر نعمت است سوق ده ، به حق دوستی ومحبتت ای آرزوی مشتاقان .
 
 
دعای روز دهم
خداوندا مرا در این روز از آنان که در تمام امور بر تو توکل کنند ونزد تو فوز وسعادت یابند واز مقربان درگاه تو باشند قرار ده ، به حق احسانت ای منتهای آرزوی طالبان .
 
 
دعای روز یازدهم
خداوندا در این روز احسان و نیکویی را محبوب من وفسق ومعاصی را ناپسند من قرار ده ودر این روز خشم وآتش قهرت را به من حرام گردان به یاری خود ای فریاد رس فریاد رسان .
 
 
دعای روز دوازدهم
خدایا در این روز مرا به زیور ستر وعفت نفس بیارای وبه جامه قناعت وکفاف بپوشان وبه کار عدل وانصاف بدار واز هر چه ترسانم مرا ایمن ساز به نگهبانی خود ای نگهدار وعصمت بخش خدا ترسان عالم .
 
 
دعای روز سیزدهم
خدایا در این روز مرا از پلیدی وکثافات هوای نفس وگناهان پاک ساز وبر حوادث خیر وشر وقضا ، قدرت صبر وتحمل عطا کن وبر تقوی وپرهیزگاری ومصاحبت نیکوکاران عالم موفق دار ، به یاری خود ای مایه شادی واطمینان خاطر مسکینان .
 
 
دعای روز چهاردهم
خدایا در این روز مرا به لغزشهایم مؤاخذه مفرما وعذر خبط وخطایم بپذیر ومرا هدف تیرهای وآفتهای عالم قرارر مده به حق عزت وجلالت اب عزت بخش اهل اسلام .
 
 
دعای روز پانزدهم :
خدایا در این روز طاعت بندگان خاشع وخاضع نصیب من گردان و شرح صدر مردان فروتن خدا ترس را به من عطا فرما ، به حق امام بخشی خود ای ایمنی دلهای ترسان .
 
 
دعاي روز شانزدهم:
خدايا در اين روز مرا به موافقت " اعمال وافکار" نيکان عالم موفق بدار واز رفاقت اشرار جهان دور گردان و مرا در اين بهشت دارالقرار به رحمتت منزل ده , به حقّ الهّيت ومعبوديت اي خداي عالميان.
 
 
دعاي روز هفدهم:
ای خدا مرا در ای روز به اعمال صالحه راهنمايي کن وحاجتها و آرزوهايم را بر آورده ساز اي کسي که نيازمند به شرح وسئوال بندگان نيستي, اي خدايي که ناگفته به حاجات وبه سرائر خلق آگاهي بر محمد و آل اطهار او درود فرست.
 
 
دعاي روز هيجدهم:
خداوندا مرا در این روز براي برکات سحرها بيدار ومتنبه ساز ودلم را به روشني انوار سحر منوّر گردان و تمام اعضاء وجوارهم را برای آثار وبرکات اين روز مسخّر فرما به حق نور جمال خود اي روشني بخش دلها عارفان .
 
 
دعاي روز نوزدهم:
خدایا در این روز بهره مرا از برکاتش وافر گردان وراهم را به سوي خيراتش سهل وآسان ساز واز حسنات مقبول آن مرا محروم مسازای راهنمای به سوي دين حق وحقيقت آشکار.
 
 
دعاي روز بيستم:
خداوندا در این روز درهای بهشتها را به روي من بگشا ودرهاي آتش دوزخ را ببند مرا توفيق تلاوت قرآن عطا فرما ، ای فروز آورنده وقار وسکينه بر دلهاي اهل ايمان.
 
 
دعاي روز بيست ويکم:
خداوندا در اين روز مرا به سوي رضا وخشنودي خود راهنمايي کن وشيطان را بر من مسلط مگردان وبهشت را منزل ومقامم قرار ده, اي برآورنده حاجات معرفت ومشتاقان حق وحقيقت.
 
 
دعاي روز بيست ودوم:
خداوندا در اين روز درهاي فضل وکرمت را به روي من بگشا و برمن برکاتت را نازل فرما وبر موجبات رضا وخشنوديت موفقم بدار ودر وسط بهشتهايت مرا مسکن ده, اي پذيرنده دعالي پريشانان.
 
 
دعاي روز بيست وسوم:
خدايا در اين روز مرا از گناهان پاکيزه گردان و از هر عيب پاک ساز ودلم را در آزمايش رتبه دلهاي اهل تقوي بخش, اي پذيرنده عذر لغزشهاي گناهکاران.
 
 
دعاي روز بيست وچهارم:
خدايا در اين روز از تو درخواست مي کنم آنچه را که رضاي تو در اوست, وبه تو پناه مي برم از آنچه تو را پسند است, و از تو توفيق مي خواهم که دراين روز به فرمان تو باشم وهيچ نافرماني نکنم, اي عطا بخش سئوال کنندگان.
 
 
دعاي روز بيست وپنجم:
خداوندا مرا در اين روز محب دوستانت ودشمن دشمنانت قرار ده ودر راه روش به طريقه وسنت خاتم پيعمبرانت بدار اي عصمت بخش دلهاي پيعمبران.
 
 
دعاي روز بيست وششم:
اي خدا در اين روز سعيم را در راه طاعتت بپذير وجزاي خير عطا فرما وگناهم را در اين روز ببخش و عملم را مقبول وعيبم را مستور گردان, اي بهترين شنواي صداي خلق.
 
 
دعاي روز بيست وهفتم:
خداوندا در اين روز فضيلت ليلة القدر را نصيب من گردان وتمام امور وکارهاي مشکل را آسان کن وعذرهايم را بپذير ورز وگناهم را محو ونابود ساز اي روف ومهربان در حق صالحان.
 
 
دعاي روز بيست وهشتم:
اي خدا دراين روز به اعمال نافله ومستحبات مرا بهره وافرا عطا فرما وبه حاضر و آماده ساختن مسائل درحقم کرم فرما و وسيله مرابين وسايل واسباب به سوي حضرتت نزديک ساز اي خدايي که سماجت والحاح بندگان ترا (از کار لطف وبخشش) باز نخواهد داشت.
 
 
دعاي روز بيست ونهم:
خدايا در اين روز مرا سراپا به رحمت خود در پوشان وهم توقيق وحفظ از گناهان روزي فرما ودلم را از تاريکيهاي مشکوک واوهام پاک دار اي مهربان بر بندگان مومنت .
 
 
دعاي روز سي ام
خداوندا در  اين روز روزه مرا با جزاي خير ومقبول حضرتت آن گونه قرار ده که مورد پسند خود ورسولت واقع گردد وفروع آن را به واسطه اصول آن که ايمان وتوجه به توست محکم اساس گردان به حق سيد ما محمد وآل اطهارش وستايش خداي را که پروردگار عالميان است.

 

التماس دعا

 

             



:: بازدید از این مطلب : 609
|
امتیاز مطلب : 201
|
تعداد امتیازدهندگان : 62
|
مجموع امتیاز : 62
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

