نوشته شده توسط : ملیسا

خريد شوهر


یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”

پس به طبقه ی بالایی رفتند…

در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”

دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟”
طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”

دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند…

طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”
آن دو واقعا به وجد آمده بودند…
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”

پس به طبقه ی پنجم رفتند…

آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”

 

 



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها و داستانهای جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 422
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 20 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

آزادی و اختیار است که مسئولیت را در انسان پدید می آورد .

دکتر شریعتی

 

آزادی ، محدود کردن قدرت دستگاه هاست ، نه اضافه کردن آن .

ویلسن

 

آزادی چیزی است بسیار مقدس ، به شرط آنکه توام با تربیت و اخلاق صحیح باشد و در غیر اینصورت جز بدبختی و محنت برای بشر چیز دیگری به ارمغان نخواهد داشت .


کنفوسیوس

 


:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 358
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

عشق ، در ترس و بیم به وجود می آید و در آزادی شکفته می گردد .

 ژارادبوار

 

چگونه می توان بدون تقویت روح ، آن را آزاد ساخت !

 کاسپارن

 

آزادی در رفتار برای کسی میسر است که تنها در بیابانی زندگی می کند .

 حجازی

 

آزاد بودن و با دیگران برابر بودن ، زندگی واقعی و طبیعی انسان است .

 ولتر

 

 



:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا
آزادی ، درک احتیاج و واقعیت است .

جرج واشنگتن

 

ملتی که حقوق یک ملت دیگر را غصب می کند ، هرگز خود از نعمت آزادی برخوردار نیست .

چرنیفسکی

 

من آزادترین مردمان را دیده ام ، نشسته در خلوت محراب یا ایستاده در صلابت شاه نشین قصر ، که آزادی شان را چونان یوغی برگردن نهاده اند و چون دستبندی بر دست .

جبران خلیل جبران

 
 
آزاد بودن ، درست برابر است با پرهیزکاری و عاقل بودن ، عادل و معتدل بودن ، قایم به ذات بودن و خودداری از تجاوز .

جان میلتون

 
 
به من آزادی بدهید ، وگرنه مرگ را استقبال می کنم .

پل هانری
 
 

ای شادی !
آزادی !
ای شادی آزادی !
روزی که تو باز آیی
با این دل غم پرور
من با تو چه خواهم کرد ؟


ه . ا . سایه 
 
 
 
 


:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 652
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه هایی غریب میآمد از جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمیخواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم. و این ها پیش از قصه لبخندٍ تو بود.
جای خلوتی بود. وسطِ نیستی.گفتی:"هستم." نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم:"نیستی."باز گفتی:"هستم." برخود لرزیدم و در دل گفتم نه نیستی، اینجا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت. من داغ شدم، گُر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم. گفتم:"هستی! تو هستی! این من هستم که نیستم." گفتی:"غلطی." واین هنوز پیش از قصه ی دستهای تو بود.
وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق می بارید و این تکه گوشت افتاده در قفسِ قفسه ی سینه ام را آتش می زد. و من ذوب میشدم و پروانه ها نه، فرشته ها حیرت میکردند و این وقتی بود که هنوز دستهایت انگشتانام را نبوییده بودند.
یک شب که ماه بدر بود و چشمهایش گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دلش میخواهد خیره شود، تو شرم نکردی وناگهان با انگشتان دستهایت هجوم آوردی تا دستهایم را فتح کردی.انگشتانات بر شانه ی انگشتان ام تکیه زدند و در آغوش آنها غنودند. توترانه های عاشقانه میسرودی، من اما همه ترس شده بودم. چیزی درون ام فریادمیکشید.چیزی شعله ور میشد. شراره های عشق میسوزاند و خاکستر میکرد وهمه از انگشتان تو بود. من نیست شده بودم. گفتی:"حال چگونه است؟"گفتم:"تو همه آب، من همه عطش. تو همه ناز، من همه نیاز. تو همه چشمه، من همه تشنگی." گفتی:"تو همچنان غلطی." و این هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود.
فرشته ای پر کشید تا نزدیکتر آید و درشهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخنهایم را با انگشتان ات فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی:" برخیز!" گفتم:"نتوانم." بعد ناگهان چشمهایت تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود. اما توان گریستن بود.بعد تو اشک هایم را از گونه هایم ستردی. فرشته پیشتر آمده بود. من گویی در چیزی فرو میرفتم. گفتم:" این چیست؟" گفتی:" اندوه! اندوه!" بعد فروتررفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرق کردی. فرشته از حسادت لرزید و بالهایش از حسادت من لرزید و بالهایش از التهابِ عشقِ من سوخت.گفتی:" حال چگونه است؟" دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود.فرشتهای نبود. هر چه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی:" چنین کنندبا عاشقان." 
 

 

 هر چه فکر میکنی نمیتوانی بفهمی چه طور شروع شده بود، حتی نمیدانی توشروع کرده بودی یا او.و اصلاً چه اهمیتی دارد که چه کسی شروع کرده بود؟تنها چیزی که لابه لای تصاویر مبهم و آشفته ی ذهن ات به خاطر می آوری این است که وسط حلِ مسئله های در باره ی سقوط آزاد اجسام بود که چشمات به اوافتاده بود و حس مبهم و شیرینی در تک تک سلولهات نوسان کرده بود و تواحساس کرده بودی گویا از حضور دخترک در کلاس خشنودی. همین. تدریس در س دبیرستان دولتی، کلاس های کنکور و داشتن شاگردانِ خصوصی زندگی ات را آنقدر شلوغ کرده است که فرصتی برای عشق نداری. یکشنبه ی بعد می روی و تخته سیاه را از فرمولهای قوانین حرکت شتابدار پُر میکنی و با خودت کلنجارمیروی که چشمات به دخترک نیفتد. گاهی وسط درس دادن حس میکنی یکی ازصندلیهای کلاس از بقیه روشن تر است. پس بی اختیار به سمت روشنایی میچرخی و نگاه ات به دخترک میافتد که مثل باران ملایمی بر سطح روح ات میبارد وکلافه ات میکند. گچ را لبه ی تخته سیاه میگذاری و به بهانه ی قدم زدن بین ردیفهای صندلی های کلاس بالای سر دخترک میروی. سرش را روی دفترچه خم کرده و در قاب مربع آبی رنگی مینویسد: هرگاه جسمی تحت تاثیر نیروی ثابتی واقع شود و شتاب بگیرد این شتاب با نیرو نسبت مستقیم دارد و با جرم نسبت معکوس دارد. بعد نگاهات به اسم بالای دفترچه میافتد و دلت انگار آشوب میشود: کیمیا طلوع

 

فاصله ی بین یکشنبه ی دوم و یکشنبه ی سوم برای تو از هفت روز بیشتر طول می کشد و از این که هفته برای تو بیش از معمول کش آمده خودت را سرزنش میکنی. نگاه ات را در کلاس میگردانی تا نقطه ی روشن را پیدا کنی. وقتی از وجود کیمیا در کلاس مطمئن میشوی، خیالات آسوده میشود و از این که حضور دخترک خیالت را آسوده میکند از خودت متنفر میشوی. بعد طوری رو به شاگردان میایستی که کیمیا را نبینی. درس را که شروع میکنی با اشتیاق بیشتری حرف میزنی. چیزی در اعماق جان ات می جوشد و حس غریبی به تومیگوید که این کلاس با همه ی کلاسهای دیگر تفاوت کوچکی دارد. تفاوت کوچکی که رفته رفته بزرگ و بزرگتر میشود، آن قدر بزرگ که دیگر کتمان اش از عهده ی تو بر نمیآید. آن قدر بزرگ که توی کلاس هم جا نمیگیرد و بایدبرای آن فکری بکنی.
یکشنبه ی سوم را به بحث درباره ی انبساط فلزات در اثر حرارت میگذرانی.درس تمام میشود و دانش آموزان به سرعت صندلیها را خالی میکنند. کیمیا نگاه کوتاهی به تو میاندازد و با شتاب بیرون میرود. تو هنوز پشت میزنشسته ای و دستهایت را ستون کرده ای و شقیقه هایت را با کف دستهامی فشاری و انگار تخته سیاه ِ پر از فرمولهای انبساط فلزات به تو دهن کجی میکند و تو فقط محو یکی از صندلیهای خالی شده ای و به یکشنبه ی آینده فکر میکنی و منتظر میمانی و کسی نمیداند .