این روزها بحث و سرگرمی بعضی از پرستاران، غیبت در مورد دکتر (مهسا آراسته) بود. او در بیماریهای زنان و زایمان تخصص داشت و به تازگی عضو کادر پزشکی بیمارستان سینا گشته و در آنجا، انجام وظیفه می کرد. ظاهر زیبایی داشت و رفتارش تحسین اکثر آنهایی که دور و برش بودند را برمی انگیخت.
میترا همراه پروانه، سرگرم تعویض پانسمان محل عمل یکی از بیماران بود که به نحوی سر صحبت را باز کرد و به صورتی که جز همکارش، کسی صدای او را نشنود پرسید:
- جدیدا متوجه رفت و آمدهای دکتر آراسته به قسمت ما شدی؟ من نمی دانم بیماری زنان چه ربطی به بیماریهای کلیوی دارد که او به هر بهانه ای به سراغ دکتر رئوف می آید و از او کمک می خواهد.
- شاید ربط دارد ولی من و تو از آن بی خبریم.
نحوه ی گفتار پروانه نشان می داد از ادامه ی این گفتگو خوشش نمی آید، اما میترا ول کن نبود، او با شیطنت خاصی گفت:
- چرا نمی گویی اگر انسان بخواهد ربط پیدا می کند؟
جئاب پروانه با نگاه ملالت باری همراه شد.
- میترا جان، تو به همه ی روابط بدبینی، این اخلاق پسندیده نیست. تو از کجا با این اطمینان صحبت می کنی؟ شاید دکتر آراسته به خاطر یک سری مشکلات به سراغ همکارش می رود.
میترا پوزخندزنان گفت:
- تو هر چه دلت می خواهد مرا سرزنش کن، ولی یک روز به تو ثابت می کنم که در مورد آنها اشتباه نمی کردم.
- فرض کنیم حق با تو باشد، مگر چه اشکالی در این دیدارها هست؟ بالاخره هر آشنایی با همین دیدارها شکل می گیرد و آخرش به ازدواج منتهی می شود.
چشمان ناباور میترا به او خیره ماند.
- واقعا برای تو فرقی نمی کند؟!
- مسلم است که فرقی نمی کند، چرا این موضوع باید برای من مهم باشد؟!
قیافه میترا حالت شرمندگی به خود گرفت.
- پروانه جان، من یک عذرخواهی به تو بدهکارم، چون فکر می کردم بین تو و دکتر رئوف، صمیمیتی پیش آمده. این فکر از وقتی قوت گرفت که دیدم تو با علاقه از دخترش نگهداری می کردی... البته این من تنها نبودم که مرتکب خطا شدم. متاسفانه این موضوع تا مدتی سوژه ی صحبت بعضی از همکاران هم بود... گر چه همه ی آنها می دیدند که تو در برخوردهایت با دکتر، چقدر خشک و رسمی هستی، ولی...
میترا می دید که با هر کلام او، چهره ی پروانه برافروخته تر می شود. زمانی که می خواست اطراف گاز را بچسباند، دستهایش به وضوح می لرزید و مشکل می توانست نوار چسب را از هم جدا کند.
- پروانه... از دست من دلخوری؟ من دوست احمقی هستم، والا چطور چنین برداشتی کردم. باور کن دست خودم نبود، بیشتر مواقع به خودم می گفتم، پروانه اهل این حرف ها نیست ولی هربار نگاه های دکتر را به تو می دیدم، در مورد این موضوع شک می کردم.
- بس کن میترا... این هم یکی دیگر از آن برداشت های غلط تو است والا نگاه های او به من هیچ حالت خاصی ندارد.
پروانه وسایل پانسمان را جمع آوری کرد و با غیظ خاصی به راه افتاد. میترا تقریبا دنبالش می دوید، با خارج شدن از بخش، بازویش را کشید و او را متوقف کرد. می دانست پروانه مهربان تر از آن است که گناهش را نبخشد. برای همین با خیره شدن به چشم های او، لبخند پرمهری به رویش زد و گفت:
- حق نداری از من دلگیر بشوی، تو تنها دوست خوب من در این جا هستی نمی گذارم به خاطر یک مشت حرف های هیچ و پوچ، دوستی ما به هم بخورد... اگر آشتی هستی، لبخند بزن، بدجور اخم کردی.
پروانه صداقت او را دوست داشت و پی برده بود که دختر ساده و بی آلایشی است برای همین با لحن آرامتری گفت:
- قول بده که دیگر درباره ی من از این فکرها نکنی.
میترا حالت بامزه ای به خود گرفت و گفت:
- در مورد تو، قول می دهم اما، متاسفانه درباره ی دکتر رئوف نمی توانم این کار را بکنم چون هنوز معتقدم که وقتی به تو نگاه می کند چشم هایش برق خاصی دارد.
پروانه دوباره به راه افتاد و گفت:
- اگر اینها خیالات نیست، چطور خود من تا به حال متوجه این برقی که تو می گویی نشدم؟
چشمان میترا حالت زیرکانه ای به خود گرفت و گفت:
- اگر فقط یک بار موقع حرف زدن، سرت را پائین نیندازی، مطمئنم که متوجه آن می شدی...
پروانه شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- من ترجیح می دهم این کار را نکنم چون اصلا از نگاه مستقیم به مردها خوشم نمی آید، به تو هم توصیه می کنم بعد از این حجاب نگاهت را بیشتر حفظ کنی.
ظاهرا میترا به یاد مطلب خاصی افتاده بود، چون به دنبال فکری که از سرش گذشت گفت:
- راستی پروانه...، اگر در مورد یک موضوع خصوصی، سوالی بکنم ناراحت نمی شوی؟
- بستگی دارد که درباره ی چه مطلبی باشد! اگر مربوط به زندگی خود من است نه، می توانی هر چه می خواهی بپرسی.
- درباره ی آمدن کیوان به اینجاست، حقیقتش از آن روز تا به حال خیلی دلم می خواست علت آمدنش را بپرسم ولی... خجالت می کشیدم.
پروانه از کنجکاوی او خنده اش گرفت ولی لبخندش را خورد و گفت:
- تو که معمولا در حدس زدن استادی، چطور در این مورد هیچ حدسی نزدی؟
آن دو به قسمت دستشویی رفتند، مشغول شستشوی دست بودند که میترا گفت:
- راستش یک حدسهایی زدم، ولی نمی دانم تا چه حد به واقعیت نزدیک شدم.
- خوب، می توانی حس ششمت را امتحان کنی، اول تعریف کن ببینم تو چه حدسی زدی... اگر اشتباه کرده بودی، آن وقت من حقیقتش را برایت تعریف می کنم.
- قبول... البته من فقط اشاره می کنم، خوب.
- خوب، هر طور که دوست داری.
- من فکر می کنم، کیوان آن روز برای... مطرح کردن پیشنهاد...
- حدس می زدم که هنوز حس ششم ات خوب کار می کند. او برای همین آمده بود.
- به چه عالی...! بهتر از این نمی شود.
- بهتر از چی نمی شود؟
- اینکه تو و کیوان، با هم... منظورم این است که او عین کورش است و تو نمی توانی خیال کنی که...
نگاه ملامت بار پروانه، نطق او را کور کرد.
- میترا جان، خود تو حاضری یک عمر با مردی زندگی کنی که ترا به خاطر دختر دیگری دوست داشته باشد نه خودت؟
به دنیال این کلام، قطعه ای از لوله ی دستمال کاغذی را جدا کرد و در حالیکه رطوبت دستهایش را می گرفت، وارد راهرو شد. در آن میان متوجه رفت و آمد عجولانه ی بعضی از پرستاران و سروصدای دیگری مقابل آسانسور شد.
خانم شيفته با عجله، دستوراتي به آنها داد و به سوي راهرويي که به اتاق عمل منتهي مي شد، حرکت کرد. رفتار سرپرستار بخش نشان مي داد موقعيت اضطراري است. با وارد شدن چند برانکادر که حامل سه مصدوم بود، پوانه دانست که حدسش درست بوده است. دو سرنشين موتور سيکلت و راننده ي سواري، هر سه صدمه ديده بودند، اما حال يکي از دو جوان موتور سوار، خيلي وخيم بود.
اقدامات اوليه به سرعت انجام گرفت و چند پزشک براي رسيدگي به حال مصدومين خود را براي انجام عمل آماده کردند.
پروانه با حالتي معصوم کنار پنجره اي که به فضاي سرسبز بيرون باز مي شد قرار داشت و چشم از تاريکي برنمي داشت. در اين ساعت از شب، محوطه ي بيمارستان در روشنايي لامپ هاي برق، چشم انداز زيبايي داشت اما او نگاهش را از آسمان تيره نمي گرفت. مي دانست که ساعت نوبت کارش تمام شده و همکاران تازه نفس، پست او را تحويل گرفته اند، ولي دلش نمي آمد قبل از مطلع شدن از وضع زخمي ها، بيمارستان را ترک کند. خصوصا وصع آن جواني که يه شدت صدمه ديده بود. با يک نظر به قيافه ي خون آلود او، ياد کورش با تمام قوت در وجودش زنده شد و همه ي وجودش را به لرزه انداخته بود. بايد مي ماند و از نتيجه ي عمل، مطلع مي شد والا اين دلشوره تا صبح عذابش مي داد.
- خانم پرستويي، شما هنوز نرفتيد؟... سرويس الان رفت.
نگاه اشک آلودش به عقب برگشت. خانم شيفته داشت با تعجب نگاهش مي کرد. اين روزها، احترام خاصي در رفتار و گفتارش حس مي شد و مثل سابق ستيزه جو به نظر نمي رسيد.
رطوبت زير چشمهايش را پاک کرد و گفت:
- منتظرم ببينم نتيجه ي عمل چه مي شود.
سرپرستار به کنارش آمد و با تکيه به ضلع ديگر پنجره، با لحن خسته اي گفت:
- خيلي طول کشيد، الان چند ساعت است که آن تو هستند خدا کند کاري از پيش ببرند. حال يکي شان خيلي وخيم بود.
- حتما شما هم براي همين نرفتيد؟
- فکر مي کني فقط خودت عاشق کارت هستي؟
براي اولين بار شاهد تبسم کمرنگي بر روي لب هاي او بود.
- مگر احمق باشم که نفهمم شما چقدر به اين کار علاقه داريد، اين همه سخت گيري فقط مي تواند به همين دليل باشد.
- شنيده بودم دختر مهرباني هستي، ولي تا اين حدش را باور نمي کردم... با اين حساب از دست من دلگير نيستي؟
- بگذاريد اعتراف کنم که بعضي وقتها بيش از حد سخت گير مي شديد، با اين حال، چون رفتار شما باعث مي شه با جديت بيشتري به کارهايم برسم، واقعا ناراحت نمي شدم.
- اشکال بزرگ ما آدمها اين است که بيش از حد دهن بين هستيم. حالا که حرف به اينجا کشيد بگذار من هم اعتراف کنم که بيشتر وقت ها از عمد به تو سخت مي گرفتم. يادم هست درست چند ماه بعد از آمدن من به اين بيمارستان بزرگداشت روز پرستار انجام شد و تو به عنوان لايق ترين پرستار، جايزه ي اول را گرفتي، آن روز دو سه نفر چنان تصويري از تو براي من نقش کردند که ناخودآگاه کينه ات را به دل گرفتم و با خودم عهد بستم حسابي رويت را کم کنم. اما برخوردهاي متين و خوب تو، در اين مدت به من فهماند که چقدر در موردت اشتباه کردم.
چهره ي پروانه غمگين به نظر مي رسيد، با اين حال لبخند کم جاني زد و گفت:
- خوشحالم که سوتفاهم برطرف شد، اميدوارم بعد از اين دوستان و همکاران خوبي براي هم باشيم.
- مثل اينکه کار عمل تمام شد، بيا ببينيم چه کردند.
پروانه با تبعيت از او به راه افتاد اما وجودش مي لرزيد. آهسته با خود گفت. (خدايا خودت کمک کن)
دکتر رستگار، اولين کسي بود که از آنجا خارج شد. قيافه اش بي نهايت خسته نشان مي داد. تا چشمش به پروانه افتاد، از رفتن باز ايستاد. او با شتاب بيشتري خود را به دکتر رساند، اما زماني که مقابلش رسيد، هيچ نگفت فقط چشمهاي پر اشکش را به او دوخت.
- تو هنوز نرفتي...؟
- نه...، منتظر بودم...
- که از نتيجه ي عمل باخبر بشوي؟... خوشبختانه به خير گذشت، يکي از آنها تا چند قدمي مرگ رفت اما، مثل اينکه هنوز عمرش به اين دنيا بود... در هر صورت خدا خيلي رحم کرد... از خانواده هايشان چه خبر؟
شيفته گفت:
- همه پايين جمع شدند. خيلي بي قراري مي کنند.
- برو به آنها خبر بده که همه چيز روبراه است. فردا مي توانند به ملاقاتشان بيايند، اما امشب نه... پروانه، تو هم بيا به من يک فنجان چاي بده که خيلي خسته ام.
پروانه نمي دانست که قصد دکتر، در واقع هم صحبتي و تسلاي اعصاب بهم ريخته ي اوست، خبر نداشت که دکتر با نگاه به قيافه ي غمگين او، پي به افسردگي درونش برده و صلاح نمي داند او را با اين احوال به منزل بفرستد. درست نفهميد چه مدت در اتاق دکتر، به حرفهاي آرامش بخشش گوش داده بود، فقط احساس مي کرد که سبک شده است و از اندوه دقايقي پيش خبري نيست.
وقتي که دکتر با نگاهي به ساعت مچي اش گفت:
- اميدوارم زياد معطلت نکرده باشم، ساعت از ده گذشته.
پروانه با عجله برخاست:
- من وقت شما را بيش از حد گرفتم... بايد زودتر راه بيفتم.
- نمي ترسي اين وقت شب تنها به منزل برگردي؟ من هنوز کمي اينجا کار دارم، وگرنه ترا مي رساندم.
- ممنونم دکتر، اين موقع تاکسي خيلي راحت گير مي آيد، نگران نباشيد.
آنها سرگرم خداحافظي بودند که ضربه اي به در خورد. دکتر رئوف بود، ظاهرا او هم به قصد خداحافظي آمده بود. رستگار که مي دانست او عازم منزل است، پيشنهاد کرد:
- اي کاش مي توانستيد خانم پرستويي را هم با خود ببريد، او از سرويس جا مانده.
- خيلي ممنون، راضي به زحمت دکتر نيستم، گفتم که با يک وسيله نقليه مي روم.

 

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 799
|
امتیاز مطلب : 224
|
تعداد امتیازدهندگان : 67
|
مجموع امتیاز : 67
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