 

صبح یکشنبه ی چهارم از آپارتمانت که در طبقه ی نوزدهم یک آسمان خراش سی و یک طبقه است، به شهر خیره میشوی و فکر میکنی که هیچ چیز نمیتواند مثل یکشنبه با معنا باشد، که بین ساعت ده تا دوازده صبح روز یکشنبه چیزی وجود دارد که بقیه ی روزها و ساعتهای هفته از آن تهی اند، که بین تمام روزهای هفته، یکشنبه مثل نور میدرخشد، که صدها یکشنبه - یکی از دیگری تاریکترو پوچتر - آمده اند و رفته اند اما هیچ کدام مثل این سه یکشنبه ی آخری برای تو براق و تمیز و روشن نبوده اند. از پنجره به پایین نگاه میکنی وانبوه جمعیت را میبینی که مثل مورچه هایی که گردِ سوسکی جمع شده باشند،در هم می لولند. از این فکر که هیچکدام از آنها نمیتوانند مثل تویکشنبه را ادراک کنند، پوزخند میزنی و دلت میخواهد تکنولوژی میتوانست ابزاری بسازد که به کمک آن بتوان طعم و بو رنگ و جنس و لطافت و زیبایی وروح یکشنبه را مثل ابعاد یک تکه سنگ اندازه گرفت. یکشنبه برای تو مثل قطعه ای از بهشت میماند که هفته ای یکبار از آسمان، از دورترین کهکشانها به زمین هبوط میکند و دو ساعت توقف میکند تا تو او را سیر تماشا کنی وباز به بهشت برگردد. یکشنبه دیگر برای تو از جنس زمان نیست. یعنی مثل یک تکه سنگ هم فضا را اشغال میکند و هم وزن دارد.
به مدرسه که میرسی مدیر مدرسه برای تو توضیح میدهد که به خاطر تعمیرکلاس، شاگردان ات را به کلاسی در طبقه ی دوم برده است. کلاس جدید کوچکتراست. داخل که میشوی حس میکنی کلاس نه تنها بیش از حد شلوغ است بلکه مطلقاً روشن نیست. نگاه ات را در کلاس میگردانی تا از حضور کیمیا مطمئن شوی. ترکیب کلاس به هم ریخته است و تو او را در جای همیشگی پیدا نمیکنی.پس بار دیگر با مکث بیشتری در کلاس خیره میشوی تا صندلی روشنی را پیداکنی اما همه در نظرت تاریک اند و دخترک در کلاس نیست. ناگهان کلاس درمقابلات تاریک و بی معنا میشود. پوچ و نامفهوم. درست مثل یک ظرف خالی یالامپ سوخته یا تفاله ی سیب یا لانه ای متروک یا پرندهای مهاجر یا درختی بی میوه یا واژهای بی معنا. دلت از چیزی که نمیدانی چیست انباشته میشود. چند کلمه روی تخته سیاه مینویسی اما حس میکنی نمیتوانی ادامه دهی. تمام هفته را به هوای یکشنبه درس داده ای و انتظار کشیدهای و حالایکشنبه را مثل شرط بندی، مثل یک قمار باخته ای. دست یکشنبه این بار خالی است. انگار یکشنبه مثل یک تکه کاغذ جلو چشمان ات مچاله میشود و لحظه به لحظه در هم فرو میرود. زیر لب میغری: "چه یکشنبه پوچی!" کسی از توی ردیف اول چیزی میپرسد و تو به سمت صدا بر میگردی تا هم روشنی را در چند قدمیات ببینی و هم میوه را و هم معنا را و هم یکشنبه را که حالا به سرعت جان میگیرد و براق و شفاف و زیبا میشود. جمله ات را روی تخته سیاه تمام میکنی: هر جسمی حالت سکون یا حرکت مستقیم الخط یکنواخت خود را ادامه میدهد مگر آنکه نیرو یا نیرو هایی از خارج بر آن اثر کند. بعد برمیگردی و بی آنکه اهمیت دهی که کسی مراقبت هست یا نیست، در چشمان کیمیاخیره میشوی تا گویی چیزی مثل یک آسمان خراشِ سی و یک طبقه در تو فرومیریزد و کسی اما صدای آن را نمیشنود .