رفتار او چنان شاد و سرخوش به نظر می رسید که بعضی از همکاران کنجکاو را دچار حیرت می کرد .
خورشید در صبح آخرین روزهای بهار، گرمی دلچسبی داشت و طبیعت اطراف را سرزنده تر از همیشه نشان می داد. با ورود سرویس مخصوص بیمارستان، طبق معمول جمعی از پرستاران و کارکنان بیمارستان، از آن خارج شدند.
پروانه دست دخترک موطلایی را محکم گرفته بود و سعی داشت تندتر از او قدم برندارد. کنار یکی از ستونهای بیرونی ساختمان، بوته ای از یاس، عطر خوشی را به مشام می رساند. لحظه ای که مقابلش رسید متوقف شد و با چیدن دو تا از تازه ترین گلهای سپید، آنها را با احتیاط به وسیله ی گیره به موهای بیتا چسباند، بعد با نگاهی به او، گونه اش را محکم بوسید و گفت:
- درست شکل فرشته هاشدی.
رفتار او، چنان شاد و سرخوش به نظر می رسید که بعضی از همکاران کنجکاو را دچار حیرت می کرد.
دکتر رئوف به محض دیدن آندو، متوجه سرحالی دخترش شد. بیتا تا از دور چشمش به او افتاد، بنای دویدن را گذاشت و دستهایش را برای در آغوش گرفتن پدر از هم باز شد. دگتر شادمان او را از زمین بلند کرد.
- پیداست خیلی سرحالی؟!
- آره بابا، با پروانه جون خیلی خوش گذشت.
لحن سرخوش بیتا، دکتر را بیشتر به شوق آورد. پروانه با قدمهای شمرده به آنها نزدیک شد.
- صبح بخیر.
- صبح بخیر، امیدوارم بیتا شما را خیلی خسته نکرده باشد.
- نه تنها خسته نشدم، بلکه بعد از مدتها برای چند ساعتی از زندگی لذت بردم. دکتر من واقعا به شما تبریک می گویم، شما یکی از شیرین زبان ترین و دوست داشتنی ترین دختر بچه ها را دارید، باور نمی کنید اگر بگویم خانواده ی من چطور شیفته ی او شدند.
چهره ی دکتر به لبخند رضایتی از هم باز شد.
- این نظر لطف شماست.
- می خواستم پیشنهاد کنم اگر مایل هستید، در دورانی که پرستار بیتا غیبت دارند او را به من بسپارید، با کمال میل نگهداریش را بر عهده می گیرم.
برق شوقی که در نگاه دکتر پیدا شد، از چشم پروانه دور نماند، با این حال شنید.
- شما هم مثل من گرفتار هستید، پس مریض ها را چه می کنید؟
- هر مشکلی راه حلی دارد، من می توانم نوبت کارم را مخالف ساعت کار شما تنظیم کنم، در آن صورت مشکلی پیش نمی آید، البته اول باید رضایت خانم شیفته را جلب کنم، چطور است؟ موافقید؟
بیتا دست پدر را کشید و با اصرار گفت:
- قبول کن بهزاد جون، خیلی دلم می خواد بازم برم خونه ی پروانه جون.
- قول می دهی که مایه ی دردسر خانم پرستویی نشوی؟
- قول می دهم دختر خوبی باشم.
- خوب پس موافقید... هان؟
- فقط امیدوارم بعدا از این پیشنهاد پشیمان نشوید.
- از این جهت خیالتان آسوده باشد... بهتر است من دیگر بروم، پیداست گفتگوی ما، حواس بعضی از همکاران را پرت کرده. بیتاجان بعدازظهر منتظرت هستم.
دقایقی بعد دکتر رئوف با نگاهی به دخترش که به صندلی اتومبیل لم داده بود از محوطه ی بیمارستان خارج شد. بیتا دختربچه ی باهوش و سروزبان داری بود، حرافی او موقع بیان مطلبی معمولا دیگران را به تعجب وامی داشت. او در مقایسه با هم سن و سالان خود، هنگام بیان کلمات، دچار هیچ اشکالی نمی شد و درست مانند بزرگترها، مودب و بانزاکت صحبت می کرد. وقتی متوجه علاقه ی پدر به شنیدن مسایلی که در مدت اقامتش پیش پروانه رخ داده بود، شد، با شور و شوق خاصی شروع به شرح ماجرا کرد.
- اول که به خونه ی پروانه جون رسیدیم، با مامانش و احسان آشنا شدم.
- احسان کیه؟!
- برادر پروانه جون... اون مدرسه هم می ره، اونا از دیدن من خیلی خوشحال شدن، مادرش منو بوسید و گفت (پروانه، این عروسک را از کجا گیر آوردی؟) منظورش من بودم... ها.
دکتر خندید و گفت:
- می دانم عزیزم... خوب بعد چی شد؟
- بعد من و پروانه جون رفتیم حمام... اون می گه، بعد از کار همیشه دوش می گیره که خستگیش برطرف بشه... توی حمام اینقدر سروصدا کردیم که مامانش پرسید، (چه خبر شده؟!) پروانه گفت، (هیچی مامان، من برگشتم به دوران پنج سالگی)
خنده ی دکتر از نگاه دخترش دور نماند.
- از پرستار سرسنگین ما بعید است که از این اخلاقها داشته باشد!
ظاهرا بیتا از حرف پدرش دلخور شد، چون پرسید:
- مگه چه اشکالی داره؟
- ایرادی که نداره... خوب بعد چه کردید؟
بیتا دوباره مشغول صحبت شد. او هنگام حرف زدن دستهایش را هم تکان می داد و مدام با دامن یا دکمه های بلوزش بازی می کرد.
- بعد از حمام، دوتایی چایی با کیک خوردیم. این قده خوشمزه بود... به پروانه جون گفتم، کاش بابا بهزاد الان اینجا بود. گفت (اینکه کاری نداره، حالا فکر می کنیم او هم اینجاست) بعد یک پیشدستی و چنگال واسه شما گذاشت و مثل اینکه تو راستی راستی پیش ما هستی گفت (بفرمایید آقای دکتر...) بعد یه کاری کرد که از خنده مردم...
بیتا با یادآوری آن صحنه دوباره به خنده افتاد. دکتر با کنجکاوی پرسید:
- چه کاری؟!
- صداشو مثل شما کلفت کرد و گفت (مرسی خانم پرستویی، میل ندارم)
دکتر نیز از مجسم کردن این صحنه به شدت به خنده افتاد و گفت:
- پس او ادای مرا هم درآورده!... خوب بقیه را تعریف کن.
بیتا مثل اینکه می خواست همه چیز را به یاد بیاورد، کمی مکث کرد، بعد ادامه داد:
- راستی، من و پروانه جون با احسان رفتیم پارک، همون پارکی که یه شب با عمو شمسا رفتیم... ها. برامون بستنی هم خرید... خیلی خوش گذشت، دلم می خواست شما هم بودید، بچه ها همه با مامان و باباشون اومده بودن.
نگاه دکتر به او، همراه با عشق عمیقی بود. در حال رانندگی، موهای دخترش را نوازش کرد و گفت:
- مرا ببخش که در این مورد کمی کوتاهی می کنم، قول می دهم در اولین فرصت، با هم به آن پارک برویم.
- به پروانه جون هم می گی بیاد؟
دکتر مستاصل مانده بود، لحظه ای بعد گفت:
- راستی، بقیه ی ماجرا را برایم تعریف نکردی.
ظاها بیتا سوالش را از یاد برد، چون شروع به صحبت کرد:
- وقتی از پارک برگشتیم، پریسا و جواد و بابای پروانه هم اومده بودن.
دکتر به سوی او برگشت و کنجکاوانه پرسید:
- پریسا و جواد، چه نسبتی با خانم پرستویی دارند.
- پریسا، خواهر پروانه جونه،... جوادم پسر عمه شه... بابای پروانه وقتی منودید، خیلی تعجب کرد، پرسید(این کوچولوی نازنین کیه؟) پروانه جون گفت (این دوست جدید منه) بعدش مارو به هم معرفی کرد. باباش گفت (خوشحالم که واسه خودت دوست جدید پیدا کردی)
دکتر با خود گفت حتما خانم پرستویی دختر تنهائیست، وگرنه پدرش اینطور اظهار عقیده نمی کرد. به دنبال این فکر، پرسید:
- برای خوابیدن خانم پرستویی را اذیت نکردی؟
بیتا کتابی را که پروانه به او داده بود به دست گرفت و در حین ورق زدن آن، جواب داد:
- شب روی تخت پیش پروانه جون خوابیدم، اتاقش طبقه بالاس، موقع خواب قصه ی سه بچه خوکو برام تعریف کرد. این کتابم داد که نقاشی یاشو نیگا کنم... ببین چه قد قشنگه.
دکتر همان طور که از هدیه ی او تعریف می کرد، در این فکر بود که خانم پرستویی چه راحت خود را در دل دخترش جا کرده... و همراه با این خیال، لبخند زیرکانه ای لبهایش را از هم گشود.
دیدارهای مکرر ساعاتی که پروانه و بیتا، در کنار هم سپری می کردند، رابطه ی دوستی و انس و الفت عجیبی را میان آن دو به وجود آورد. این حقیقت از نگاه تیزبین آقا و خانم پرستویی دور نمانده بود و تازه حالا بود که پی می بردند، با تمام اتفاقات ناگواری که برای دخترشان رخ داده بود، هنوز مهر و عاطفه ی مادری در وجود او به قوت خود باقی بود و پروانه شدیدا نیاز داشت که به کسی در زندگی به معنای واقعی مهر بورزد. از طرفی احساس بیتا هم دست کمی از او نداشت و صحبت ها و تعریف های وقت و بی وقتش از پروانه، نشان می داد که او کمبود وجود مادر را به خوبی حس می کند و در ذهن، پروانه را به جای مادرش می گذارد.
آخرین روزی که قرار شد بیتا نزد پروانه بماند، دکتر در یک فرصت مناسب او را تنها گیر آورد و گفت:
- خانم پرستویی، می خواستم اگر زحمتی نیست آدرس منزلتان را مرحمت کنید، می دانم کهشما، فردا شب کار هستید، به همین خاطر می خواهم زحمت شما را کم کنم و ضمن همراه بردن بیتا، از خانواده ی شما به خاطر زحمات این مدت، شخصا تشکر کنم.
- هر چند خانواده ی من از زیارت شما خوشحال می شوند، ولی باور کنید نیازی به تشکر نیست، برای من هم زحمتی ندارد که بعدازظهر بیتا را به بیمارستان بیاورم.
- حقیقتش این است که من در این مدت آنقدر تعریف محسنات خانواده ی شما را از بیتا شنیدم که دلم می خواهد از نزدیک با آنها آشنا شوم.
- هر طور که مایلید... این آدرس منزل ماست، امیدوارم برای پیدا کردن آدرس به دردسر نیفتید.
دکتر ورقه ی کوچکی که آدرس را بر آن یادداشت شده بود را گرفت و همراه با تشکر، همانطور که از کنار او دور می شد، گفت:
- نگران نباشید.
**********
این قسمت از شهر، از محله های نسبتا قدیمی و شناخته شده بود و خیلی راحت می شد نشانی منزلی را پیدا کرد. دکتر، پس از پرس و جو از یکی دو عابر، به کوچه ی شب آهنگ رسید، هنگامی که شاسی زنگ را می فشرد، عقربه های ساعت، زمان سه و پانزده دقیقه را نشان می داد. با گشوده شدن در، از مشاهده ی شخصی که روبرویش ایستاده بود کمی جا خورد، قبل از این هیچگاه او را با این ظاهر ندیده بود.
پروانه در لباس خانه، زیباتر از همیشه به نظر می رسید. سلام او، سرخوش اما آرام ادا شد. دکتر به خود آمد و نگاه خیره اش را از او گرفت و دستپاچه احوالش را پرسید. در حین ورود به حیاط، نگاهش به بیتا افتاد که پیش بندی را که از خودش بزرگتر بود به سینه و با دستهای آلوده به آرد خمیر به او نزدیک می شد.
- خسته نباشی بهزاد جون.
دکتر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
- متشکرم... ببینم، می شود بپرسم سرکار خانم سرگرم چه کاری بودید؟
لحن بامزه ی بیتا همیشه پدر را به شوق می آورد.
- من و پروانه جون داشتیم واسه شما کیک درست می کردیم.
نگاه خندان دکتر، از بیتا به پروانه و به عکس چرخید و گفت:
- کیکی که از دست پخت شما باشد واقعا خوردن دارد.
پروانه مهمانش را به درون ساختمان راهنمایی کرد. در آن بین آقا و خانم پرستویی هم به استقبال آمدند.
دکتر در لحظه ی ورود هرگز باورش نمی شد که از حضور در جمع صمیمی خانواده ی پرستویی، تا این حد لذت ببرد. تک تک افراد این خانواده، چنان خودمانی و بی تکلف با او گرم صحبت می شدند که انگار این چندمین دیدار است.
بیشتر صحبت ها در حول و حوش رفتار شیرین و دل نشین بیتا دور می زد و دکتر با شنیدن هر یک از اظهارنظرها، بیشتر به شوق می آمد. زمانی که متوجه گذشت زمان شد، قصد برخاستن داشت که چشمش به ظرف کیکی افتاد که به وسیله ی پروانه و با کمک بیتا حمل می شد. پروانه خطاب به حاضرین گفت:
- لطفا از دست پخت بیتا خانم میل کنید و ببینید چطور است.
بیتا گفت:
- پروانه جونم کمک کرد ولی، بیشتر زحمتشو من کشیدم.
آقای پرستویی گفت:
- پس بی زحمت کمی هم به من بدهید، چون نمی شود از دست پخت شما گذشت.
پروانه و بیتا با برش های کیک، از همه پذیرایی کردند.
لحظات خوش به سرعت سپری می شود، این را دکتر با نگاهی به عقربه های ساعتش به خوبی حس کرد. از این که ناچار بود آنجا را ترک کند متاسف به نظر می رسید.
پروانه مقداری از باقیمانده کیک را در لایه ای از آلومینیوم پیچید و از دکتر خواست که آن را برای بیتا همراه ببرد.
دکتر، همانطور که مقابل جمع خانوادگی پروانه ایستاده بود، خطاب به همه آنها گفت:
- باور کنید نمی دانم چطور از زحمات همه ی شما تشکر کنم. می دانم که در این مدت بیتا خیلی شما را به دردسر انداخته، امیدوارم فرصتی دست بدهد که بتوانم این همه محبت را جبران کنم.
برای اولین بار پروانه شرمی را در رفتار او می دید که از خصوصیات اخلاقیش نبود. او همیشه مغرورتر از این حرفها به نظر می رسید. در این فکر صدای پدر را شنید.
- قرار نبوده با ما تعارف کنید. حقیقتش را بخواهید، وجود بیتاجان نه تنها زحمتی نداشت بلکه باعث خوشحالی همه ی ما شد، از این گذشته ما امیدواریم این دوستی همچنان ادامه داشته باشد و این اولین و آخرین بار نباشد که شما را زیارت می کنیم.
دکتر در حال فشردن دست او گفت:
- اگر فرصت پیش بیاید، چه سعادتی بالاتر از این! باور کنید امروز، بعد از مدت ها اولین روزی بود که به معنای واقعی به من خوش گذشت.
پروانه گفت:
- در این صورت باید قول بدهید بعد از این بیتا را به منزل ما بیاورید.
دکتر لبخند زنان گفت:
- با علاقه ای که به شما پیدا کرده، مطمئن باشید وادارم می کند که به قولم عمل کنم.
پروانه همراه با پدر و مادرش آنها را تا کنار اتومبیل بدرقه کردند. در آخرین لحظه، یک بار دیگر بیتا را محکم بغل گرفت، انگار دلش نمی خواست او را رها کند. بیتا نیز مایل نبود از آغوش او جدا بشود. در آن حال پروانه ناچار او را بر روی صندلی جلو نشاند. بیتا گفت:
- دلم خیلی برات تنگ می شه پروانه جون.
صدای غمگین او مثل تلنگری بود که بر احساس پروانه اصابت کرد.
- دل منم واسه تو تنگ می شه عزیزم... مواظب خودت باش.
بغض آلود حرف می زد، نگاهش را فورا از او دزدید، نمی خواست چشمان اشک آلودش را ببیند.
فصل یازدهم قسمت اول

این آشنایی هیچ تاثیری بر روی برخوردها و روابط مابین دکتر رئوف و پروانه نگذاشت، آنها طبق معمول همیشه در کنار هم، به وظایفشان می رسیدند و کمترین نشانه ای از صمیمیت در حرکاتشان مشاهده نمی شد، با این همه کمتر عادت کرده بود هر بار در پاسخ احوالپرسی پروانه از بیتا، پاسخش را به گرمب بدهد و او را از حال دخترش آگاه کند.
در یکی از روزهای پرمشغله، پروانه سرگرم گفتگوی تلفنی با بخش اورژانس بود که از سوی اطلاعات فرا خوانده شد. صدای خوش طنین آقای زاهدی، جوان روشندلی که مسئولیت کلیه ی امور مخابرات بیمارستان را برعهده داشت در همه ی قسمت ها منعکس شد. (پرستار پرستویی، لطفا به اطلاعات مراجعه فرمایید...) پروانه، پس از قطع مکالمه، به همکار کناریش گفت:
- ملیحه جان لطفا تخت شماره پنج در بخش سه را آماده کن، یک مریض بدحال داریم، باید او را برای عمل حاضر کنیم. من باید بروم پایین، فورا برمی گردم.
در پیچ سراسری پله ها، چشمش به موج جمعیت افتاد. (امروز چه خبر شده!) او حق داشت، به جز در مواقع جنگ، قبل از این سابقه نداشت سالن بیمارستان اینطور دچار ازدحام شود. به اولین همکاری که رسید پرسید:
- فرانک، اینجا چه خبره؟!
- مگر نشنیدی؟ بچه های زیر ده سال بهزیستی همه مسموم شدند.
- چه فاجعه ای!... بدحال زیاد داریم؟
- هنوز معلوم نیست، در حال حاضر که مدام به تعدادشان اضافه می شود.
- مسمومیت غذایی بوده؟
- نمی دانم، بعد مشخص می شود. تو کجا می روی؟
- از طرف اطلاعات صدایم کردند، می روم ببینم چکار دارند.
- سعی کن زود برگردی، خیلی کار داریم.
- تو برو، من الان آمدم.
قدم هایش ناخودآگاه شتاب گرفت. چه بد موقع احظارش کردند. (عجب بدشانسی، بدتر از این ممکن نیست، معلوم نیست سهل انگاری از که بوده، چطور مسئولین بهزیستی مواظب نبودند؟ بیچاره بچه ها) هجوم این افکار چنان فکرش را به خود مشغول کرده بود که متوجه نشد مقابل قسمت اطلاعات ایستاده است وقتی به خود آمد، سرش را خم کرد تا از دریچه ی چهارگوش شیشه ای صدایش بهتر به گوش مسئول آنجا برسد، اما قبل از اینکه فرصت کند بپرسد (با من کاری دارید) شخصی در همان نزدیکی، صدایش کرد:
- پروانه...
متعجب به سمت چپ برگشت.
- کیوان...! تو اینجا چه می کنی، اتفاقی افتاده؟
- سلام... خسته نباشی.
- اوه... ببخشید، از دیدن تو آنقدر هول کردم که احوالپرسی از یادم رفت. مامان و بابا چطورند؟ همه سلامتید؟
- همه ی ما خوبیم، هیچ اتفاقی هم نیفتاده. فقط من می خواستم اگر فرصت داری چند دقیقه وقتت را بگیرم.
چهره ی متبسم کیوان خیالش را راحت کرد.
- البته که فرصت دارم... بیا با هم به طبقه بالا برویم، محل کار من آنجاست ضمنا به این شلوغی هم نیست.
لحن خوشایند پروانه، او را دلگرم کرد. چقدر آمدن به بیمارستان برایش مشکل بود، تمام شب قبل را به فکر کردن درباره ی این دیدار و صحبت هایی که باید گفته می شد، بیدار مانده بود. با تمام اینها، باز هم دستپاچه و عصبی به نظر می رسید.
دقایقی بعد آن دو شانه به شانه هم، وارد طبقه دوم شدند. پروانه به یکی از صندلی های راحتی اشاره کرد و گفت:
- تو اینجا باش من فورا برمی گردم.
و بعد همراه با دو لیوان چای، برگشت و در کنارش بر روی صندلی عریض راهرو، جای گرفت.
گفتگو درباره ی موضوعی که کیوان به خاطرش آمده بود، به خودی خود مشکل به نظر می رسید، از این گذشته رفت و آمدهای مکرر کارکنان بیمارستان و شتابزدگی که در حرکتشان به چشم می خورد به ناراحتی او بیشتر دامن می زد، چرا که هربار مجبور می شد کلامش را نیمه کاره قطع کند و از سرگرفتن همان موضوع به نظر دشوارتر از شروعش بود.
از همکاران پروانه، آنهایی که در ایستگاه مشغول کار بودند، از دور اوضاع و احوال این دو نفر را زیرکانه می پاییدند و لحظه ای از ادامه ی این کار غافل نمی شدند. در آن بین، مجردها با نظر خریدارانه کیوان را برانداز می کردند و آنهایی که بی پرواتر بودند، حتی لب به تحسین ظاهر دلنشین و برازنده ی او نیز گشودند.
دکتر رئوف که تازه از اتاق عمل خارج شده بود، خسته به نظر می رسید، میترا به محض مشاهده ی او، صدا کرد:
- آقای دکتر...
دکتر که خیال داشت به سمت استراحتگاه پزشکان برود، به طرف او برگشت:
- بله...
- می بخشید آقای دکتر، یکی از بیماران شما، امروز مرخص می شود، ممکن است لطفا پرونده اش را ببینید و حکم ترخیص را امضاء کنید.
دکتر با قدم های سنگین به طرف ایستگاه رفت. سرگرم مطالعه ی پرونده بود که متوجه سرک کشیدن های کنجکاوانه یکی دو پرستار به راهرو سمت چپ شد. او نیز ناخودآگاه به تبعیت از آنها، نظری به آن سو انداخت، وقتی پروانه را سرگرم گفتگو با جوانی دید، از روی کنجکاوی در قیافه ی مصاحب او دقیق شد. این مرد چهره ی آشنایی داشت، فکرش را متمرکز کرد که به خاطر بیاورد او را قبلا کجا دیده که چشمش به میترا افتاد. پرسید:
- خانم پرستویی مهمان دارند؟
میترا از اینکه برای اولین بار دکتر سوالی غیر از موارد معمول کرده بود، خشنود نشان می داد، در جواب گفت:
- بله آقای دکتر... آنهم یک مهمان عزیز.
دکتر نگاهی دقیق به او انداخت و پرسید:
- چطور...؟ مگر او چه نسبتی با خانم پرستویی دارد؟
میترا از اینکه دکتر بداخلاق و اخمویشان را کنجکاو کرده بود، حسابی ذوق زده شد و گفت:
- نسبت که چه عرض کنم... ایشون برادر نامزد مرحوم پروانه ست. البته موضوع برای شما مفهوم نیست، چون حتما خبر نداشتید که پروانه، منظورم خانم پرستوییه...
دکتر حرفش را نیمه کاره قطع کرد، شاید از اینکه می دید شخصی در غیاب پروانه، زندگی خصوصی اش را زیرورو می کند، زیاد راضی نبود. او با لحنی که کمی خشونت در آن حس می شد، گفت:
- من تا حدودی از گذشته ی خانم پرستویی خبر دارم... به هر حال منظور شما را نمی فهمم.
میترا با شنیدن این موضوع کمی جا خورد و گفت:
- حق دارید منظورم را درک نکنید، چون شما خبر ندارید کیوان، یعنی همان آقایی که آنجا نشسته چه شباهت عجیبی به برادر مرحومش دارد. پروانه هر بار او را می بیند، به یاد آن خدابیامرز می افتد.
صدای خانم شیفته، میترا را از ادامه صحبت باز داشت. او که مصمم بود خود را مشغول انجام وظایف نشان بدهد به سمت دیگر ایستگاه رفت و دکتر را با افکارش تنها گذاشت.
حرف های کیوان به پایان رسید و حالا پروانه با خود کلنجار می رفت که چطور و از کجا رشته ی کلام را به دست بگیرد و چه جوابی بدهد که غرور او در این میان، صدمه ای نبیند. وقتی به آرامی شروع به صحبت کرد صدایش کمی می لرزید، شاید به این خاطر که هرگز عادت نکرده بود احساسش را بی پرده به زبان بیاورد و مشکل تر از آن وضعیت کنونی و حال و هوای اطافش بود که مستاصل ترش می کرد.
او در حالیکه با لیوان خالی درون دستش بازی می کرد، گفت:
- حتما حس می کنی که صحبت کردند درباره این موضوع چقدر برای من سخت است، پس اگر حرفی می زنم که برای تو ناخوشایند است، قبلا مرا ببخش، قصد ندارم ترا ناراحت کنم، خودت می دانی که چقدر برای من عزیزی. تو با این شباهت، الگوی مسلم کورش هستی و به خدا قسم هر وقت ترل می بینم، غمم از نو تازه می شود. با این حال خودت بگو، چطور می توانم زندگی مشترکی با تو داشته باشم؟ گرچه احساس می کنم تو قصد فداکاری داری و شاید می خواهی از این طریق، ضربه ای که به زندگی من خورد را جبران کنی، ولی من ترجیح می دهم این زندگی را همینطور که هست ادامه بدهم و لااقل آینده ی ترا خراب نکنم...
- ولی، فراموش نکن که در وهله ی اول، علاقه باعث این تصمیم گیری شد، چرا فکر می کنی وجود تو، زندگی مرا خراب می کند؟
- بیا با هم تعارف نکنیم... اینکه من گفتم، واقعیت است. من اگر روزی تصمیم به ازدواج بگیرم مسلما شخصی را انتخاب می کنم که کوچکترین شباهتی به کورش نداشته باشد، چون در غیر این صورت هیچ وقت نمی توانم طعم خوشبختی را بچشم... امیدوارم منظورم را درک کرده باشی.
وقتی سرش را بلند کرد، کیوان متوجه او شد.
- ببخش که ناراحتت کردم، اگر می دانستم پیشنهادم، ترا تا این حد غمگین می کند، به خودم اجازه ی این کار را نمی دادم.
- این طور حرف نزن، خودت خوب می دانی که من از پیشنهاد تو ناراحت نشدم. می دانم که خیلی از دخترها آرزو دارند طرف توجه تو باشند، ولی من هر وقت به یاد گذشته می افتم نمی توانم جلوی این اشک ها را بگیرم.
- خوب... بهتر است من بروم، می دانم که اگر باز هم اصرار کنم هیچ فایده ای ندارد، در هر صورت باید شانسم را امتحان می کردم.
پروانه نیز همراه او بپا خاست و تا کنار پلکان بدرقه اش کرد. در آخرین لحظه گفت:
- کیوان...
نگاه او به سویش برگشت، قلبش فرو ریخت. این همان نگاه کورش بود. سرش به زیر افتاد و آهسته ادامه داد:
- آرزو می کنم همسر لایقی نصیبت بشود و ترا خوشبخت کند.
تمام تلاش کیوان برای پنهان کردن اندوهش ناکام ماند.
- من هم آرزو می کنم روزی خوشبختی ترا ببینم، چون لایق آن هستی.
با رفتن او، پروانه دقایقی به همان حال ایستاد و دور شدنش را تماشا کرد در آن حال از فکرش گذشت (حتی راه رفتنش هم مثل کورش است).
نفس گرمی با فشار از سینه اش خارج شد، بعد با قدم هایی که سنگینی بدنش را به سختی تحمل می کرد به سمت ایستگاه به راه افتاد، اما چنان غرق فکر بود که متوجه حضور دکتر رئوف نشد و بی اعتنا از کنارش گذشت.

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 784
|
امتیاز مطلب : 165
|
تعداد امتیازدهندگان : 52
|
مجموع امتیاز : 52
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