 

یکشنبه ی پنجم را به حل مسائل فصل هایی که درس داده ای میگذرانی.مسئله ای درباره تعیین زمان سقوط آزاد یک تکه سنگ از ارتفاع معینی است که کیمیا برای حل آن پای تخته سیاه می آید. تو سعی میکنی از نگاه کردن به اوفرار کنی. پس با ورق زدن کتابِ توی دستات یا با کشیدن خطوط نامفهوم روی تکه ای کاغذ خودت را سرگرم میکنی، اما نمیتوانی. پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدن اش کلافه ات کرده، تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل میکند: عاشق شده ای. به تخته سیاه خیره میشوی. نگاهت از فرمولهای سقوط آزاد اجسام تا روی تکه سنگی که دخترک برای صورت مسئله کشیده است سُرمیخورد. تکه سنگ در نگاهت عجیب به یک پنج وارونه، به یک قلب کج و کوله شبیه است.

 

یکشنبه ی ششم است و تو از چند فصلی که درس داده ای امتحان میگیری. وقتی همه سرشان را توی برگه ها خم کرده اند، تو از پشت میز تحریرت و از فاصله ی معقولی نیمرخ او را با دقت تماشا میکنی. چیزی درون ات اتفاق میافتد که با همه جزئیاتش برای تو تازگی دارد. آنچه تو را شگفتزده میکند، عشق نیست. عشق را میشناسی. احساسات از جنس عشق نیست. بی آنکه بدانی چرا، ازحضور دخترک سرشار میشوی. شوقی به لمس کردنِ او نداری و دوست تر می داری او را از یک فاصله معقول تماشا کنی. شاید به همین سبب وقتی کیمیا پای تخته سیاه آمده بود و فاصله اش از تو، از آنچه که معقول میدانستی کمتر شده بود، نتوانسته بودی او را نگاه کنی. ورقه ها را جمع میکنی و همانجا به ورقه کیمیا خیره میشوی. گویی تکه ای از روح دخترک لابه لای کلمات، روی کاغذش چسبیده است.
دیری از شب گذشته است و تو به تصحیح ورقه های امتحانی مشغولی. احساس رخوت و خستگی میکنی. بدنت کمکم داغ میشود و تب در جانت رخنه میکند.خسته و خواب آلوده ای. بر میخیزی و پنجره ی رو به خیابان را باز میکنی.نسیم خنکی توی اتاق می وزد. چراغهای شهر آن پایین یکی یکی خاموش میشوند.سیبی از توی یخچال بیرون می آوری و تکه ای از آن را به دندان میگیری وباز کنار پنجره میروی. درد خفیفی در پیشانیت حس میکنی. باقیمانده یسیب را کنار پنجره میگذاری و روی صندلی مینشینی تا بقیه ی ورقه ها راتصحیح کنی. گاهی وسط کار سرت را روی میز میگذاری و خواب میروی و لحظه ای بعد از شدت تب بیدار میشوی. چند بار آب به صورت ات میزنی تا تب فروکش کند اما نمیکند. تصاویر خواب زده ی ذهنیات با واقیعت آمیخته میشود و تومرز رؤیا و بیداری را گم میکنی. نوشته های ورقه های امتحانی جلو چشمانت جان میگیرند و مثل نقاشی متحرک روی کاغد بازی میکنند. وقتی سوالی درباره ی انتشار امواج نورانی میخوانی، حس میکنی باریکه ای از نور قطرصفحه ی کاغذ را طی میکند و تا توی دستهات می دود و آنجا تمام میشود.به مسئلهای درباره ی انبساط فلزات در اثر حرارت رسیده ای که انگار کاغذ توی دستات از گرمای تب آلود انگشتانت میسوزد. روی تختخواب ولو میشوی و لابه لای ورقه ها میگردی تا برگه کیمیا طلوع را پیدا کنی. گرما ازدستها و چشمها و پیشانیت بیرون می ریزد و تو محو نوشته های ورقه ای:برای آنکه جسمی به حال تعادل باشد، باید برآیند نیروهای وارد بر آن صفرشود. تب فزونی گرفته است و تو به سختی کاغذ را در دست نگهداشته ای وقتی جسمی بدون سرعت اولیه در اثر وزن خود سقوط کند سرعت آن لحظه به لحظه افزایش مییابد . نور در اثر برخورد به لبه های اجسام از مسیر راست خودمنحرف میشود.
دیگر نمیتوانی ادامه دهی. ورقه را به صورتت می چسبانی و لبهات را روی نام کیمیا میبری. آرام میشوی