8

معمولا در نوبت های صبح .مشغله ی پرستاران بیش از وقت های دیگر بود . در این موقع پروانه چنان سرگرم کار میشد که هیچ متوجه گذشت زمان نبود . و این مزیت بزرگی برایش به حساب می آمد .در یکی از روزها مشغول تعویض سرم یکی از بیماران بود که متوجه ورود دکتر رئوف شد . بیمار را ساعتی قبل از اتاق عمل خارج کرده بودند .
ـ خانم پرستویی بیمار در چه حال است ؟
ظاهرا بیمار در ناحیه ی مثانه دچار عارضه شده بود . پروانه ریزش قطرات مایع سرم را تنظیم کرد و گفت: از بیهوشی کامل خارج شده . اما هنوز همه چیز را به خوبی تشخیص نمی دهد.
پس از ادای این مطلب دست نوازشی بر سر دختر جوان کشید و در جواب او که در عالم نیمه هوشیاری مادرش را صدا می زد گفت:جانم... چیه عزیزم. چیزی نیاز داری؟
انگار بیمار معنای حرف او را درک نکرد چون دوباره مادرش را صدا زد .
پیداست شما را عوضی گرفته.
پروانه متوجه نگاه شیطنت آمیز و لبخند موذیا نه اش شد .
ـاز نظر من که ایرادی ندارد فرصت دارم برای مدت کوتاهی نقش مادر را برایش بازی کنم. این اولین بار نیست طی مدت خدمتم.بارها متوجه شدم بیماران موقع به هوش آمدن به عالم بچگی برمی گردند و اغلب سراغ مادرشان را می گیرند .
ـحتما شما هم سعی می کنید برای همهی آنها نقش مادر را بازی کنید؟
ـانجام این نقش زیاد هم خالی از لطف نیست .
ظاهرا مادر مهربانی هم هستید گرچه به شما نمی آید بچه ای به این س و سال داشته باشید .
همانطور که از کنارش می گذشت متوجه پوزخند نمکین او که چهره اش را بر خلاف همیشه شاداب نشان میداد شد . تازگی رفتارش چقدر با گذشته فرق کرده بود . مهربانی خاصی که در رفتار و گفتار او به چشم می خورد پروانه را بیش از مواقعی که سخت گیر و خشن بود معذب م ی کرد . خصوصا زمانی که متوجه سنگینی نگاه زیرکانه ی او میشد این احساس قوت می گرفت و معمولا در این برخوردها به بهانه ای از کنار او فرار می کرد .
در بیمارستان سینا . زمان برای ملاقات بیماران در روزهای فرد معین شده بود . ملاقات کنندگان از ساعت 4 بعد ازظهر تا 5 و سی دقیقه فرصت داشتند که از بستگان خود عیادت کنند . این مدت برای پرستاران هم موقعیت مناسبی بود که به کمی استراحت قوای تحلیل رفته را به دست بیاورند . آن روز بر حسب اتفاق در میان راهرویی که نسبتا شلوغ به نظر می رسید نگاه پروانه به دختر بچه ای افتاد که لا به لای دیگران گیج و حیران به اطراف سرک می کشید .
امان از دست این دربانها. اصلا متوجه وظیفه یخود نیستند . صد بار گفتم فضای بیمارستان برای بچه ها مناسب نیست . باز به خرجشان نمی رود . حتما این طفلک از بقیه ی همراهانش جا مانده که اینطور هاج و واج می گردد.
با این فکر به کودک نزدیک شد و پرسید:
ـکوچولو دنبال کسی می گردی؟
دختر بچه که حدودا پنج شش ساله نشان میداد در جواب گفت:
ـدنبال دستشویی می گردم
پروانه خنده اش را مهار کرد
ـبیا آنجا را نشانت بدهم.
قیافه ی کودک انقدر ناز و دلنشین بود که حیفش امد او را به حال خود رها کند .
پس از دقایقی که به انتظار گذشت متوجه بیرون امدن او شد . این بار کمک کرد که دست هایش را تمیز بشوید . بعد از آن دستش را گرفت و همانطور که دوباره به وار راهرو میشدند کنجکاوانه پرسید:
ـ تو با کی اینجا آمدی؟
دخترک چشمان آبی رنگش را به او دوخت و انگار از آنچه می گفت لذت می برد با تبسمی جواب داد:
ـ با بابا بهزاد اومدم.
ـمی تونم اسمت رو بپرسم؟
ـ اسمم بیتاست .
ـچه اسم قشنگی . تو با این چشم های خوش رنگ و موهای طلایی واقعا هم بیتا هستی . ..
در این لحظه متوجه لکه های شکلات در اطراف دهانش شد . او را متوقف کرد و در حالی که روبه رویش قرار می گرفت با دستمال مشغول تمیز کردن صورت او شد و در همان حال گفت :
ـ ولی بتا جان بابا به تو نگفته که بیمارستان جای بچه ها نیست ؟
ـ می دونستم که بیمارستان محل مناسبی برای بچه ها نیست . ولی حقیقتا چاره ی دیگری نداشتم .
پروانه که وی پنجه ی پا مقابل کودک نشسته بود با شنیدن این صدا چنان جا خورد که نزدیک بود بیفتد. در آن حال متعجب به عقب برگشت و در حال برخاستن گفت:
ـ آه ... مرا ببخشید دکتر ... ای نکوچولو دختر شماست ؟
دکتر رئوف مقابل نگاه ناباورانه ی پروانه دست دخترک را گرفت و با علاقه ی خاصی گفت:
ـ بله این بیتای من است . بیتا جان با خانم پرستویی اشنا شدی؟
پروانه دخالت کرد :
ـمن برای اشنایی کوتاهی کردم . .. بیتا جان من پروانه هستم .
دخترک لبخند شیرینی به روی او زد و گفت:
ـمنم بیتا رئوف هستم .
و بعد دستش را به حالت با مزه ای به سوی پدر گرفت و گفت:
ـاینم بهزاد رئوف. ..
پروانه پوزخندش را فرو خورد و سرش را مقابل دکتر فرود آورد.
ـ خوشبختم.
دکتر رئوف به عکس او لبخند زنان گفت:
من هم همینطور .
ـبهزاد جون این خانم دستشویی رو نشونم داد.
ـشرمنده هستم خانم پرستویی می بخشید که مزاحم شما شد .
خواهش میکنم زحمتی نبود ... ولی آقای دکتر شما چطور راضی شدید بیتا جان را به بیمارستان بیاورید. خودتان می دانید که فضای اینجا چقدر الوده است .
ـ شما درست می فرمایید ولی من از روی ناچاری دست به این کار زدم . پرستار بیتا برای چند روز به مرخصی رفته و چون شخص دیگری نبود که از او نگهداری کند ناچار او را به اینجا اوردم .
یعنی شما خیال داری در تمام مدتی که در بیمارستان هستید این بچه را اینجا نگهدارید؟!
ـنگاه دکتر به دخترش افتاد.
ـظاهرا چاره ی دیگری ندارم.
فکری به خاطر پروانه رسید .
ـشما امشب کشیک هستید ؟
ـبله ... چطور مگه؟
ـ حقیقتش نمیدانم قبول میکنید یا نه ولی می خواستم پیشنهاد کنم اگر از نظر شما ایرادی ندارد من بیتا را با خودم به منزل می برم .نوبت کار من دو ساعت دیگر تمام می شود ... هرچه باشد محیط منزل ما سالمتر و بهتر از اینجاست .
دکتر در دادن جواب تردید داشت .
ـ می ترسم ما یه ی زحمت شما بشود .
ـ چه زحمتی ؟ برای راحتی خیال شما اول نظر بیتا را می پرسم... بیتا جان دوست داری به منزل ما بیایی؟ قول می دهم به تو بد نگذرد.
چشمان خوش رنگ کودک از شوق براق شد . با این حال نگاهی به پدرش انداخت .
ـبهزاد جون برم؟
ـ خانم پرستویی از تو پرسید نظرت را بگو .
شرم کودکانه ای در حرکاتش پیدا بود . بعد از مکث کوتاهی گفت:
ـدلم می خواد بیام ولی .. بابا بهزادم تنها می مونه .
پروانه که جواب او را موافق تلقی کرده بود با محبت خاصی گفت:
ـنگران نباش.اقای دکتر اینجا اصلا تنها نیست . تازه اگر تو پیش من باشی با خیال راحتتر به کارهایشان می رسند ... خوی پس موافقی؟
بیتا دوباره خندید .
ـ شما چطور آقای دکتر ؟
ـمن فقط می توانم به خاطر این محبت از شما تشکر کنم.
ـپس قرار ما دوساعت دیگه. فعلا با اجازه ... بیتا جان مواظب خودت باش
پس از جدا شدن از آنها به سمت چپ پیچید . باید به طبقهی پایین می رفت و بعضی از وسایل مورد نیاز را از داروخانه تحویل می گرفت. در سرازیری پله ها چشمش به خانواده ی کمالی افتاد که بیمارستان را ترکمی کردند. سلام سرخوش او آنها را به عقب گرداند و پاسخش محبت امیز ادا شد .
ـحلال زاده هستی پروانه جان . الان داشم به حاج اقا می گفتم حیف شد تو را قبل از رفتن ندیدیم.
ـمن کم سعادت هستم حاج خانم. و الا باید امروز خدمت می رسیدم
ـ اختیار داری خدمت از ماست .می دانم که خیلی گرفتاری و وقت فراغت نداری .حقیقتش غذض این بود که به خاطر این همه زحمت از تو تشکر کنیم.. به قول حاج آقا تو فرشته ی نجات محمد بودی
ـ شرمنده نکنید حاج خانوم. من کاری نکردم . هر چه شد اول از رحمت خدا و بعد صبوری خود محمد آقا انجام شد .. راستی حالش چطور است؟ امروز فرصت نشد سری به او بزنم.
در آن میان چشم پروانه به دختر سفید رویی افتاد که در رفتارش ملاحت خاصی به چشم می خورد . او کنار عصمت خواهر بزرگ محمد ایستاده بود . هر چند لحظه بر می گشت و پچ پچ کنان سوالاتی از او می پرسید.
ـخیلی بهتر از قبل شده .دیگه درد هم ندارد .خیلی اصرار می کند که زودتر مرخص شود.... به نظر شما حالا زود نیست ؟
ـبه این زودی از دست ما خسته شد؟ از قول من به محمد آقا بگویید فعلا باید تا مدتی وجو د مارا تحمل کند
ـ ببخشید خانم پرستار شما نمی دانید دقیقا کی محمد می تواند به منزل برگردد؟
سوال آن دختر. نگاه مهربان پروانه را به سمت او کشید . خانم کمالی پیشدستی کرد و گفت
ـپروانه جان خواهر زاده ی مرا تا به حال ندیدی .... ببخشید این خانم نه تنها پرستار بلکه همسایه ی عزیز ما هستند .
ـشرمنده که به جا نیاوردم
ـخواهش میکنم. ..در مورد سوالی که کردید. من نمی توانم تاریخ دقیق معین کنم. چون باید اول نظر دکتر را بپرسم . ولی انشا ا... وقتی دیگر اثری از عفونت در کلیه و ریه ی محمد آقا دیده نشود او را مرخص می کنند.
ـ حاج خانم بهتر نیست خداحافظی کنیم؟ پروانه خانم کار دارد و ما حسابی وقتش را گرفتیم .
ـاختیار دارید آقای کمالی . واقعا خوشحال شدم ... سلام مرا به بقیه ی اهل منزل برسانید .
ـ بزرگی شما را می رسانم. باز هم به خاطر تمامی زحمات از شما ممنونیم. امری نیست؟
ـمتشکرک عرضی ندارم ... خدا نگهدار.
قسمت همکف از اجتماع عده ای که در رفت و آمد بودند و گروهی که مقابل اورژانس انتظار بیماران خود را می کشیدند شلوغ و پر هیاهو به نظر می رسید . پروانه همانطور که دور شدن خانواده ی محمد را نظاره می کرد . به سمت یکی از راهرو ها پیچید و یک راست به طرف دارو خانه رفت . بسته های دارو سنگین به نظر می رسید. این را از قیافه ی او در موقع حملش می شد خواند . در همان حال نگاهش به دکتر رستگار فتاد
ـخسته نباشی
ـمتشکرم. شما هم خسته نباشید
ـ نگفتم این کارهای سخت را به دیگران محول کن ؟ با این چثه بلند کردن این وزنه می دانی چه ضرری به ستون مهره هایت وارد می کند ؟
ـ ظاهرش بزرگ به نظر می رسد والا زیاد هم سنگین نیست.
ـ بگذار زمین تا یکی را خبر کنم. این کار از عهده ی یک مرد بر می آید نه تو. اینقدر هم قد نباش
با اشاره ی دکتر رستگار یکی از کارکنان بیمارستان بسته ی داروها را به طبقه ی دوم برد .
ـ خوب حالا که از شر آن جعبه خلاص شدی بیا این کتاب را ببر و به محمد بده... ببینم راستی مگر محمد چیزی هم از علوم پزشکی سرش میشود؟
پروانه کتاب را گرفت و با نگاهی به عنوان روی جلد آن. چهره اش به تبسم رضایت بخشی از هم باز شد و گفت
ـاو قبل از معلول شدن دانشجوی سال سوم پزشکی بوده. ولی بعد دیگر ادامه نداد و درس را کنار گذاشت .
ـکه اینطور؟!پس اشتباه نکرده بودم... راستش احساس می کردم که از مسایل پزشکی چیزهایی دستگیرش می شود ... حتما با درخواست این کتاب هوس ادامه تحصیل به سرش زده. لا اقل امیدوارم اینطور باشد چون پسر با استعدادی به نظر می رسد
ـمن هم امیدوارم . مطمئنا اگر دوباره رو به درس بیاورد روحیه اش به کلی تغییر میکند
ـ بدو این کتاب را به او بده و از قول من بگو. امیدوارم در سال های آینده در همین بیمارستان از وجود پزشک لایقی مثل او بهره ببریم .
ـپروانه با خوشحالی سر بالایی پله ها راد ر پیش گرفت .
چشم دکتر سفارش شما را حتما میرسانم
خورشید در آن صبح آخرین روز بهار گرمی دلچسبی داشت و طبیعت اطراف را سرزنده تر از همیشه نشان میداد.با ورود سرویس مخصوص بیمارستان طبق معمول جمعی از پرستاران و کارکنان بیمارستان از آن خارج شدند
پروانه دست دخترک مو طلایی را محکم گرفته بود و سعی داشت تند تر از او قدم بر ندارد . کنار یکی از ستون های کناری ساختمان بوته ای از یاس عطر خوشی را به مشام می رساند . لحظه ای که به مقابلش رسید کتوقف شد و با چیدن دو تا از تازه ترین گلهای سپید آنها را با احتیاط به وسیله ی گیره به موهای بیتا چسباند . و بعد با نگاهی به او گونه اش را محکم بوسید و گفت
ـدرست شکل فرشته ها شدی

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 867
|
امتیاز مطلب : 164
|
تعداد امتیازدهندگان : 52
|
مجموع امتیاز : 52
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

7

 