یکشنبه ی هفتم ورقه های امتحانی را به دانش آموزان پس میدهی. زیر ورقه ی کیمیا با مداد نوشته ای دوستت دارم. درس که تمام میشود همه از کلاس بیرون میروند. کیمیا جلو می آید تا درباره ی نحوه ی ایجاد جریان خودالقایی در یک مدار بسته ی الکتریکی سؤال کند. اول کمی توضیح میدهی وبعد به طرف تخته سیاه میروی و چند فرمول مینویسی اما پیداست که نمیتوانی به موضوع نظم بدهی. هیجانزده و عصبی چیزهایی میگویی که مفهوم روشنی ندارند. کیمیا توجه ی به حرفهات ندارد. بعد سؤال دیگری میکند و تومقایسه ی بی معنایی بین پدیده خودالقایی و عشق میان آدمها میکنی ومیگویی پدیده عشق مثل جریان خودالقایی در جهتِ مخالف جریان حاصل ازنیروی محرکه ی اصلی عمل میکند. کیمیا گیج میشود و فقط لبخند میزند. تواز نمره امتحانیاش میپرسی تا شاید عکس العملش را درباره ی جمله ای که با مداد زیر ورقه اش نوشته ای،در چهره اش بخوانی. او میگوید که فقط یک مسئله درباره ی شتاب زاویهای در حرکت دورانی نتوانسته است پاسخ گوید. بعد تو صاف تو چشمهاش نگاه میکنی و او زیر لب میگوید:"موضوع بغرنجی است."تو به سرعت میپرسی:" اثر خودالقایی در جریان اکتریسیته یا شتاب زاویه ای در حرکت دورانی؟ " و ناگهان محو دستهاش میشوی که با انگشتان لاغرش کلاهک خودکار را فشار میدهد. با صدای بم و خفهای زیر لب میگوید:"عشق را میگویم."

خواب غریبی میبینی. با تور ماهیگیری رفته ای روی قله ی یک کوه بلند تااز آسمان ماهی بگیری. آسمان پر از ستاره است. تور را به سوی اسمان رهامیکنی. تور روی بهشت میافتد. ریسمان تور تکان میخورد،صیدی اسیر شده است. تور را از آسمان بیرون میآوری. پر از موجودات بهشتی است. چند ستاره لای تور برق میزنند. حوری های بهشتی گرفتار تو شده اند. چند فرشته و چیزدیگری که نمیدانی چیست. ستاره ها را یکی یکی از تور جدا میکنی و به دریا می اندازی. ستاره ها به سرعت به اعماق آب فرو میروند. بال های فرشته ها را از لابه لای تور جدا میکنی. فرشته ها به آسمان پر میکشند. حوریهاکه مثل بلورهای یخ شفافند از گرمای تابستان توی دستهات آب میشوند. آن چیز دیگر را که از چشمه های تور بیرون میآوری، حیرت میکنی، کیمیا است.زیباتر از فرشته ها، پاکتر از حوری.
از خواب می پری. ساعت ده و ده دقیقه است. صبح یکشنبه است. تلفن زنگ میزند. مدیر مدرسه است. به او میگویی که حالت بدتر از آن است که بتوانی سر کلاس بروی. گوشی را میگذاری و به سمت پنجره میروی.
مدیر مدرسه کلاس را تعطیل کرده است و همه از کلاس بیرون زده اند به جزکیمیا. از پنجره به پایین نگاه میکنی. تمام روحت درد گرفته است. حالااگر یک قدم دیگر به سمت کیمیا بروی همه چیز تباه خواهد شد. فقط یک گام دیگر کافی است تا عشق آن روی تاریکش را به تو نشان دهد. باید همه چیز راهمین حالا تمام کنی. درست در روشنایی یک صبح یکشنبه. کیمیا به میز تحریرخیره شده است. حالا همه ی کلاس روشن است. هیاهوی بچه ها توی حیاط مدرسه بلند است. نباید کیمیا را از بهشت بیرون بیاوری. پاک کن کیمیا روی زمین میافتد. او خم میشود و پاک کن را بر میدارد. باد  در کلاس را درهم میکوبد. سیب نیمخورده ی لبه ی پنجره پلاسیده شده است. با انگشت به سیب تلنگری میزنی و سیب از طبقه ی نوزدهم آسمان خراشِ سی و یک طبقه سقوط میکند. کیمیا چیزی را از روی ورقه امتحانیاش پاک میکند.