به محض ورود به منزل، متوجه ریخت و پاشیدگی اتاقها شد. پیدا بود مهمانی (بله بران) شب قبل، با حضور عده ی زیادی از بستگان صورت گرفته. مادر را طبق معمول در آشپزخانه پیدا کرد، سرگرم شست و شوی ظرف ها بود. بعد از احوال پرسی از پشت سر بوسه ای از کنار گونه اش برداشت.
- خسته نباشبد مامان، انگار دیشب سرتان خیلی شلوغ بوده؟
بوسه ی کم جان او ، اثر عمیقش را فورا در چهره ی مادر نشان داد. پروانه خبر نداشت که چقدر برای او عزیز است، جوری که بعضی مواقع حسادت دو خواهر دیگرش را برمی انگیخت.
- تقریبا همه ی فامیل نزدیک آمده بودند، فقط جای تو و پوران خالی بود، او که از ما دور افتاده و عذرش موجه است ولی مجبور شدم برای هر کسی که وارد می شد سراغ ترا می گرفت، توضیح بدهم که نتوانستی مرخصی بگیری... با این حال تا آخر شب چشم به راه بودم، همه اش فکر می کردم بتوانی بیایی.
- دلم که می خواست باشم ولی... نشد، خودتان که می دانید مسئولیت بیمارستان چطور ایت.
- حالا این که گذشت، ولی سعی کن لااقل برای مراسم نامزدی باشی... چای تازه دم است، برای خودت بریز.
- در بیمارستان صبحانه ی مختصری خوردم، چیزی میل ندارم... هیچ سرو صدایی نمی آید! پدر و بقیه کجا هستند؟
- پدرت صبح زود با آقای موسوی و دامادش رفت کوه، فکر نمی کنم به این زودی برگردد، پریسا و احسان هم هنوز خواب هستند، دیشب تا دیر وقت بیدار بودند.
- پس شما دست تنها هستید، لااقل صبر کنید تا من لباسم را عوض کنم و برگردم تنهایی از پس این کار برنمی آیید.
داشت از آشپزخانه بیرون می رفت که صدای مادر، متوقفش کرد.
- تو لازم نیست کمک کنی، برو کمی استراحت کن، از خستگی رنگ به رویت نمانده.
- سلام...
سلام پریسا، که همراه با خمیازه و کش و قوسی به اندام ادا شد، نگاه پروانه را به سمت او کشید.
- صبح بخیر عروس خانم، شب بله بران این همه خودت را خسته کردی، شب عروسی چه می کنی؟
با این کلام به سوی او رفت و دست دور گردنش انداخت و با بوسه ای به گونه اش، ادامه داد:
- تبریک می گم، انشاالله تو و جواد، همیشه خوشبخت باشید.
از این فرصت ها کم گیر می آمد. پریسا هم او را محکم بغل کرد و با گلایه گفت:
- خیلی از دستت دلگیرم، تمام دیشب منتظرت بودم، یعنی کارت واجب تر از من بود؟
- از دستم دلگیر نباش، تو که اخلاق مرا می دانی، عادت ندارم از زیرکار در بروم حتی به خاطر عزیزم... اما در عوض سعی می کنم برای مراسم بعدی تلافی کنم... حالا برو صورتت را آب بزن و به مادر کمک کن، تنهایی پدرش درآمد.

 

 

 

ادامه دارد ...

 



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 723
|
امتیاز مطلب : 162
|
تعداد امتیازدهندگان : 52
|
مجموع امتیاز : 52
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

6

ساعتی از ظهر گذشته بود که پروانه و مادرش از شستن ظرفها فارغ شدند. آقای پرستویی با دکتر، گرم صحبت بود و از هر دری با هم گپ می زدند. پروانه با سینی محتوی فنجان های چای وارد شد. و به پذیرائی از آنها پرداخت. دکتر در حین برداشتن یکی از فنجان ها، گفت:
- راستی پروانه جان، تا جایی که یادم هست خواهر کوچکتری هم به نام پریسا داشتی، امروز او را اینجا نمی بینم؟
لب های پروانه به لبخندی از هم باز شد.
- این اواخر خود ما هم او را کم می بینیم، آخر سرش خیلی شلوغ شده و زیاد فرصت ندارد پیش ما باشد.
دکتر لبخند پروانه را به فال نیک گرفت و گفت:
- خوب به سلامتی، حتما سخت مشغول درس و کتاب است؟
- نه دکتر جان، جریان مهم تر از اینهاست. خواهر مشکل پسند من، بالاخره دم به تله داد و الان مشغول خرید وسایل ضروری مراسم عقد است.
- به به، به سلامتی، چه بهتر از این؟ اتفاقا تصمیم عاقلانه ای گرفته، در این دوره و زمانه، همان بهتر که جوان ها زودتر سر و سامان بگیرند و برای خودشان تشکیل زندگی بدهند. به قول معروف، «در امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست».
- من هم با عقیده ی شما کاملا موافقم. از قضا همین دیروز در اداره، بحث ما و همکاران بر سر همین مساله بود. جریان از آنجا شروع شد که یکی از کارمندان تازه استخدام شده ی شرکت، درخواستی برای وام داده بود، ولی متاسفانه به خاطر سابقه ی کم، وام به او تعلق نمی گرفت، بنده ی خدا، دست از پا درازتر پیش من آمد و مشکلش را مطرح کرد. ظاهرا قصد ازدواج داشت ولی خانواده ی دختر به قدری شرط و شروط های جورواجور پیش پایش گذاشته بودند که نمی دانست اول باید کدام یکی را شروع کند. حقیقت خیلی دلم به حالش سوخت. به عنوان همکاری که چند سال از او بزرگتر بودم و تجارب بیشتری از دنیا داشتم، پیشنهاد کردم یک بار دیگر به دیدن خانواده ی دختر برود و تمام مشکلاتش را رک و پوست کنده با آنها در میان بگذارد. همان طور که به او هم گفتم، به نظر من اگر آدم های منصف و روشن فکری بودندکه حتما با او راه می آمدند ولی اگر غیر از این بود، همان بهتر کههمه چیز به هم می خورد و اصلا این وصلت صورت نمی گرفت، چون کنار آمدن با چنین مردمی خودش کلی دردسرساز می شد.
دکتر پرسید:
- پیشنهاد شما را قبول کرد؟
- خوشبختانه بله، همانطور که گفتم، دیروز بحث بر سر همین بود. گویا این همکار جوان ما، به نصیحت من گوش کرده بود و بدون رودربایستی حرف دلش را زده بود. این طور که خودش می گفت، آنها اول کمی سر سنگین با این مساله برخورد می کنند ولی بعد از چند روز خودشان پیغام می فرستند که با همین شرایط او را قبول دارند. قرار است هفته ی آینده جشن عروسی شان برگزار بشود.
- احسنت به شما که راهنمای خوبی بودید... موضوع همین جاست، اگر از همان اول طرفین قضیه با صداقت پا پیش بگذارند، خیلی از مشکلات خود به خود حل می شود، ولی افسوس که اکثر آدم ها این واقعیت را قبول ندارند.
پروانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و گفت:
- خوشبختانه ما از این مشکلات نداشتیم، چون پریسا قرار است عروس عمه ام بشود.
مادرش ادامه داد:
- در مورد ما، جریان برعکس شده، چون با این وصلت بعضی از کینه های قدیمی از بین می رود. آخر عمه خانم سالها پیش به خاطر جواب منفی پروانه، میانه اش با ما شکرآب شد و حالا به امید خدا، کدورت ها برطرف می شود.
نگاه دکتر، ناخودآگاه به پروانه افتاد. در مبل خود فرو رفته بود و ساکت به نظر می رسید. با خود فکر کرد (حتما تحمل این اوضاع برایش سخت است؟ هر چه باشد تمام این ماجراها، یادآور گذشته است.)
با منعکس شدن صدای زنگ در، آقای پرستویی خطاب به حاضرین گفت:
- این حتما آقای کیانی است، قرار بود امروز سری به ما بزنند.
احسان زودتر از بقیه خودش را به حیاط رساند و پدر به دنبالش به راه افتاد. نگاه کنجکاو دکتر، به پروانه افتاد. قیافه اش حالت خاصی را داشت، انگار از شنیدن این خبر جا خورده بود. شاید برای این که مدت ها از آخرین دیدارش با خانواده ی کورش می گذشت در این مدت هیچ تماسی با آنها نداشت. مادر با چشم به او اشاره کرد، باید به استقبال مهمانانشان می رفتند.
او میدید که برخورد پدر و مادر کورش، با عروس سابقشان چقدر گرم و صمیمی است، دخترش نیز رفتار مجبت آمیزی داشت اما تا چشمش به کیوان افتاد، رنگ به رنگ شد. این پسر شباهت عجیبی به برادر مرحومش داشت. تازه واردین دکتر رستگار را به خوبی می شناختند، با این حال ظاهرا از دیدن او در منزل آقای پرستویی متعجب بودند. صاحبخانه پس از خوش و بشی با مهمانانش به حالت گلایه گفت:
- به قول امروزی ها، دوستی هم دوستی های قدیمی، دکتر جان باور می کنید امروز، بعد از مدت ها سعادت دیدار جناب کیانی و خانواده اش نصیبمان شده؟
- می بینید دوست من چقدر زرنگ است؟ دست پیش را می گیرد که پس نیفتد. حالا به جای دکتر رستگار، من از شما می پرسم، چطور شد که در این مدت شما سری به ما نزدید؟ ترسیدید به زور نگهتان داریم و نمک گیر بشوید؟
- اختیار دارید دوست من، ما که مدت هاست نمک پرورده ایم، ولی چه کنیم که سعادت دست نمی داد.
خانم کیانی هم دخالت کرد و گفت:
- حالا از گله وشکایت شما که بگذریم، من از پروانه جان انتظار نداشتم که به این زودی ما را فراموش کند.
پروانه در حین دورگرداندن سینی چای گفت:
- هر چه بگویید حق دارید، ولی اگر بهانه ی همه ی شما گرفتاری است، من با این شغلی که انتخاب کردم از همه ی شما گرفتارترم، باور نم کنید از دکتر بپرسید، خوشبختانه شاهد من الان اینجاست.
دکتر به خوبی درک می کرد که همه ی این حرف ها بهانه است. شاید این را خود آنها هم می دانستند، در هر صورت مصلحت ایجاب می کرد که این دو خانواده برخوردهای کمتری داشته باشند. دست کم برای پروانه این بهتر بود.
- به نظر من همه ی شما حق دارید از هم گله کنید، ولی در عین حال هیچکدام از شما تقصیری ندارد. مقصر واقعی روزگار است چون به قدری به همه سخت گرفته که مردم فقط به فکر گذران عمر و رفع مشکلات روزمره هستند. با این همه من معتقدم نباید به زمانه و سختی هایش فرصت داد تا تمام ارزش انسانی را از بین ببرد. خصوصا ما پدر و مادرها که یک نسل قدیمی تر هستیم و ارزشهای این دید و بازدیدها را درک می کنیم باید حتما این عادت خوب را به بچه ها منتقل کنیم.
حاضرین به اتفاق نظر دکتر را تایید کردند. در آن میان خانم کیانی گفت:
- منظور من گله از پروانه نبود، فقط دلم خیلی برایش تنگ شده بود.
- دل به دل راه دارد خاله جان باور کنید من هم دلم خیلی هوای شما را کرده بود.
پس از پذیرائی مبلی را کنار دکتر انتخاب کرد و بر روی آن جای گرفت. از این زاویه کیوان را کمتر می دید. این به نفعش بود لااقل کمتر عذاب می کشید. چرخ روزگار همه چیز را همانطور که خودش می خواهد رقم می زند. اگر آن اتفاق رخ نمی داد امروز، همه چیز به صورت دیگری بود. در آن صورت او عروس عزیز خانواده ی کیانی بود که با کورش و خانواده اش، به خانه ی پدری اش می آمد. حتما حالا فرزند دختر یا پسر دو سه ساله ای هم داشت که مدام از سر و کول پدربزرگ ها و مادربزرگ ها بالا می رفت و یک لحظه آرام نمی گرفت. در آن حال حتما مادرش شکایت داشت که (پروانه، دیر به دیر سراغی از ما می گیری، پاک فراموش کردی که پدر و مادری هم در این شهر داری) و برای آن که دل مادرش را به دست بیاورد، می گفت (مامان باور کنید خیلی گرفتارم، ساعت کار به جای خود، نگهداری از این بچه، تمام وقت فراغت مرا گرفته. نمی دانید چه شیطانی از آب درآمده) و بعد خانم کیانی با قربان صدقه اش می گفت(همه چیزش به کورش رفته. او هم در بچگی همین طور ول وله بود و آرام نمی گرفت) و از آن جایی که کورش عاشق بچه ها بود، حتما کودکش را در آغوش می گرفت و می گفت (پس چی؟ بچه باید شیطان باشد والا سالم نیست. خودم چاکرت هستم بابا، هر چه دلت می خواهد اذیت کن)
- راستی کیوان جان شنیدم در گمرک مشغول بکار هستی؟
صدای پدر، او را از عالم خیال، خارج کرد و نظری به کیوان انداخت.
- بله، حدود دو سالی می شود که به عنوان مامور ترخیص کالا سرگرم انجام وظیفه هستم.
ناخودآگاه این فکر به ذهن پروانه خطور کرد که: (چقدر از نظر اخلاقی با کورش تفاوت دارد. هر چه او پر نشاط و سرزنده بود، این یکی آرام و مرموز است(
سوال بعدی پدر، افکارش را به هم ریخت.
- این طور که شنیده ام شغل نان و آبداری است، حقیقت دارد؟
- برای آنهایی که درآمدهای جانبی دارند شاید، ولی من به همان حقوق ماهیانه قانعم، خصوصا که درآمدش کفاف مخارج مرا می کند.
- آفرین به تو پسرم، اگر هر کس در هر شغل و سمتی که هست طرز فکر تو را داشته باشد هیچ حقی از کسی ضایع نمی شود.
آقای کیانی در ادامه صحبت او، لبخندزنان اضافه کرد:
- افسوس که اینطور نیست.
گفتگو بین حاضرین گل انداخت و هر کس در باب مطلبی، بحثی به میان می کشید در آن بین پروانه ساکت به نظر می رسید و زیرکانه پدر و مادر کورش را زیر نظر داشت. به نظرش این دو چقدر پیرتر از چند سال پیش شده بودند، به آنها حق می داد، وقتی به دلش مراجعه می کرد می دید که غم از دست رفتن کورش، چطور تمام شور و شعف جوانی را از او گرفته بود، با خودش می گفت وای به حال این پدر و مادر.
- پروانه جان، امروز تو ساکت تر از همه ی ما هستی، تعریف کن ببینم وضع کار چطور است؟ با این روحیه ی حساسی که تو داری از پس وظیفه ی پردردسر پرستاری برمی آیی؟
- خوشبختانه مشکلی ندارم، می دانید که من از همان اول با علاقه این شغل را انتخاب کردم و حالا آنقدر مشغولم که حتی فرصتی برای فکر کردن به مسایل اطرافم را هم پیدا نمی کنم و این بزرگترین حسن این شغل است.
انگار در کلام او رمزی بود که آقای کیانی به آن پی برد و همراه با لبخند تلخی گفت:
- من از همان اولین بار که ترا در بیمارستان دیدم، احساس کردم که پرستار لایقی هستی، یادت هست چطور با کورش ستیز می کردی که موقع راه رفتن حتما از چوب های زیر بغل استفاده کند؟ و او آنقدر غرور داشت که می خواست با آن پای شکسته، بدون آنها راه برود، ولی تو آخرش حرفت را به کرسی نشاندی.

این خاطره مثل صحنه ای زنده مقابل چشمان پروانه جان گرفت و به یاد اولین درگیری با کورش افتاد:
این خاطره مثل صحنه ای زنده مقابل چشمان پروانه جان گرفت و به یاد اولین درگیری با کورش افتاد:
- آقای کیانی... کورش خان، چه می دانم، هر چه که هستید، یادتان باشد که موقع پایین آمدن از تخت، حتما باید از چوب ها استفاده کنید والا حق ندارید از تخت پایین بیایید.
- شما حق ندارید به من زور بگویید، من از این چوب ها متنفرم و به هیچ وجه از آنها استفاده نمی کنم، زیاد هم شورش را دربیاورید از دست شما به سرپرست بخش شکایت می کنم.
- شکایت می کنید؟1 خوب یادتان باشد در اولین فرصت حتما این کار را بکنید، ولی تا آن موقع حق پایین آمدن از تخت را ندارید... ضمنا برای انجام کارهای ضروری هم صدا کنید برایتان لگن بیاورند چون من اجازه نمی دهم قدم از قدم بردارید، روشن شد؟
- شما پرستار یکدنده و لجبازی هستید ولی من از شما لجبازترم، باور نمی کنید؟ الان نشانتان می دهم.
- آقا لطفا این کار را نکنید... دارید با خودتان لج می کنید؟ اگر اتفاقی برایتان بیفتد، من مسئول هستم... مواظب باشید، مگر حرف حساب حالیتان نمی شود...؟ گفتم... وای چی شد...
و آن روز کورش مقابل چشمان او زمین خورده بود چون نتوانست با یک پای گچ گرفته، تعادلش را حفظ کند و بدتر از آن این که، از خجالت تا بناگوش قرمز شد و هیچ تلاشی برای برخاستن نمی کرد. پروانه که قاعدتا باید از این صحنه به خنده می افتاد، با ناراحتی کمکش کرد که دوباره بر روی تخت قرار بگیرد، وقتی در یک لحظه ی گذرا، نگاه شرمنده ی کورش به چشمان او افتاد، آنها را اشک آلود دید.
- هنوز هم با مریض ها آن طور ستیز می کنی؟
پروانه تکانی خورد، آقای کیانی فهمید که او را از عالم دیگری بیرون کشیده است.
- اگر لازم باشد، ولی معمولا کم پیش می آید.
دکتر رستگار گفت:
- حالا روشش ملایم تر شده، در حال حاضر او نه تنها پرستار، بلکه مددکار اجتماعی بیماران هم هست و مدام به درد دل آنها گوش می دهد. باور می کنید بعضی بیماران حتی بعد از مرخص شدن، به دیدار پروانه می آیند؟
مادرش گفت:
- من که باور نمی کنم، چون توی منزل حتی حوصله ی دو کلام صحبت کردن با دیگران را ندارد.
دکتر به این نتیجه رسید که پروانه در منزل کاملا تنهاست و برای آن که از او دفاعی کرده باشد گفت:
- به او حق بدهید خانم پرستویی، حقیقتش اگر من هم جای پروانه بودم، با آن همه درگیری در محل کار، دیگر حوصله ی کسی را نداشتم، چه رسد به این که خوش صحبت هم باشم.
- می دانم آقای دکتر، می دانم که شفل پر دردسری دارد، برای همین است که با دو شیفت کار کردنش مخالفم، ولی تا به حال هر چه گفتم، زیر بار نمی رود.
- مادر...، شما باز این بحث را پیش کشیدید؟ من که بچه نیستم، خودم صلاحم را بهتر از دیگران می فهمم... تازه من که همیشه دو شیفت نمی گیرم فقط بعضی وقت ها که ضرورت داشته باشد این کار را می کنم.
ظاهرا پروانه از ادامه ی این گفتگو ناراحت بود. خانم پرستویی کوتاه آمد و با آنکه حرف های زیادی برای گفتن داشت، برای رعایت حال او، خاموش شد. پدر پروانه که احساس می کرد غرور همسرش در این میان جریحه دار شده، صحبت تازه ای به میان کشید تا جو حاکم را عوض کند و در آن میان با خوش سر و زبانی گفت:
- واقعا امروز، روز پرسعادتی برای ما بود، چون نه تنها بعد از مدتها، افتخار دیدار دکتر رستگار را پیدا کردیم، بلکه موهبت دیدن شما آقای کیانی و خانواده هم نصیبمان شد.
پدر کورش با تواضع سری مقابل او خم کرد و همراه با تشکر، گفت:
- در حقیقت من و عیال مدت ها بود که می خواستیم خدمت برسیم و درباره ی مطلب خاصی با پروانه جان و شما از نزدیک صحبت کنیم. ولی متاسفانه در این مدت، این اقدام، از امروز به فردا و از فردا به پس فردا موکول شد تا این که بالاخره این افتخار، دست داد... انگار کلام آقای کیانی همه را کنجکاو کرد، چون تمام نگاه ها متوجه او شد. بعد از کمی زمینه چینی، تقریبا همه پی بردند که مقصود اصلی، از پیش کشیدن این مطالب چیست. حتی خود پروانه هم که در مقابل نصیحت های پدرگونه ی او ساکت نشسته و سراپا گوش بود، حالا می توانست حدس بزند که پدر کورش، به چه منظوری به خانه ی آنها آمده است.
آقای کیانی گرم صحبت بود و پروانه در عالم فکر، ناگهان سوالی که از او شد، خیالات دیگر را از ذهنش دور کرد.
- این طور که من می شنوم، تو خودت را کاملا غرق کارات کردی! پس زندگی شخصیت چه می شود؟ فکر نمی کن زمان خیلی سریع می گذرد و تا چشم بهم بزنی، این سال ها می گذرد... و آن وقت ممکن است به خودت بیایی و ببینی برای همه چیز دیر شده؟
- تا مقصود از همه چیز چه باشد عموجان. برای من فعلا همه ی چیزها در کارم خلاصه می شود و از این که سال ها به قول شما جوانیم را صرف این هدف بکنم، اصلا ناراحت نیستم. شاید روزی برسد که به پشت سر نگاه کنم و ببینم که دیگر وقت زیادی ندارم ولی مطمئنم که آن روز از چیزی پشیمان نیستم و افسوس عمری را که از دست رفته، نمی خورد.
پروانه متوجه غم بزرگی در قیافه های پدر و مادرش شد ولی به روی خود نیاورد.
- با تمام این حرف ها، من به عنوان پدر کورش، وظیفه دارم موضوعی را که مدت ها پیش باید به تو می گفتم، امروز در حضور خانواده ات همینطور جناب دکتر، که دیگر برای ما غریبه نیستند با تو مطرح کنم...
صدای آقای کیانی ناخودآگاه گرفته تر از قبل شد و با لحنی آرام و شمرده ادامه داد.
- ببین پروانه جان، همه ی ما خبر داریم که محبت بین تو و کورش، یک احساس عادی و زودگذر نبود. وفاداری تو در تمام این سالها، این را به همه ثابت کرد ولی باور کن حتی خود کورش هم راضی به این نیست که تو بقیه ی عمرت را در تنهایی بگذرانی. من امروز آمده ام... از تو خواهش کنم در صورتی که شخص مناسبی در زندگیت پیدا شد و او را شایسته دیدی، به این وضع خاتمه بدهی و آینده ی خوبی برای خودت بسازی.
دیگر نمی توانست به کسی نگاه کند. هجوم اشک مهلتش نداد. پنجه هایش محکم همدیگر را فشردند و بغض مانند گلوله ای سخت، گلویش را به درد می آورد. باید چیزی می گفت، اما شروعش مشکل بود. عاقبت به حرف آمد و پس از فروافتادن اولین قطره ی اشک بر روی دامنش، به سختی گفت:
- متشکرم عموجان...، بابت همه چیز متشکرم. می دانم که مطرح کردن این موضوع چقدر برای شما مشکل بود...
لحظه ای تامل کرد و بغضش را فرو خورد تا بهتر بتواند ادامه بدهد، سپس گفت:
- ولی باور کنید که من هنوز در زندگی به کسی برنخورده ام که بتواند حتی برای لحظه ای جای کورش را برای من پر کند... اما از آینده خبر ندارم، شاید در آینده ای دور یا نزدیک، با شخصی با این شرایط آشنا بشوم و تغییر عقیده بدهم... تا آن موقع بهتر است که هیچ فکری در این مورد نکنم.
طبقه دوم بیمارستان در سکوت ارام بخشی فرو رفته بود و کمتریم صدایی به گوش نمی رسید .در این ساعت اکثر بیماران در خواب بودند .پرستار آمپول های دو بیمار تخت شماره هفت و یازده را تزریق کرد زمانی که از بخش بیرون می رفت چشمش به بیماری افتاد که او را به طبقه ی دوم می آوردند . نگاه او به چهره ی خسته ی پرستار بخش اورژانس خانم سهرابی افتاد
ـمسمومیت غذایی از نوع شدید . به من گفتند باید در این قسمت بستری بشه .
در حالی که پرونده ی بیمار را به دست او می داد اضافه کرد
ـخدا می داند چقدر درد سر کشیدم تا معئه اش را شستشو دادیم . دختر لجبازیست هر چه کردیم نگذاشت از لوله استفاده کنیم . با هزار بدبختی یک پارچ پرمنگنات به خوردش دادیم . پروانه نگاهی به چهرهی رنگ باخته ی بیمار انداخت . دوازده یا سیزده سال بیشتر نداشت .ـ خیلی ممنون خانم سهرابی .شما بهتر است بروید پیداست خیلی خسته شدید. بقیه ی کارها با من
ظاهرا دخترک بیچارهع حال خرابی داشت . چشمان درشتش در کاسه دودو می زد .پروانه دست محبتی بر سرش کشید و گفت حالت چطوره عزیزم؟ الان بهتر نیستی؟
حتما دخترک قصد داشت چیزی بگوید ولی به جای آن مایع زرد رنگی با فشار شدید از دهان او به سرتاپای پروانه پاشیده شد . وقتی متوجه چهرهی شرمگین بیمار شد با محبت خاصی گفت:
ـنگران نباش خیال داشتم فردا این لباس ها را بشویم. حالا مجبورم همین امشب این کار را بکنم.
میترا از ایستگاه پرستاران به سوی آنها آمد و متعجب پرسید: چه اتفاقی افتاده؟
ـچیز مهمی نیست این پرونده را بگیر و ترتیب بستری شدن این بیمار را بده تا من فکری به حال خودم بکنم
ـ یک ساعت بعد دکتر رئوف طبق معمول شب هایی که کشیک داشت سری به ایستگاه پرستاران زد تا از چگونگی حال بیمارانش با خبر شود اما این بار متوجه شخصی شد که با لباس عادی سرگرم وارسی کشوی پرونده ها بود .
ـشما اینجا کاری دارید؟
ـ با برگشتن آن شخص ناباورانه پرسید
ـشمایید خانم پرستویی؟
در این لحظه با پوزخندی که چهره و گفتارش کاملا پیدا بود اضافه کرد
ـاین فرم جدید شماست ؟
پروانه کشو را بست و همانطور که به او نزدیک می شد گفت
ـامیدوارم خنده ی شما به خاطر سرو وضع به هم ریخته ی من نباشد چون مجبور شدم این لباس های عاریه را بپوشم
لحن او خودمانی تر از دفعات پیش به گوش می رسید
ـقصد من استهزاء نبود فقط از اینکه شما را برای اولین بار در این هیبت می بینم تعجب کردم . چه شد که از فرمتان خسته شدید؟
دکتر با اشتیاق خاصی به توضیح مختصر پروانه گوش می داد. انگار از مصاحبت او که معمولا خیلی کم حرف می زد لذت می برد . در پایان مقابل سوال او که پرسید
راستی فراموش کردم دکتر شما امری داشتید؟
گفت:
ـمی خواستم از حال بیماری که صبح عمل کردم با خبر بشوم. حالش چطور است؟ مشکلی برایش پیش نیامده ؟
ـخوشبختانه مشکلی پیش نیامده. فقط کمی درد داشت که یک ساعت پیش مسکنی به او تزریق کردم و ارام گرفت
صدای قدم های شخصی که نزدیک می شد آنها را از ادامه ی گفتگو بازداشت .خانم شیفته به محض دیدن پروانه با لحن متغیری پرسید
ـخانم پرستویی این چه ظاهریست برای خودت ساختی؟ شاید فکر می کنی شب ها مقررات بیمارستان تق و لق است و می توانی بی بند و باتر باشی ؟ جای دکتر رستگار الان خیلی خالیست که پرستار منضبطش را ببیند
وازخند آخر سرپرستار صورت پروانه را بی رنگ کرد . شیفته از عمد سعی می کرد شخصیت او را پیش دکتر رئوف خار و خفیف کند
ـاگر دکتر رئوف هم علت تعویض لباس مرا می دانست مطمئنا ایرادی به این کار نمی گرفت. ولی متاسفانه شما همیشه قبل از هر سوالی تنها به قاضی می روید
ـحتما این بار هم یکی از همان بهانه های کذایی. بعد از سالها انجام وظیفه در بیمارستان های مختلف می توانم حدس بزنم که برای این سها انگاری هم حتما عذر موجهی دست و پا کردی تحویل من بدهی ولی به هر دلیل تو حق نداشتی لباس فرمت را عوض کنی ... ضمنا من دفعه ی پیش به خاطر دکتر کوتاه آمدم. ولی مطمئن باش گزارش این بی نظمی را در اولین فرصت به او اطلاع می دهم تو هم بهتر است هر چه زودتر این لباس را عوض کنی .
میترا از راه رسید و بی خبر از همه جا به پروانه که رنگ به رو نداشت گفت
ـ لباسهایت تا یک ساعت دیگر حاضر می شود .
نگاه پروانه به زیر افتاد. آهسته تشکر کرد و به سمت دیگر ایستگاه رفت . سرپرستار بخش به قصد بازرسی از دیگر قسمت ها به راه افتاد در آن میان صدای دکتر رئوف او را از رفتن باز داشت . دکتر در حالی که چند قدم به دنبالشمی رفت ارام گفت
ـمی بخشید چند لحظه با شما کار داشتم .
و با این کلام همانطور که گام هایش را با او منظم می کرد مشغول صحبت شد
میترا که پروانه را ناراحت می دید به کنارش رفت و با لمس بازویش پرسید:
اتفاقی افتاده؟
ـچیزی نیست میترا جان لطفا سری به بخش سه بزن ببین کسی به چیزی نیاز ندارد
شاید میترا حدس زد دوستش ترجیح می دهد تنها باشد .چون بی هیچ اعتراضی به راه افتاد و متوجه گریه ی خاموش پروانه نشد . دقایقی بعد و قتی دوباره پیش او بازگشت قیافه اش ارام به نظر می رسید .گویا دیگر از ان فشار عصبی دقایق پیش خبری نبود
ـ پروانه این آقای کمالی مریض عجیبیست . در بین تمام بیماران فقط او نخوابیده. احساس می کنم درد می کشد ولی نمی خواهد چیزی بفهمیم
ـمطمئنی بیدار بود ؟
ـ باور نمی کنی خودت برو ببین ... حتم دارم که او داشت درد می کشید . ولی حتی لب باز نکرد که چیزی بخواهد
ـ با این حالی که تو می گو.یی بهتر است یک مسکن به او تزریق کنم
ـگمان نمی کنم بگذارد تو آمپولش را تزریق کنی .می دانی که چقدر لجباز است . در حال حاضر هم که پرستار مرد اینجا نداریم
ـفعلا یکی از آن سرنگ ها را بده تا ببینم چه می شود
فضای بخش نیمه تاریک به نظر می رسید .نور ضعیفی که از چند مهتابی کوچک منعکس میشد اطراف را قابل رویت می کرد .پروانه با تردید به تخت محمد نزدیک شد .از کجا که میترا اشتباه نکرده باشد .. در چند قدمی تخت تغییر عقیده داد چون محمد به محض دیدن او چشم هایش را بست .
ـ شب به خیر محمد آقا... می دانم که خواب نیستید پس بی خود خودتان را به خواب نزنید ...
ـ کاری دارید ؟
ـچرا این قدر دلخورید؟ آمدم حالتان را بپرسم. ولی مثل اینکه شما حوصله ی کسی را ندارید؟!
ـ الان که وقت ملاقات نیست ! من می خواستم بخوابم
ـ نمی دانستید که یک پرستار حق دارد هر وقت که دلش خواست به سراغ بیمارش بیاید؟ از این گذشته من هم به خاطر همین مزاحم شما شدم .آمدم کمک کنم که زودتر بخوابید ... حالا لطفا کمی بچرخید تا من این مسکن را به عضله تان تزریق کنم.(عضله مگه فقط اونجاست)
ـ خانم پرستویی می دانم که شما به دلیل همسایگی خیلی به من لطف دارید . ولی فکر نمی کنم بی خود و بی جهت به کسی مسکن تزریق کنند . مگر من اظهار درد کردم؟
ـ ببینی محمد آقا بگذارید قبل از هر چیز خیالتان را راحت کنم و اعتراف کنم که گرچه ما با هم همسایه هستیم اما برای من شما با بقیه ی مریض ها هیچ فرقی ندارید از این که بگذریم بعد از چند سال تجربه برایم مثل روز روشن است که در سومین روز عمل هنوز دردهایی هست که مانع آسایش بیمار می شود . ولی هر چه فکر می کنم نمی فهمم که چرا شما دوست دارید درد بکشید و به روی خودتان نیاورید ؟!... حالا لطفا آهسته برگردید که سوند جا به جا نشود
پروانه دلش می خواست بلند تر از این حرف بزند تا اثر لازم را بگذارد ولی این ساعت باید رعایت حال بقیه ی بیماران ا می کرد . محمد کمترین تکانی به خود نداد و در جواب با خونسردی کامل گفت:ـاین دیگر به خودم مربوط می شود .همین قدر که شما وادارم کردید برای نجات این جسم به درد نخور همه را به زحمت بیندازم کافی است .
پس قضیه این بود !همه ی ناراحتی ها .خودخوری ها .لجبازی هایش با دیگران . این برداشت پروانه را برافروخت .بی آنکه بداند با لحن ناراحتی گفت
ـ به در نخور؟! واقعا شما اینطور فکر می کنید؟ حتما فقط به این خاطر که پاهایتان قدرت حرکت ندارد؟ از حاج خانم شنیدم که شما در تمام مدت تحصیل بین تمام شاگردان مدرسه نفر اول بدید و در کنکور با بهترین امتیاز در رشته ی پزشکی قبول شدید و حتی سه سال را هم به راحتی پشت سر گذاشتید ...شما به این وجود می گویید به درد نخور؟! اقای کمالی محض اطلاع شما می گویم که ارزش انسان ها به عقل و درک و شعورشان است نه به یک جفت پا که آنها را حمل کند . فکر می کنید که روی صندلی چرخدار نمی شود یک پزشک لایق بود ؟
کمی مکث کرد انگار از نفس افتاده بود برای لحظه ای نگاهش به چهره ی مسخ شده و بی روح محمد افتاد و این بار آرامتر از قبل ادامه داد
ـ ای کاش بتوانید این حقیقت را درک کنید که این مردم فقط به جنگنده ای که اسلحه به دست می گیرد و مقابل دشمن سینه سپر می کند نیاز ندارند . باور کنید این مردم محروم به پزشک حاذقی که بتواند به دردهایشان برسد بیشتر نیازمندند . شما نه تنها به خاطر خانواده تان که همه ی چشم امیدشان به شماست . بلکه به خاطر تمام رزمنده هایی که به نوعی معلول شدند باید به همه ثابت کنید که ارزش آدم ها فقط به دست و پا و چشمشان نیست ارزش هر کسی به ام موهبتی است که خدا در وجودش به امانت گذاشته
ـ ببخشید خان پرستویی من اصلا آدم بی ادبی نیستم ولی واقعیتش اصلا حوصله ی شنیدن موعظه را ندارم ... اگر حرف دیگری ندارید می خواهم استراحت کنم ... لطفا .
ظاهرا پروانه انتظار این برخورد را نداشت او با حالتی سرخورده آمپولی را که اماده ی تزریق داشت درون سرم فرو برد و مایع ان را با حرص درون آن خالی کرد و بدون هیچ کلامی از کنار او دور شد .