 

نویسنده : مصطفی مستور

 

 



پایان

 

  

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 301
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا
عشق !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
واقعا کلمه ی نفرت انگیزیه .
کدوم عشق ؟
اصلا آیا عشق واقعی پیدا میشه ؟
اینی که ما اسمش را گذاشتم عشق ، یک وابستگی هست و بس  .
خسته شدم از بس که این کلمه ی زشت و نفرت انگیز را شنیدم .
تا کی می خواهیم خودمون را با این کلمه فریب بدیم .
همه ی این قشنگی های عشق فقط و فقط توی رمان ها هست .


:: بازدید از این مطلب : 385
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 4 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

گرایش به آزادی ، در برتری مردم است .


تایستوس 

 


برای مردمی که نمی دانند چگونه بر خود حکومت کنند ، آزادی وجود ندارد .

 


هاری واردبیچر

 


ما آزاد به دنیا نیامده ایم و هرگز آزاد نخواهیم شد . هنگامی که تمام دیکتاتورها نابود و معزول گشتند ، باز دیکتاتور بزرگ تری می ماند ، و آن طبیعت است .

 


برنارد شاو

 


اگر داعیه ی مبارزه با فاشیسم را داریم ، باید اول آن را بشناسیم .

 


اریک فروم

 


هیچ نیرویی از میل انسان به آزاد بودن قوی تر نیست .

 


؟

 

ای آزادی ، من از هستم بیزارم ، از زنجیر بیزارم ، از زندان بیزارم .

 


دکتر شریعتی 

 


هر کس قادر به تملک و اداره ی نفس خود باشد ، آزادی حقیقی را بدست آورده است .


پرسلیس

 

 



:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 2 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا
هر مرد باید در خانه اطاقی به اندازه یک قبر برای خود اختصاص دهد و هر روز چند دقیقه ای را در آن بگذارند ، فقط در آن دقایق است که احساس آزادی مطلق خواهد نمود .


ایومونتان

 


هر کس در میان زنجیرها و پندهای فراوانی به دنیا می آید .


ویل دورانت



هر امری که آزادی را به مخاطره اندازد شایان قبول نیست . هر چند از مقامات عالی و اشخاص مقتدر صادر گردد .


پاشا



کسی که برای حفظ جان خود از آزادی صرف نظر کند ، استحقاق آزادی و سلامتی ندارد .


بنیامین فرانکلین



کشتی مانند زندان است، تنها فرقش آن است که شما در کشتی شانس غرق شدن را هم دارید .


دکتر جانسون



شعر من پیغام مهر و مهرورزی بود و بس
شد کنون غم نامه ی :
*فریادهایی از قفس *


فریدون مشیری

 

من تنهایی را از آزادی بیش تر دوست دارم .


دکتر شریعتی

 
 
 
 


:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 458
|
امتیاز مطلب : 87
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 2 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

اگر می خواهید فرمانروای خودکامه ای را سرنگون کنید ، نخست آن تختی را که در درون شما دارد از میان بردارید . زیرا چگونه خودکامه ای می تواند بر آزادگان فرمان براند ؟

جبران خلیل جبران



 

آزادی در بی آرزویی است .
 
شمس تبریزی



 

همه ی کشمکش ها و تحمل آلام و مشقات - خواه عاقلانه و خواه مخالف عقل - به خاطر آزادی است .
 
توماس کارلایل



 

آزادی فقط در عالم خیال وجود دارد .

شیللر




 

ما که آزادی را دوست نداریم نمی توانیم نان آزادی را بخوریم و اگر هم بخوریم آن را هضم نخواهیم کرد .

گاندی

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 408
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 2 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

تنهایی ، آزادی


من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام .


عشق به آزادی ، سختی جان دادن را


بر من هموار می سازد .


عشق به آزادی مرا همه ی عمر در خود گداخته است .

آزادی معبود من است .


به خاطر آزادی هر خطری بی خطر است .


هر دردی بی درد است .


هر زندانی ، رهایی است .


هر جهانی آسودگی است .

هر مرگی حیات است .


آخر ، ... چه بگویم ؟


من تنهایی را از آزادی بیش تر دوست دارم .


و حال می خواهم چه کنم ؟


قلب که می زند برای کیست ؟


برای چیست ؟


و صبح که سر بر می کشد برای کیست ؟


برای چیست ؟


رفیقان من ، با من مدارا کنید !


به پرتگاه چه نیستی ای زندگی من خواهد لغزید ؟


فراخنای زمین ، سخت تنگ است .




 

دکتر علی شریعتی
 
 


:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 386
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 2 ارديبهشت 1389 | نظرات ()