 

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 667
|
امتیاز مطلب : 151
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا
مدل جديد تجاوز


*خانمی بعد از ساعت‌ها کار، دفتر کارش را ترک می‌کند؛ او کودکی را می‌بیند که کنار جاده ایستاده و در حال گریه کردن است. این خانم دلش به حال کودک می‌سوزد،
بنابراین از او دلیل گریه‌اش را می‌پرسد. کودک توضیح می‌دهد که گم شده و از خانم می‌خواهد که او را به خانه‌اش برساند و کاغذی را به او می‌دهد که آدرس خانه‌اش روی آن نوشته شده بود. *

*زن که فرد مهربانی بوده، تصمیم می‌گیرد کودک را به خانه‌اش برساند؛ بدون اینکه به چیزی مشکوک شود.*

*وقتی به خانه می‌رسند، زن زنگ در را می‌فشارد اما دچار برق‌گرفتگی شده و بیهوش می‌شود.*

*فردا صبح وقتی به هوش می‌آید، می‌بیند که لخت، در خانه‌ای خالی روی تپه‌ای است روی زمین افتاده! او حتی متجاوزان را ندیده بود

*به همین خاطر است که این روزها، جنایت‌کاران افراد مهربان را نشانه گرفته‌اند.
دفعه بعدی که اتفاق مشابهی برای شما رخ داد، هیچ‌وقت کودک را به مکانی که می‌گوید، نرسانید و در صورت اصرار و التماس او، او را به ایستگاه پلیس تحویل دهید.*

*بهترین کار در حق بچه‌های گمشده، تحویل به ایستگاه پلیس است. لطفا این ایمیل را به تمام دوستان و همکاران خانم خود، و آقایانی که دوست‌دختر یا همسر دارند،
ارسال کنید. ارسال این ایمیل حتی برای هزاران بار، بهتر از وقوع یک فاجعه دیگر است.*

*برای ایمن ماندن شغل و هویتم، فقط می‌گویم که من یک مامور اجرای قانون هستم. خیلی ناراحت‌کننده است که امروز نمی‌توانیم حتی به بچه‌ها کمک کنیم!*

*خانم‌ها! مواظب خودتان باشید!*



:: بازدید از این مطلب : 726
|
امتیاز مطلب : 147
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا
خدا به ما انگشت داده مامان ميگه با چنگال بخور .


خدا به ما صدا داده مامان ميگه جيغ و داد نكن .


مامان ميگه كلم بخور ، غلات بخور ، هويج بخور .


اما خدا به ما دل داده و بستني شكلاتي !


اما خدا به ما انگشت داده مامان ميگه از دستمال استفاده كن


خدا به ما چاله ي آب داده مامان ميگه شالاپ شلوپ نكن !


مامان ميگه ساكت باش بابا خوابه


اما خدا به ما در سطل آشغال آهني داده كه باهاش صدا درآريم


خدا به ما انگشت داده مامان ميگه دستكش دستت كن


خدا به ما باران داده مامان ميگه خيس نشي


باز مامان ميگه مواظب باشم به آن سگ ناز و غريبه كه خدا براي ناز كردن به ما داده نزديك نشم


خدا به ما انگشت داده ، مامان ميگه برو بشورشون


اما خدا به ما جا زغالي داده و تن هاي كثيف و قشنگ


و مامان صبح تا شب مي گه نكنو بكن .


حالا با اينكه من باهوش نيستم اينقدرها

حتم دارم يا مامان اشتباه ميكنه يا خدا............

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 546
|
امتیاز مطلب : 140
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 5 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

 

فرصت!!!!
هر لحظه مرورش می کردم....دقایق،ثانیه ها،ساعت ها،روزهای مانده را..اری به سال نمیکشید..به روز و ساعت هم نمیکشید..چقدر زود دیر میشود...چقدر زود همان فرصت ها از دست رفت و تو با خیال عبث فرصت های مانده بی تفاوت از کنارم میگذشتی...این بار غم فرصت های از دست رفته را من ندارم...تنها غم دل شکستهام،رنج ارزوهای بر باد رفته ام...غم من دردناک تر از غم توست....
شنییده ای میگویند سخت ترین دلتنگی ان است که کسی را دوست بداری اما بدانی هرگز به او نمیرسی؟من میخواهم سخت ترین دلتنگی را برایت تعریف کنم...انکه عشقت را تا سر حد مرگ دوست بداری ااما حتی لحظه ای از لحظاتی که در غم نبودش گریستی از یاد و خاطره ات هم گذر نکرده.....

 

 

 

 

      



:: بازدید از این مطلب : 369
|
امتیاز مطلب : 135
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : 5 مرداد 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد