نوشته شده توسط : ملیسا

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

دعای روز اول
خدایا روزه مرا در این روز مانند روزه داران حقیقی که مقبول توست قرار ده ، واقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی مقرر فرما ، ومرا از خواب غافلان « از یاد تو » هوشیار وبیدار ساز وهم در این روز جرم و گناهم را ببخش ای خدای عالمیان واز زشتیهایم عفو فرما ای عفو کننده از گنهکاران .
 
 
دعای روز دوم
خدایا مرا در این روز به رضا و خشنودیت نزدیک ساز و از خشم وغضبت دور ساز وبرای قرائت قرآنت موفق گردان به حق رحمتت ای مهربانترین مهربانان عالم .
 
 
دعای روز سوم
خدایا در این روز مرا هوش و بیداری در کار اطاعتت نصیب فرما واز سفاهت وجهالت وکارهای باطل دور گردان واز هر چیزی واز هر چیزی که در این روز نازل می فرمایی مرا نصیب بخش به حق جود وکرمت ای بخشنده ترین بخشندگان .
 
 
دعای روز چهارم
خدایا مرا در این روز بر اقامه و انجام فرمانت قوت بخش وحلاوت وشیرینی ذکرت را بمن بچشان وبرای ادای شکر خود به کرمت مهیا ساز و در این روز به حفظ و پرده پوشی ات مرا از گناه محفوظ دار ای بصیرترین بینایان عالم .
 
 
دعای روز پنجم
خدایا مرا در این روز از توبه و استغفار کنندگان قرار ده و از بندگان صالح مطیع خود مقرر فرما و هم در این روز مرا از دوستان مقرب درگاه خود قرار ده ، به حق لطف و رأفتت ای مهربانترین مهربانان عالم .
 
 
دعای روز ششم
خدایا مرا در این روز  به واسطه ارتکاب عصیانت خوار مساز وبه ضرب تازیانه قهرت کیفر مکن و از موجبات خشم و غضبت دور گردان ، به حق احسان ونعمتهای بیشمار تو به خلق ای منتهای آرزوی مشتاقان .
 
 
دعای روز هفتم
خدایا مرا در این روز به روزه و اقامه نماز یاری کن و از لغزشها و گناهان دور ساز وذکر دائم که تمام روز به یاد تو باشم نصیبم فرما ، به حق توفیق بخشی خود ای رهنمای گمراهان عالم .
 
 
دعای روز هشتم
خداوندا در این روز مرا ترحم به یتیمان و اطعام به گرسنگان و افشاء و انتشار سلام در مسلمانان و مصاحبت نیکان نصیب فرما ، به حق انعامت ای پناه آرزومندان عالم .
 
 
دعای روز نهم
ای خدا مرا نصیبی کامل از رحمت واسطه خود عطا فرما و به ادله و براهین روشن خود هدایت فرما و پیشانی مرا بگیر و به سوی رضا وخشنودی که جامع هر نعمت است سوق ده ، به حق دوستی ومحبتت ای آرزوی مشتاقان .
 
 
دعای روز دهم
خداوندا مرا در این روز از آنان که در تمام امور بر تو توکل کنند ونزد تو فوز وسعادت یابند واز مقربان درگاه تو باشند قرار ده ، به حق احسانت ای منتهای آرزوی طالبان .
 
 
دعای روز یازدهم
خداوندا در این روز احسان و نیکویی را محبوب من وفسق ومعاصی را ناپسند من قرار ده ودر این روز خشم وآتش قهرت را به من حرام گردان به یاری خود ای فریاد رس فریاد رسان .
 
 
دعای روز دوازدهم
خدایا در این روز مرا به زیور ستر وعفت نفس بیارای وبه جامه قناعت وکفاف بپوشان وبه کار عدل وانصاف بدار واز هر چه ترسانم مرا ایمن ساز به نگهبانی خود ای نگهدار وعصمت بخش خدا ترسان عالم .
 
 
دعای روز سیزدهم
خدایا در این روز مرا از پلیدی وکثافات هوای نفس وگناهان پاک ساز وبر حوادث خیر وشر وقضا ، قدرت صبر وتحمل عطا کن وبر تقوی وپرهیزگاری ومصاحبت نیکوکاران عالم موفق دار ، به یاری خود ای مایه شادی واطمینان خاطر مسکینان .
 
 
دعای روز چهاردهم
خدایا در این روز مرا به لغزشهایم مؤاخذه مفرما وعذر خبط وخطایم بپذیر ومرا هدف تیرهای وآفتهای عالم قرارر مده به حق عزت وجلالت اب عزت بخش اهل اسلام .
 
 
دعای روز پانزدهم :
خدایا در این روز طاعت بندگان خاشع وخاضع نصیب من گردان و شرح صدر مردان فروتن خدا ترس را به من عطا فرما ، به حق امام بخشی خود ای ایمنی دلهای ترسان .
 
 
دعاي روز شانزدهم:
خدايا در اين روز مرا به موافقت " اعمال وافکار" نيکان عالم موفق بدار واز رفاقت اشرار جهان دور گردان و مرا در اين بهشت دارالقرار به رحمتت منزل ده , به حقّ الهّيت ومعبوديت اي خداي عالميان.
 
 
دعاي روز هفدهم:
ای خدا مرا در ای روز به اعمال صالحه راهنمايي کن وحاجتها و آرزوهايم را بر آورده ساز اي کسي که نيازمند به شرح وسئوال بندگان نيستي, اي خدايي که ناگفته به حاجات وبه سرائر خلق آگاهي بر محمد و آل اطهار او درود فرست.
 
 
دعاي روز هيجدهم:
خداوندا مرا در این روز براي برکات سحرها بيدار ومتنبه ساز ودلم را به روشني انوار سحر منوّر گردان و تمام اعضاء وجوارهم را برای آثار وبرکات اين روز مسخّر فرما به حق نور جمال خود اي روشني بخش دلها عارفان .
 
 
دعاي روز نوزدهم:
خدایا در این روز بهره مرا از برکاتش وافر گردان وراهم را به سوي خيراتش سهل وآسان ساز واز حسنات مقبول آن مرا محروم مسازای راهنمای به سوي دين حق وحقيقت آشکار.
 
 
دعاي روز بيستم:
خداوندا در این روز درهای بهشتها را به روي من بگشا ودرهاي آتش دوزخ را ببند مرا توفيق تلاوت قرآن عطا فرما ، ای فروز آورنده وقار وسکينه بر دلهاي اهل ايمان.
 
 
دعاي روز بيست ويکم:
خداوندا در اين روز مرا به سوي رضا وخشنودي خود راهنمايي کن وشيطان را بر من مسلط مگردان وبهشت را منزل ومقامم قرار ده, اي برآورنده حاجات معرفت ومشتاقان حق وحقيقت.
 
 
دعاي روز بيست ودوم:
خداوندا در اين روز درهاي فضل وکرمت را به روي من بگشا و برمن برکاتت را نازل فرما وبر موجبات رضا وخشنوديت موفقم بدار ودر وسط بهشتهايت مرا مسکن ده, اي پذيرنده دعالي پريشانان.
 
 
دعاي روز بيست وسوم:
خدايا در اين روز مرا از گناهان پاکيزه گردان و از هر عيب پاک ساز ودلم را در آزمايش رتبه دلهاي اهل تقوي بخش, اي پذيرنده عذر لغزشهاي گناهکاران.
 
 
دعاي روز بيست وچهارم:
خدايا در اين روز از تو درخواست مي کنم آنچه را که رضاي تو در اوست, وبه تو پناه مي برم از آنچه تو را پسند است, و از تو توفيق مي خواهم که دراين روز به فرمان تو باشم وهيچ نافرماني نکنم, اي عطا بخش سئوال کنندگان.
 
 
دعاي روز بيست وپنجم:
خداوندا مرا در اين روز محب دوستانت ودشمن دشمنانت قرار ده ودر راه روش به طريقه وسنت خاتم پيعمبرانت بدار اي عصمت بخش دلهاي پيعمبران.
 
 
دعاي روز بيست وششم:
اي خدا در اين روز سعيم را در راه طاعتت بپذير وجزاي خير عطا فرما وگناهم را در اين روز ببخش و عملم را مقبول وعيبم را مستور گردان, اي بهترين شنواي صداي خلق.
 
 
دعاي روز بيست وهفتم:
خداوندا در اين روز فضيلت ليلة القدر را نصيب من گردان وتمام امور وکارهاي مشکل را آسان کن وعذرهايم را بپذير ورز وگناهم را محو ونابود ساز اي روف ومهربان در حق صالحان.
 
 
دعاي روز بيست وهشتم:
اي خدا دراين روز به اعمال نافله ومستحبات مرا بهره وافرا عطا فرما وبه حاضر و آماده ساختن مسائل درحقم کرم فرما و وسيله مرابين وسايل واسباب به سوي حضرتت نزديک ساز اي خدايي که سماجت والحاح بندگان ترا (از کار لطف وبخشش) باز نخواهد داشت.
 
 
دعاي روز بيست ونهم:
خدايا در اين روز مرا سراپا به رحمت خود در پوشان وهم توقيق وحفظ از گناهان روزي فرما ودلم را از تاريکيهاي مشکوک واوهام پاک دار اي مهربان بر بندگان مومنت .
 
 
دعاي روز سي ام
خداوندا در  اين روز روزه مرا با جزاي خير ومقبول حضرتت آن گونه قرار ده که مورد پسند خود ورسولت واقع گردد وفروع آن را به واسطه اصول آن که ايمان وتوجه به توست محکم اساس گردان به حق سيد ما محمد وآل اطهارش وستايش خداي را که پروردگار عالميان است.

 

التماس دعا

 

             



:: بازدید از این مطلب : 611
|
امتیاز مطلب : 206
|
تعداد امتیازدهندگان : 63
|
مجموع امتیاز : 63
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

این روزها بحث و سرگرمی بعضی از پرستاران، غیبت در مورد دکتر (مهسا آراسته) بود. او در بیماریهای زنان و زایمان تخصص داشت و به تازگی عضو کادر پزشکی بیمارستان سینا گشته و در آنجا، انجام وظیفه می کرد. ظاهر زیبایی داشت و رفتارش تحسین اکثر آنهایی که دور و برش بودند را برمی انگیخت.
میترا همراه پروانه، سرگرم تعویض پانسمان محل عمل یکی از بیماران بود که به نحوی سر صحبت را باز کرد و به صورتی که جز همکارش، کسی صدای او را نشنود پرسید:
- جدیدا متوجه رفت و آمدهای دکتر آراسته به قسمت ما شدی؟ من نمی دانم بیماری زنان چه ربطی به بیماریهای کلیوی دارد که او به هر بهانه ای به سراغ دکتر رئوف می آید و از او کمک می خواهد.
- شاید ربط دارد ولی من و تو از آن بی خبریم.
نحوه ی گفتار پروانه نشان می داد از ادامه ی این گفتگو خوشش نمی آید، اما میترا ول کن نبود، او با شیطنت خاصی گفت:
- چرا نمی گویی اگر انسان بخواهد ربط پیدا می کند؟
جئاب پروانه با نگاه ملالت باری همراه شد.
- میترا جان، تو به همه ی روابط بدبینی، این اخلاق پسندیده نیست. تو از کجا با این اطمینان صحبت می کنی؟ شاید دکتر آراسته به خاطر یک سری مشکلات به سراغ همکارش می رود.
میترا پوزخندزنان گفت:
- تو هر چه دلت می خواهد مرا سرزنش کن، ولی یک روز به تو ثابت می کنم که در مورد آنها اشتباه نمی کردم.
- فرض کنیم حق با تو باشد، مگر چه اشکالی در این دیدارها هست؟ بالاخره هر آشنایی با همین دیدارها شکل می گیرد و آخرش به ازدواج منتهی می شود.
چشمان ناباور میترا به او خیره ماند.
- واقعا برای تو فرقی نمی کند؟!
- مسلم است که فرقی نمی کند، چرا این موضوع باید برای من مهم باشد؟!
قیافه میترا حالت شرمندگی به خود گرفت.
- پروانه جان، من یک عذرخواهی به تو بدهکارم، چون فکر می کردم بین تو و دکتر رئوف، صمیمیتی پیش آمده. این فکر از وقتی قوت گرفت که دیدم تو با علاقه از دخترش نگهداری می کردی... البته این من تنها نبودم که مرتکب خطا شدم. متاسفانه این موضوع تا مدتی سوژه ی صحبت بعضی از همکاران هم بود... گر چه همه ی آنها می دیدند که تو در برخوردهایت با دکتر، چقدر خشک و رسمی هستی، ولی...
میترا می دید که با هر کلام او، چهره ی پروانه برافروخته تر می شود. زمانی که می خواست اطراف گاز را بچسباند، دستهایش به وضوح می لرزید و مشکل می توانست نوار چسب را از هم جدا کند.
- پروانه... از دست من دلخوری؟ من دوست احمقی هستم، والا چطور چنین برداشتی کردم. باور کن دست خودم نبود، بیشتر مواقع به خودم می گفتم، پروانه اهل این حرف ها نیست ولی هربار نگاه های دکتر را به تو می دیدم، در مورد این موضوع شک می کردم.
- بس کن میترا... این هم یکی دیگر از آن برداشت های غلط تو است والا نگاه های او به من هیچ حالت خاصی ندارد.
پروانه وسایل پانسمان را جمع آوری کرد و با غیظ خاصی به راه افتاد. میترا تقریبا دنبالش می دوید، با خارج شدن از بخش، بازویش را کشید و او را متوقف کرد. می دانست پروانه مهربان تر از آن است که گناهش را نبخشد. برای همین با خیره شدن به چشم های او، لبخند پرمهری به رویش زد و گفت:
- حق نداری از من دلگیر بشوی، تو تنها دوست خوب من در این جا هستی نمی گذارم به خاطر یک مشت حرف های هیچ و پوچ، دوستی ما به هم بخورد... اگر آشتی هستی، لبخند بزن، بدجور اخم کردی.
پروانه صداقت او را دوست داشت و پی برده بود که دختر ساده و بی آلایشی است برای همین با لحن آرامتری گفت:
- قول بده که دیگر درباره ی من از این فکرها نکنی.
میترا حالت بامزه ای به خود گرفت و گفت:
- در مورد تو، قول می دهم اما، متاسفانه درباره ی دکتر رئوف نمی توانم این کار را بکنم چون هنوز معتقدم که وقتی به تو نگاه می کند چشم هایش برق خاصی دارد.
پروانه دوباره به راه افتاد و گفت:
- اگر اینها خیالات نیست، چطور خود من تا به حال متوجه این برقی که تو می گویی نشدم؟
چشمان میترا حالت زیرکانه ای به خود گرفت و گفت:
- اگر فقط یک بار موقع حرف زدن، سرت را پائین نیندازی، مطمئنم که متوجه آن می شدی...
پروانه شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- من ترجیح می دهم این کار را نکنم چون اصلا از نگاه مستقیم به مردها خوشم نمی آید، به تو هم توصیه می کنم بعد از این حجاب نگاهت را بیشتر حفظ کنی.
ظاهرا میترا به یاد مطلب خاصی افتاده بود، چون به دنبال فکری که از سرش گذشت گفت:
- راستی پروانه...، اگر در مورد یک موضوع خصوصی، سوالی بکنم ناراحت نمی شوی؟
- بستگی دارد که درباره ی چه مطلبی باشد! اگر مربوط به زندگی خود من است نه، می توانی هر چه می خواهی بپرسی.
- درباره ی آمدن کیوان به اینجاست، حقیقتش از آن روز تا به حال خیلی دلم می خواست علت آمدنش را بپرسم ولی... خجالت می کشیدم.
پروانه از کنجکاوی او خنده اش گرفت ولی لبخندش را خورد و گفت:
- تو که معمولا در حدس زدن استادی، چطور در این مورد هیچ حدسی نزدی؟
آن دو به قسمت دستشویی رفتند، مشغول شستشوی دست بودند که میترا گفت:
- راستش یک حدسهایی زدم، ولی نمی دانم تا چه حد به واقعیت نزدیک شدم.
- خوب، می توانی حس ششمت را امتحان کنی، اول تعریف کن ببینم تو چه حدسی زدی... اگر اشتباه کرده بودی، آن وقت من حقیقتش را برایت تعریف می کنم.
- قبول... البته من فقط اشاره می کنم، خوب.
- خوب، هر طور که دوست داری.
- من فکر می کنم، کیوان آن روز برای... مطرح کردن پیشنهاد...
- حدس می زدم که هنوز حس ششم ات خوب کار می کند. او برای همین آمده بود.
- به چه عالی...! بهتر از این نمی شود.
- بهتر از چی نمی شود؟
- اینکه تو و کیوان، با هم... منظورم این است که او عین کورش است و تو نمی توانی خیال کنی که...
نگاه ملامت بار پروانه، نطق او را کور کرد.
- میترا جان، خود تو حاضری یک عمر با مردی زندگی کنی که ترا به خاطر دختر دیگری دوست داشته باشد نه خودت؟
به دنیال این کلام، قطعه ای از لوله ی دستمال کاغذی را جدا کرد و در حالیکه رطوبت دستهایش را می گرفت، وارد راهرو شد. در آن میان متوجه رفت و آمد عجولانه ی بعضی از پرستاران و سروصدای دیگری مقابل آسانسور شد.
خانم شيفته با عجله، دستوراتي به آنها داد و به سوي راهرويي که به اتاق عمل منتهي مي شد، حرکت کرد. رفتار سرپرستار بخش نشان مي داد موقعيت اضطراري است. با وارد شدن چند برانکادر که حامل سه مصدوم بود، پوانه دانست که حدسش درست بوده است. دو سرنشين موتور سيکلت و راننده ي سواري، هر سه صدمه ديده بودند، اما حال يکي از دو جوان موتور سوار، خيلي وخيم بود.
اقدامات اوليه به سرعت انجام گرفت و چند پزشک براي رسيدگي به حال مصدومين خود را براي انجام عمل آماده کردند.
پروانه با حالتي معصوم کنار پنجره اي که به فضاي سرسبز بيرون باز مي شد قرار داشت و چشم از تاريکي برنمي داشت. در اين ساعت از شب، محوطه ي بيمارستان در روشنايي لامپ هاي برق، چشم انداز زيبايي داشت اما او نگاهش را از آسمان تيره نمي گرفت. مي دانست که ساعت نوبت کارش تمام شده و همکاران تازه نفس، پست او را تحويل گرفته اند، ولي دلش نمي آمد قبل از مطلع شدن از وضع زخمي ها، بيمارستان را ترک کند. خصوصا وصع آن جواني که يه شدت صدمه ديده بود. با يک نظر به قيافه ي خون آلود او، ياد کورش با تمام قوت در وجودش زنده شد و همه ي وجودش را به لرزه انداخته بود. بايد مي ماند و از نتيجه ي عمل، مطلع مي شد والا اين دلشوره تا صبح عذابش مي داد.
- خانم پرستويي، شما هنوز نرفتيد؟... سرويس الان رفت.
نگاه اشک آلودش به عقب برگشت. خانم شيفته داشت با تعجب نگاهش مي کرد. اين روزها، احترام خاصي در رفتار و گفتارش حس مي شد و مثل سابق ستيزه جو به نظر نمي رسيد.
رطوبت زير چشمهايش را پاک کرد و گفت:
- منتظرم ببينم نتيجه ي عمل چه مي شود.
سرپرستار به کنارش آمد و با تکيه به ضلع ديگر پنجره، با لحن خسته اي گفت:
- خيلي طول کشيد، الان چند ساعت است که آن تو هستند خدا کند کاري از پيش ببرند. حال يکي شان خيلي وخيم بود.
- حتما شما هم براي همين نرفتيد؟
- فکر مي کني فقط خودت عاشق کارت هستي؟
براي اولين بار شاهد تبسم کمرنگي بر روي لب هاي او بود.
- مگر احمق باشم که نفهمم شما چقدر به اين کار علاقه داريد، اين همه سخت گيري فقط مي تواند به همين دليل باشد.
- شنيده بودم دختر مهرباني هستي، ولي تا اين حدش را باور نمي کردم... با اين حساب از دست من دلگير نيستي؟
- بگذاريد اعتراف کنم که بعضي وقتها بيش از حد سخت گير مي شديد، با اين حال، چون رفتار شما باعث مي شه با جديت بيشتري به کارهايم برسم، واقعا ناراحت نمي شدم.
- اشکال بزرگ ما آدمها اين است که بيش از حد دهن بين هستيم. حالا که حرف به اينجا کشيد بگذار من هم اعتراف کنم که بيشتر وقت ها از عمد به تو سخت مي گرفتم. يادم هست درست چند ماه بعد از آمدن من به اين بيمارستان بزرگداشت روز پرستار انجام شد و تو به عنوان لايق ترين پرستار، جايزه ي اول را گرفتي، آن روز دو سه نفر چنان تصويري از تو براي من نقش کردند که ناخودآگاه کينه ات را به دل گرفتم و با خودم عهد بستم حسابي رويت را کم کنم. اما برخوردهاي متين و خوب تو، در اين مدت به من فهماند که چقدر در موردت اشتباه کردم.
چهره ي پروانه غمگين به نظر مي رسيد، با اين حال لبخند کم جاني زد و گفت:
- خوشحالم که سوتفاهم برطرف شد، اميدوارم بعد از اين دوستان و همکاران خوبي براي هم باشيم.
- مثل اينکه کار عمل تمام شد، بيا ببينيم چه کردند.
پروانه با تبعيت از او به راه افتاد اما وجودش مي لرزيد. آهسته با خود گفت. (خدايا خودت کمک کن)
دکتر رستگار، اولين کسي بود که از آنجا خارج شد. قيافه اش بي نهايت خسته نشان مي داد. تا چشمش به پروانه افتاد، از رفتن باز ايستاد. او با شتاب بيشتري خود را به دکتر رساند، اما زماني که مقابلش رسيد، هيچ نگفت فقط چشمهاي پر اشکش را به او دوخت.
- تو هنوز نرفتي...؟
- نه...، منتظر بودم...
- که از نتيجه ي عمل باخبر بشوي؟... خوشبختانه به خير گذشت، يکي از آنها تا چند قدمي مرگ رفت اما، مثل اينکه هنوز عمرش به اين دنيا بود... در هر صورت خدا خيلي رحم کرد... از خانواده هايشان چه خبر؟
شيفته گفت:
- همه پايين جمع شدند. خيلي بي قراري مي کنند.
- برو به آنها خبر بده که همه چيز روبراه است. فردا مي توانند به ملاقاتشان بيايند، اما امشب نه... پروانه، تو هم بيا به من يک فنجان چاي بده که خيلي خسته ام.
پروانه نمي دانست که قصد دکتر، در واقع هم صحبتي و تسلاي اعصاب بهم ريخته ي اوست، خبر نداشت که دکتر با نگاه به قيافه ي غمگين او، پي به افسردگي درونش برده و صلاح نمي داند او را با اين احوال به منزل بفرستد. درست نفهميد چه مدت در اتاق دکتر، به حرفهاي آرامش بخشش گوش داده بود، فقط احساس مي کرد که سبک شده است و از اندوه دقايقي پيش خبري نيست.
وقتي که دکتر با نگاهي به ساعت مچي اش گفت:
- اميدوارم زياد معطلت نکرده باشم، ساعت از ده گذشته.
پروانه با عجله برخاست:
- من وقت شما را بيش از حد گرفتم... بايد زودتر راه بيفتم.
- نمي ترسي اين وقت شب تنها به منزل برگردي؟ من هنوز کمي اينجا کار دارم، وگرنه ترا مي رساندم.
- ممنونم دکتر، اين موقع تاکسي خيلي راحت گير مي آيد، نگران نباشيد.
آنها سرگرم خداحافظي بودند که ضربه اي به در خورد. دکتر رئوف بود، ظاهرا او هم به قصد خداحافظي آمده بود. رستگار که مي دانست او عازم منزل است، پيشنهاد کرد:
- اي کاش مي توانستيد خانم پرستويي را هم با خود ببريد، او از سرويس جا مانده.
- خيلي ممنون، راضي به زحمت دکتر نيستم، گفتم که با يک وسيله نقليه مي روم.

 

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 801
|
امتیاز مطلب : 229
|
تعداد امتیازدهندگان : 68
|
مجموع امتیاز : 68
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

رفتار او چنان شاد و سرخوش به نظر می رسید که بعضی از همکاران کنجکاو را دچار حیرت می کرد .
خورشید در صبح آخرین روزهای بهار، گرمی دلچسبی داشت و طبیعت اطراف را سرزنده تر از همیشه نشان می داد. با ورود سرویس مخصوص بیمارستان، طبق معمول جمعی از پرستاران و کارکنان بیمارستان، از آن خارج شدند.
پروانه دست دخترک موطلایی را محکم گرفته بود و سعی داشت تندتر از او قدم برندارد. کنار یکی از ستونهای بیرونی ساختمان، بوته ای از یاس، عطر خوشی را به مشام می رساند. لحظه ای که مقابلش رسید متوقف شد و با چیدن دو تا از تازه ترین گلهای سپید، آنها را با احتیاط به وسیله ی گیره به موهای بیتا چسباند، بعد با نگاهی به او، گونه اش را محکم بوسید و گفت:
- درست شکل فرشته هاشدی.
رفتار او، چنان شاد و سرخوش به نظر می رسید که بعضی از همکاران کنجکاو را دچار حیرت می کرد.
دکتر رئوف به محض دیدن آندو، متوجه سرحالی دخترش شد. بیتا تا از دور چشمش به او افتاد، بنای دویدن را گذاشت و دستهایش را برای در آغوش گرفتن پدر از هم باز شد. دگتر شادمان او را از زمین بلند کرد.
- پیداست خیلی سرحالی؟!
- آره بابا، با پروانه جون خیلی خوش گذشت.
لحن سرخوش بیتا، دکتر را بیشتر به شوق آورد. پروانه با قدمهای شمرده به آنها نزدیک شد.
- صبح بخیر.
- صبح بخیر، امیدوارم بیتا شما را خیلی خسته نکرده باشد.
- نه تنها خسته نشدم، بلکه بعد از مدتها برای چند ساعتی از زندگی لذت بردم. دکتر من واقعا به شما تبریک می گویم، شما یکی از شیرین زبان ترین و دوست داشتنی ترین دختر بچه ها را دارید، باور نمی کنید اگر بگویم خانواده ی من چطور شیفته ی او شدند.
چهره ی دکتر به لبخند رضایتی از هم باز شد.
- این نظر لطف شماست.
- می خواستم پیشنهاد کنم اگر مایل هستید، در دورانی که پرستار بیتا غیبت دارند او را به من بسپارید، با کمال میل نگهداریش را بر عهده می گیرم.
برق شوقی که در نگاه دکتر پیدا شد، از چشم پروانه دور نماند، با این حال شنید.
- شما هم مثل من گرفتار هستید، پس مریض ها را چه می کنید؟
- هر مشکلی راه حلی دارد، من می توانم نوبت کارم را مخالف ساعت کار شما تنظیم کنم، در آن صورت مشکلی پیش نمی آید، البته اول باید رضایت خانم شیفته را جلب کنم، چطور است؟ موافقید؟
بیتا دست پدر را کشید و با اصرار گفت:
- قبول کن بهزاد جون، خیلی دلم می خواد بازم برم خونه ی پروانه جون.
- قول می دهی که مایه ی دردسر خانم پرستویی نشوی؟
- قول می دهم دختر خوبی باشم.
- خوب پس موافقید... هان؟
- فقط امیدوارم بعدا از این پیشنهاد پشیمان نشوید.
- از این جهت خیالتان آسوده باشد... بهتر است من دیگر بروم، پیداست گفتگوی ما، حواس بعضی از همکاران را پرت کرده. بیتاجان بعدازظهر منتظرت هستم.
دقایقی بعد دکتر رئوف با نگاهی به دخترش که به صندلی اتومبیل لم داده بود از محوطه ی بیمارستان خارج شد. بیتا دختربچه ی باهوش و سروزبان داری بود، حرافی او موقع بیان مطلبی معمولا دیگران را به تعجب وامی داشت. او در مقایسه با هم سن و سالان خود، هنگام بیان کلمات، دچار هیچ اشکالی نمی شد و درست مانند بزرگترها، مودب و بانزاکت صحبت می کرد. وقتی متوجه علاقه ی پدر به شنیدن مسایلی که در مدت اقامتش پیش پروانه رخ داده بود، شد، با شور و شوق خاصی شروع به شرح ماجرا کرد.
- اول که به خونه ی پروانه جون رسیدیم، با مامانش و احسان آشنا شدم.
- احسان کیه؟!
- برادر پروانه جون... اون مدرسه هم می ره، اونا از دیدن من خیلی خوشحال شدن، مادرش منو بوسید و گفت (پروانه، این عروسک را از کجا گیر آوردی؟) منظورش من بودم... ها.
دکتر خندید و گفت:
- می دانم عزیزم... خوب بعد چی شد؟
- بعد من و پروانه جون رفتیم حمام... اون می گه، بعد از کار همیشه دوش می گیره که خستگیش برطرف بشه... توی حمام اینقدر سروصدا کردیم که مامانش پرسید، (چه خبر شده؟!) پروانه گفت، (هیچی مامان، من برگشتم به دوران پنج سالگی)
خنده ی دکتر از نگاه دخترش دور نماند.
- از پرستار سرسنگین ما بعید است که از این اخلاقها داشته باشد!
ظاهرا بیتا از حرف پدرش دلخور شد، چون پرسید:
- مگه چه اشکالی داره؟
- ایرادی که نداره... خوب بعد چه کردید؟
بیتا دوباره مشغول صحبت شد. او هنگام حرف زدن دستهایش را هم تکان می داد و مدام با دامن یا دکمه های بلوزش بازی می کرد.
- بعد از حمام، دوتایی چایی با کیک خوردیم. این قده خوشمزه بود... به پروانه جون گفتم، کاش بابا بهزاد الان اینجا بود. گفت (اینکه کاری نداره، حالا فکر می کنیم او هم اینجاست) بعد یک پیشدستی و چنگال واسه شما گذاشت و مثل اینکه تو راستی راستی پیش ما هستی گفت (بفرمایید آقای دکتر...) بعد یه کاری کرد که از خنده مردم...
بیتا با یادآوری آن صحنه دوباره به خنده افتاد. دکتر با کنجکاوی پرسید:
- چه کاری؟!
- صداشو مثل شما کلفت کرد و گفت (مرسی خانم پرستویی، میل ندارم)
دکتر نیز از مجسم کردن این صحنه به شدت به خنده افتاد و گفت:
- پس او ادای مرا هم درآورده!... خوب بقیه را تعریف کن.
بیتا مثل اینکه می خواست همه چیز را به یاد بیاورد، کمی مکث کرد، بعد ادامه داد:
- راستی، من و پروانه جون با احسان رفتیم پارک، همون پارکی که یه شب با عمو شمسا رفتیم... ها. برامون بستنی هم خرید... خیلی خوش گذشت، دلم می خواست شما هم بودید، بچه ها همه با مامان و باباشون اومده بودن.
نگاه دکتر به او، همراه با عشق عمیقی بود. در حال رانندگی، موهای دخترش را نوازش کرد و گفت:
- مرا ببخش که در این مورد کمی کوتاهی می کنم، قول می دهم در اولین فرصت، با هم به آن پارک برویم.
- به پروانه جون هم می گی بیاد؟
دکتر مستاصل مانده بود، لحظه ای بعد گفت:
- راستی، بقیه ی ماجرا را برایم تعریف نکردی.
ظاها بیتا سوالش را از یاد برد، چون شروع به صحبت کرد:
- وقتی از پارک برگشتیم، پریسا و جواد و بابای پروانه هم اومده بودن.
دکتر به سوی او برگشت و کنجکاوانه پرسید:
- پریسا و جواد، چه نسبتی با خانم پرستویی دارند.
- پریسا، خواهر پروانه جونه،... جوادم پسر عمه شه... بابای پروانه وقتی منودید، خیلی تعجب کرد، پرسید(این کوچولوی نازنین کیه؟) پروانه جون گفت (این دوست جدید منه) بعدش مارو به هم معرفی کرد. باباش گفت (خوشحالم که واسه خودت دوست جدید پیدا کردی)
دکتر با خود گفت حتما خانم پرستویی دختر تنهائیست، وگرنه پدرش اینطور اظهار عقیده نمی کرد. به دنبال این فکر، پرسید:
- برای خوابیدن خانم پرستویی را اذیت نکردی؟
بیتا کتابی را که پروانه به او داده بود به دست گرفت و در حین ورق زدن آن، جواب داد:
- شب روی تخت پیش پروانه جون خوابیدم، اتاقش طبقه بالاس، موقع خواب قصه ی سه بچه خوکو برام تعریف کرد. این کتابم داد که نقاشی یاشو نیگا کنم... ببین چه قد قشنگه.
دکتر همان طور که از هدیه ی او تعریف می کرد، در این فکر بود که خانم پرستویی چه راحت خود را در دل دخترش جا کرده... و همراه با این خیال، لبخند زیرکانه ای لبهایش را از هم گشود.
دیدارهای مکرر ساعاتی که پروانه و بیتا، در کنار هم سپری می کردند، رابطه ی دوستی و انس و الفت عجیبی را میان آن دو به وجود آورد. این حقیقت از نگاه تیزبین آقا و خانم پرستویی دور نمانده بود و تازه حالا بود که پی می بردند، با تمام اتفاقات ناگواری که برای دخترشان رخ داده بود، هنوز مهر و عاطفه ی مادری در وجود او به قوت خود باقی بود و پروانه شدیدا نیاز داشت که به کسی در زندگی به معنای واقعی مهر بورزد. از طرفی احساس بیتا هم دست کمی از او نداشت و صحبت ها و تعریف های وقت و بی وقتش از پروانه، نشان می داد که او کمبود وجود مادر را به خوبی حس می کند و در ذهن، پروانه را به جای مادرش می گذارد.
آخرین روزی که قرار شد بیتا نزد پروانه بماند، دکتر در یک فرصت مناسب او را تنها گیر آورد و گفت:
- خانم پرستویی، می خواستم اگر زحمتی نیست آدرس منزلتان را مرحمت کنید، می دانم کهشما، فردا شب کار هستید، به همین خاطر می خواهم زحمت شما را کم کنم و ضمن همراه بردن بیتا، از خانواده ی شما به خاطر زحمات این مدت، شخصا تشکر کنم.
- هر چند خانواده ی من از زیارت شما خوشحال می شوند، ولی باور کنید نیازی به تشکر نیست، برای من هم زحمتی ندارد که بعدازظهر بیتا را به بیمارستان بیاورم.
- حقیقتش این است که من در این مدت آنقدر تعریف محسنات خانواده ی شما را از بیتا شنیدم که دلم می خواهد از نزدیک با آنها آشنا شوم.
- هر طور که مایلید... این آدرس منزل ماست، امیدوارم برای پیدا کردن آدرس به دردسر نیفتید.
دکتر ورقه ی کوچکی که آدرس را بر آن یادداشت شده بود را گرفت و همراه با تشکر، همانطور که از کنار او دور می شد، گفت:
- نگران نباشید.
**********
این قسمت از شهر، از محله های نسبتا قدیمی و شناخته شده بود و خیلی راحت می شد نشانی منزلی را پیدا کرد. دکتر، پس از پرس و جو از یکی دو عابر، به کوچه ی شب آهنگ رسید، هنگامی که شاسی زنگ را می فشرد، عقربه های ساعت، زمان سه و پانزده دقیقه را نشان می داد. با گشوده شدن در، از مشاهده ی شخصی که روبرویش ایستاده بود کمی جا خورد، قبل از این هیچگاه او را با این ظاهر ندیده بود.
پروانه در لباس خانه، زیباتر از همیشه به نظر می رسید. سلام او، سرخوش اما آرام ادا شد. دکتر به خود آمد و نگاه خیره اش را از او گرفت و دستپاچه احوالش را پرسید. در حین ورود به حیاط، نگاهش به بیتا افتاد که پیش بندی را که از خودش بزرگتر بود به سینه و با دستهای آلوده به آرد خمیر به او نزدیک می شد.
- خسته نباشی بهزاد جون.
دکتر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
- متشکرم... ببینم، می شود بپرسم سرکار خانم سرگرم چه کاری بودید؟
لحن بامزه ی بیتا همیشه پدر را به شوق می آورد.
- من و پروانه جون داشتیم واسه شما کیک درست می کردیم.
نگاه خندان دکتر، از بیتا به پروانه و به عکس چرخید و گفت:
- کیکی که از دست پخت شما باشد واقعا خوردن دارد.
پروانه مهمانش را به درون ساختمان راهنمایی کرد. در آن بین آقا و خانم پرستویی هم به استقبال آمدند.
دکتر در لحظه ی ورود هرگز باورش نمی شد که از حضور در جمع صمیمی خانواده ی پرستویی، تا این حد لذت ببرد. تک تک افراد این خانواده، چنان خودمانی و بی تکلف با او گرم صحبت می شدند که انگار این چندمین دیدار است.
بیشتر صحبت ها در حول و حوش رفتار شیرین و دل نشین بیتا دور می زد و دکتر با شنیدن هر یک از اظهارنظرها، بیشتر به شوق می آمد. زمانی که متوجه گذشت زمان شد، قصد برخاستن داشت که چشمش به ظرف کیکی افتاد که به وسیله ی پروانه و با کمک بیتا حمل می شد. پروانه خطاب به حاضرین گفت:
- لطفا از دست پخت بیتا خانم میل کنید و ببینید چطور است.
بیتا گفت:
- پروانه جونم کمک کرد ولی، بیشتر زحمتشو من کشیدم.
آقای پرستویی گفت:
- پس بی زحمت کمی هم به من بدهید، چون نمی شود از دست پخت شما گذشت.
پروانه و بیتا با برش های کیک، از همه پذیرایی کردند.
لحظات خوش به سرعت سپری می شود، این را دکتر با نگاهی به عقربه های ساعتش به خوبی حس کرد. از این که ناچار بود آنجا را ترک کند متاسف به نظر می رسید.
پروانه مقداری از باقیمانده کیک را در لایه ای از آلومینیوم پیچید و از دکتر خواست که آن را برای بیتا همراه ببرد.
دکتر، همانطور که مقابل جمع خانوادگی پروانه ایستاده بود، خطاب به همه آنها گفت:
- باور کنید نمی دانم چطور از زحمات همه ی شما تشکر کنم. می دانم که در این مدت بیتا خیلی شما را به دردسر انداخته، امیدوارم فرصتی دست بدهد که بتوانم این همه محبت را جبران کنم.
برای اولین بار پروانه شرمی را در رفتار او می دید که از خصوصیات اخلاقیش نبود. او همیشه مغرورتر از این حرفها به نظر می رسید. در این فکر صدای پدر را شنید.
- قرار نبوده با ما تعارف کنید. حقیقتش را بخواهید، وجود بیتاجان نه تنها زحمتی نداشت بلکه باعث خوشحالی همه ی ما شد، از این گذشته ما امیدواریم این دوستی همچنان ادامه داشته باشد و این اولین و آخرین بار نباشد که شما را زیارت می کنیم.
دکتر در حال فشردن دست او گفت:
- اگر فرصت پیش بیاید، چه سعادتی بالاتر از این! باور کنید امروز، بعد از مدت ها اولین روزی بود که به معنای واقعی به من خوش گذشت.
پروانه گفت:
- در این صورت باید قول بدهید بعد از این بیتا را به منزل ما بیاورید.
دکتر لبخند زنان گفت:
- با علاقه ای که به شما پیدا کرده، مطمئن باشید وادارم می کند که به قولم عمل کنم.
پروانه همراه با پدر و مادرش آنها را تا کنار اتومبیل بدرقه کردند. در آخرین لحظه، یک بار دیگر بیتا را محکم بغل گرفت، انگار دلش نمی خواست او را رها کند. بیتا نیز مایل نبود از آغوش او جدا بشود. در آن حال پروانه ناچار او را بر روی صندلی جلو نشاند. بیتا گفت:
- دلم خیلی برات تنگ می شه پروانه جون.
صدای غمگین او مثل تلنگری بود که بر احساس پروانه اصابت کرد.
- دل منم واسه تو تنگ می شه عزیزم... مواظب خودت باش.
بغض آلود حرف می زد، نگاهش را فورا از او دزدید، نمی خواست چشمان اشک آلودش را ببیند.
فصل یازدهم قسمت اول

این آشنایی هیچ تاثیری بر روی برخوردها و روابط مابین دکتر رئوف و پروانه نگذاشت، آنها طبق معمول همیشه در کنار هم، به وظایفشان می رسیدند و کمترین نشانه ای از صمیمیت در حرکاتشان مشاهده نمی شد، با این همه کمتر عادت کرده بود هر بار در پاسخ احوالپرسی پروانه از بیتا، پاسخش را به گرمب بدهد و او را از حال دخترش آگاه کند.
در یکی از روزهای پرمشغله، پروانه سرگرم گفتگوی تلفنی با بخش اورژانس بود که از سوی اطلاعات فرا خوانده شد. صدای خوش طنین آقای زاهدی، جوان روشندلی که مسئولیت کلیه ی امور مخابرات بیمارستان را برعهده داشت در همه ی قسمت ها منعکس شد. (پرستار پرستویی، لطفا به اطلاعات مراجعه فرمایید...) پروانه، پس از قطع مکالمه، به همکار کناریش گفت:
- ملیحه جان لطفا تخت شماره پنج در بخش سه را آماده کن، یک مریض بدحال داریم، باید او را برای عمل حاضر کنیم. من باید بروم پایین، فورا برمی گردم.
در پیچ سراسری پله ها، چشمش به موج جمعیت افتاد. (امروز چه خبر شده!) او حق داشت، به جز در مواقع جنگ، قبل از این سابقه نداشت سالن بیمارستان اینطور دچار ازدحام شود. به اولین همکاری که رسید پرسید:
- فرانک، اینجا چه خبره؟!
- مگر نشنیدی؟ بچه های زیر ده سال بهزیستی همه مسموم شدند.
- چه فاجعه ای!... بدحال زیاد داریم؟
- هنوز معلوم نیست، در حال حاضر که مدام به تعدادشان اضافه می شود.
- مسمومیت غذایی بوده؟
- نمی دانم، بعد مشخص می شود. تو کجا می روی؟
- از طرف اطلاعات صدایم کردند، می روم ببینم چکار دارند.
- سعی کن زود برگردی، خیلی کار داریم.
- تو برو، من الان آمدم.
قدم هایش ناخودآگاه شتاب گرفت. چه بد موقع احظارش کردند. (عجب بدشانسی، بدتر از این ممکن نیست، معلوم نیست سهل انگاری از که بوده، چطور مسئولین بهزیستی مواظب نبودند؟ بیچاره بچه ها) هجوم این افکار چنان فکرش را به خود مشغول کرده بود که متوجه نشد مقابل قسمت اطلاعات ایستاده است وقتی به خود آمد، سرش را خم کرد تا از دریچه ی چهارگوش شیشه ای صدایش بهتر به گوش مسئول آنجا برسد، اما قبل از اینکه فرصت کند بپرسد (با من کاری دارید) شخصی در همان نزدیکی، صدایش کرد:
- پروانه...
متعجب به سمت چپ برگشت.
- کیوان...! تو اینجا چه می کنی، اتفاقی افتاده؟
- سلام... خسته نباشی.
- اوه... ببخشید، از دیدن تو آنقدر هول کردم که احوالپرسی از یادم رفت. مامان و بابا چطورند؟ همه سلامتید؟
- همه ی ما خوبیم، هیچ اتفاقی هم نیفتاده. فقط من می خواستم اگر فرصت داری چند دقیقه وقتت را بگیرم.
چهره ی متبسم کیوان خیالش را راحت کرد.
- البته که فرصت دارم... بیا با هم به طبقه بالا برویم، محل کار من آنجاست ضمنا به این شلوغی هم نیست.
لحن خوشایند پروانه، او را دلگرم کرد. چقدر آمدن به بیمارستان برایش مشکل بود، تمام شب قبل را به فکر کردن درباره ی این دیدار و صحبت هایی که باید گفته می شد، بیدار مانده بود. با تمام اینها، باز هم دستپاچه و عصبی به نظر می رسید.
دقایقی بعد آن دو شانه به شانه هم، وارد طبقه دوم شدند. پروانه به یکی از صندلی های راحتی اشاره کرد و گفت:
- تو اینجا باش من فورا برمی گردم.
و بعد همراه با دو لیوان چای، برگشت و در کنارش بر روی صندلی عریض راهرو، جای گرفت.
گفتگو درباره ی موضوعی که کیوان به خاطرش آمده بود، به خودی خود مشکل به نظر می رسید، از این گذشته رفت و آمدهای مکرر کارکنان بیمارستان و شتابزدگی که در حرکتشان به چشم می خورد به ناراحتی او بیشتر دامن می زد، چرا که هربار مجبور می شد کلامش را نیمه کاره قطع کند و از سرگرفتن همان موضوع به نظر دشوارتر از شروعش بود.
از همکاران پروانه، آنهایی که در ایستگاه مشغول کار بودند، از دور اوضاع و احوال این دو نفر را زیرکانه می پاییدند و لحظه ای از ادامه ی این کار غافل نمی شدند. در آن بین، مجردها با نظر خریدارانه کیوان را برانداز می کردند و آنهایی که بی پرواتر بودند، حتی لب به تحسین ظاهر دلنشین و برازنده ی او نیز گشودند.
دکتر رئوف که تازه از اتاق عمل خارج شده بود، خسته به نظر می رسید، میترا به محض مشاهده ی او، صدا کرد:
- آقای دکتر...
دکتر که خیال داشت به سمت استراحتگاه پزشکان برود، به طرف او برگشت:
- بله...
- می بخشید آقای دکتر، یکی از بیماران شما، امروز مرخص می شود، ممکن است لطفا پرونده اش را ببینید و حکم ترخیص را امضاء کنید.
دکتر با قدم های سنگین به طرف ایستگاه رفت. سرگرم مطالعه ی پرونده بود که متوجه سرک کشیدن های کنجکاوانه یکی دو پرستار به راهرو سمت چپ شد. او نیز ناخودآگاه به تبعیت از آنها، نظری به آن سو انداخت، وقتی پروانه را سرگرم گفتگو با جوانی دید، از روی کنجکاوی در قیافه ی مصاحب او دقیق شد. این مرد چهره ی آشنایی داشت، فکرش را متمرکز کرد که به خاطر بیاورد او را قبلا کجا دیده که چشمش به میترا افتاد. پرسید:
- خانم پرستویی مهمان دارند؟
میترا از اینکه برای اولین بار دکتر سوالی غیر از موارد معمول کرده بود، خشنود نشان می داد، در جواب گفت:
- بله آقای دکتر... آنهم یک مهمان عزیز.
دکتر نگاهی دقیق به او انداخت و پرسید:
- چطور...؟ مگر او چه نسبتی با خانم پرستویی دارد؟
میترا از اینکه دکتر بداخلاق و اخمویشان را کنجکاو کرده بود، حسابی ذوق زده شد و گفت:
- نسبت که چه عرض کنم... ایشون برادر نامزد مرحوم پروانه ست. البته موضوع برای شما مفهوم نیست، چون حتما خبر نداشتید که پروانه، منظورم خانم پرستوییه...
دکتر حرفش را نیمه کاره قطع کرد، شاید از اینکه می دید شخصی در غیاب پروانه، زندگی خصوصی اش را زیرورو می کند، زیاد راضی نبود. او با لحنی که کمی خشونت در آن حس می شد، گفت:
- من تا حدودی از گذشته ی خانم پرستویی خبر دارم... به هر حال منظور شما را نمی فهمم.
میترا با شنیدن این موضوع کمی جا خورد و گفت:
- حق دارید منظورم را درک نکنید، چون شما خبر ندارید کیوان، یعنی همان آقایی که آنجا نشسته چه شباهت عجیبی به برادر مرحومش دارد. پروانه هر بار او را می بیند، به یاد آن خدابیامرز می افتد.
صدای خانم شیفته، میترا را از ادامه صحبت باز داشت. او که مصمم بود خود را مشغول انجام وظایف نشان بدهد به سمت دیگر ایستگاه رفت و دکتر را با افکارش تنها گذاشت.
حرف های کیوان به پایان رسید و حالا پروانه با خود کلنجار می رفت که چطور و از کجا رشته ی کلام را به دست بگیرد و چه جوابی بدهد که غرور او در این میان، صدمه ای نبیند. وقتی به آرامی شروع به صحبت کرد صدایش کمی می لرزید، شاید به این خاطر که هرگز عادت نکرده بود احساسش را بی پرده به زبان بیاورد و مشکل تر از آن وضعیت کنونی و حال و هوای اطافش بود که مستاصل ترش می کرد.
او در حالیکه با لیوان خالی درون دستش بازی می کرد، گفت:
- حتما حس می کنی که صحبت کردند درباره این موضوع چقدر برای من سخت است، پس اگر حرفی می زنم که برای تو ناخوشایند است، قبلا مرا ببخش، قصد ندارم ترا ناراحت کنم، خودت می دانی که چقدر برای من عزیزی. تو با این شباهت، الگوی مسلم کورش هستی و به خدا قسم هر وقت ترل می بینم، غمم از نو تازه می شود. با این حال خودت بگو، چطور می توانم زندگی مشترکی با تو داشته باشم؟ گرچه احساس می کنم تو قصد فداکاری داری و شاید می خواهی از این طریق، ضربه ای که به زندگی من خورد را جبران کنی، ولی من ترجیح می دهم این زندگی را همینطور که هست ادامه بدهم و لااقل آینده ی ترا خراب نکنم...
- ولی، فراموش نکن که در وهله ی اول، علاقه باعث این تصمیم گیری شد، چرا فکر می کنی وجود تو، زندگی مرا خراب می کند؟
- بیا با هم تعارف نکنیم... اینکه من گفتم، واقعیت است. من اگر روزی تصمیم به ازدواج بگیرم مسلما شخصی را انتخاب می کنم که کوچکترین شباهتی به کورش نداشته باشد، چون در غیر این صورت هیچ وقت نمی توانم طعم خوشبختی را بچشم... امیدوارم منظورم را درک کرده باشی.
وقتی سرش را بلند کرد، کیوان متوجه او شد.
- ببخش که ناراحتت کردم، اگر می دانستم پیشنهادم، ترا تا این حد غمگین می کند، به خودم اجازه ی این کار را نمی دادم.
- این طور حرف نزن، خودت خوب می دانی که من از پیشنهاد تو ناراحت نشدم. می دانم که خیلی از دخترها آرزو دارند طرف توجه تو باشند، ولی من هر وقت به یاد گذشته می افتم نمی توانم جلوی این اشک ها را بگیرم.
- خوب... بهتر است من بروم، می دانم که اگر باز هم اصرار کنم هیچ فایده ای ندارد، در هر صورت باید شانسم را امتحان می کردم.
پروانه نیز همراه او بپا خاست و تا کنار پلکان بدرقه اش کرد. در آخرین لحظه گفت:
- کیوان...
نگاه او به سویش برگشت، قلبش فرو ریخت. این همان نگاه کورش بود. سرش به زیر افتاد و آهسته ادامه داد:
- آرزو می کنم همسر لایقی نصیبت بشود و ترا خوشبخت کند.
تمام تلاش کیوان برای پنهان کردن اندوهش ناکام ماند.
- من هم آرزو می کنم روزی خوشبختی ترا ببینم، چون لایق آن هستی.
با رفتن او، پروانه دقایقی به همان حال ایستاد و دور شدنش را تماشا کرد در آن حال از فکرش گذشت (حتی راه رفتنش هم مثل کورش است).
نفس گرمی با فشار از سینه اش خارج شد، بعد با قدم هایی که سنگینی بدنش را به سختی تحمل می کرد به سمت ایستگاه به راه افتاد، اما چنان غرق فکر بود که متوجه حضور دکتر رئوف نشد و بی اعتنا از کنارش گذشت.

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 787
|
امتیاز مطلب : 170
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

8

معمولا در نوبت های صبح .مشغله ی پرستاران بیش از وقت های دیگر بود . در این موقع پروانه چنان سرگرم کار میشد که هیچ متوجه گذشت زمان نبود . و این مزیت بزرگی برایش به حساب می آمد .در یکی از روزها مشغول تعویض سرم یکی از بیماران بود که متوجه ورود دکتر رئوف شد . بیمار را ساعتی قبل از اتاق عمل خارج کرده بودند .
ـ خانم پرستویی بیمار در چه حال است ؟
ظاهرا بیمار در ناحیه ی مثانه دچار عارضه شده بود . پروانه ریزش قطرات مایع سرم را تنظیم کرد و گفت: از بیهوشی کامل خارج شده . اما هنوز همه چیز را به خوبی تشخیص نمی دهد.
پس از ادای این مطلب دست نوازشی بر سر دختر جوان کشید و در جواب او که در عالم نیمه هوشیاری مادرش را صدا می زد گفت:جانم... چیه عزیزم. چیزی نیاز داری؟
انگار بیمار معنای حرف او را درک نکرد چون دوباره مادرش را صدا زد .
پیداست شما را عوضی گرفته.
پروانه متوجه نگاه شیطنت آمیز و لبخند موذیا نه اش شد .
ـاز نظر من که ایرادی ندارد فرصت دارم برای مدت کوتاهی نقش مادر را برایش بازی کنم. این اولین بار نیست طی مدت خدمتم.بارها متوجه شدم بیماران موقع به هوش آمدن به عالم بچگی برمی گردند و اغلب سراغ مادرشان را می گیرند .
ـحتما شما هم سعی می کنید برای همهی آنها نقش مادر را بازی کنید؟
ـانجام این نقش زیاد هم خالی از لطف نیست .
ظاهرا مادر مهربانی هم هستید گرچه به شما نمی آید بچه ای به این س و سال داشته باشید .
همانطور که از کنارش می گذشت متوجه پوزخند نمکین او که چهره اش را بر خلاف همیشه شاداب نشان میداد شد . تازگی رفتارش چقدر با گذشته فرق کرده بود . مهربانی خاصی که در رفتار و گفتار او به چشم می خورد پروانه را بیش از مواقعی که سخت گیر و خشن بود معذب م ی کرد . خصوصا زمانی که متوجه سنگینی نگاه زیرکانه ی او میشد این احساس قوت می گرفت و معمولا در این برخوردها به بهانه ای از کنار او فرار می کرد .
در بیمارستان سینا . زمان برای ملاقات بیماران در روزهای فرد معین شده بود . ملاقات کنندگان از ساعت 4 بعد ازظهر تا 5 و سی دقیقه فرصت داشتند که از بستگان خود عیادت کنند . این مدت برای پرستاران هم موقعیت مناسبی بود که به کمی استراحت قوای تحلیل رفته را به دست بیاورند . آن روز بر حسب اتفاق در میان راهرویی که نسبتا شلوغ به نظر می رسید نگاه پروانه به دختر بچه ای افتاد که لا به لای دیگران گیج و حیران به اطراف سرک می کشید .
امان از دست این دربانها. اصلا متوجه وظیفه یخود نیستند . صد بار گفتم فضای بیمارستان برای بچه ها مناسب نیست . باز به خرجشان نمی رود . حتما این طفلک از بقیه ی همراهانش جا مانده که اینطور هاج و واج می گردد.
با این فکر به کودک نزدیک شد و پرسید:
ـکوچولو دنبال کسی می گردی؟
دختر بچه که حدودا پنج شش ساله نشان میداد در جواب گفت:
ـدنبال دستشویی می گردم
پروانه خنده اش را مهار کرد
ـبیا آنجا را نشانت بدهم.
قیافه ی کودک انقدر ناز و دلنشین بود که حیفش امد او را به حال خود رها کند .
پس از دقایقی که به انتظار گذشت متوجه بیرون امدن او شد . این بار کمک کرد که دست هایش را تمیز بشوید . بعد از آن دستش را گرفت و همانطور که دوباره به وار راهرو میشدند کنجکاوانه پرسید:
ـ تو با کی اینجا آمدی؟
دخترک چشمان آبی رنگش را به او دوخت و انگار از آنچه می گفت لذت می برد با تبسمی جواب داد:
ـ با بابا بهزاد اومدم.
ـمی تونم اسمت رو بپرسم؟
ـ اسمم بیتاست .
ـچه اسم قشنگی . تو با این چشم های خوش رنگ و موهای طلایی واقعا هم بیتا هستی . ..
در این لحظه متوجه لکه های شکلات در اطراف دهانش شد . او را متوقف کرد و در حالی که روبه رویش قرار می گرفت با دستمال مشغول تمیز کردن صورت او شد و در همان حال گفت :
ـ ولی بتا جان بابا به تو نگفته که بیمارستان جای بچه ها نیست ؟
ـ می دونستم که بیمارستان محل مناسبی برای بچه ها نیست . ولی حقیقتا چاره ی دیگری نداشتم .
پروانه که وی پنجه ی پا مقابل کودک نشسته بود با شنیدن این صدا چنان جا خورد که نزدیک بود بیفتد. در آن حال متعجب به عقب برگشت و در حال برخاستن گفت:
ـ آه ... مرا ببخشید دکتر ... ای نکوچولو دختر شماست ؟
دکتر رئوف مقابل نگاه ناباورانه ی پروانه دست دخترک را گرفت و با علاقه ی خاصی گفت:
ـ بله این بیتای من است . بیتا جان با خانم پرستویی اشنا شدی؟
پروانه دخالت کرد :
ـمن برای اشنایی کوتاهی کردم . .. بیتا جان من پروانه هستم .
دخترک لبخند شیرینی به روی او زد و گفت:
ـمنم بیتا رئوف هستم .
و بعد دستش را به حالت با مزه ای به سوی پدر گرفت و گفت:
ـاینم بهزاد رئوف. ..
پروانه پوزخندش را فرو خورد و سرش را مقابل دکتر فرود آورد.
ـ خوشبختم.
دکتر رئوف به عکس او لبخند زنان گفت:
من هم همینطور .
ـبهزاد جون این خانم دستشویی رو نشونم داد.
ـشرمنده هستم خانم پرستویی می بخشید که مزاحم شما شد .
خواهش میکنم زحمتی نبود ... ولی آقای دکتر شما چطور راضی شدید بیتا جان را به بیمارستان بیاورید. خودتان می دانید که فضای اینجا چقدر الوده است .
ـ شما درست می فرمایید ولی من از روی ناچاری دست به این کار زدم . پرستار بیتا برای چند روز به مرخصی رفته و چون شخص دیگری نبود که از او نگهداری کند ناچار او را به اینجا اوردم .
یعنی شما خیال داری در تمام مدتی که در بیمارستان هستید این بچه را اینجا نگهدارید؟!
ـنگاه دکتر به دخترش افتاد.
ـظاهرا چاره ی دیگری ندارم.
فکری به خاطر پروانه رسید .
ـشما امشب کشیک هستید ؟
ـبله ... چطور مگه؟
ـ حقیقتش نمیدانم قبول میکنید یا نه ولی می خواستم پیشنهاد کنم اگر از نظر شما ایرادی ندارد من بیتا را با خودم به منزل می برم .نوبت کار من دو ساعت دیگر تمام می شود ... هرچه باشد محیط منزل ما سالمتر و بهتر از اینجاست .
دکتر در دادن جواب تردید داشت .
ـ می ترسم ما یه ی زحمت شما بشود .
ـ چه زحمتی ؟ برای راحتی خیال شما اول نظر بیتا را می پرسم... بیتا جان دوست داری به منزل ما بیایی؟ قول می دهم به تو بد نگذرد.
چشمان خوش رنگ کودک از شوق براق شد . با این حال نگاهی به پدرش انداخت .
ـبهزاد جون برم؟
ـ خانم پرستویی از تو پرسید نظرت را بگو .
شرم کودکانه ای در حرکاتش پیدا بود . بعد از مکث کوتاهی گفت:
ـدلم می خواد بیام ولی .. بابا بهزادم تنها می مونه .
پروانه که جواب او را موافق تلقی کرده بود با محبت خاصی گفت:
ـنگران نباش.اقای دکتر اینجا اصلا تنها نیست . تازه اگر تو پیش من باشی با خیال راحتتر به کارهایشان می رسند ... خوی پس موافقی؟
بیتا دوباره خندید .
ـ شما چطور آقای دکتر ؟
ـمن فقط می توانم به خاطر این محبت از شما تشکر کنم.
ـپس قرار ما دوساعت دیگه. فعلا با اجازه ... بیتا جان مواظب خودت باش
پس از جدا شدن از آنها به سمت چپ پیچید . باید به طبقهی پایین می رفت و بعضی از وسایل مورد نیاز را از داروخانه تحویل می گرفت. در سرازیری پله ها چشمش به خانواده ی کمالی افتاد که بیمارستان را ترکمی کردند. سلام سرخوش او آنها را به عقب گرداند و پاسخش محبت امیز ادا شد .
ـحلال زاده هستی پروانه جان . الان داشم به حاج اقا می گفتم حیف شد تو را قبل از رفتن ندیدیم.
ـمن کم سعادت هستم حاج خانم. و الا باید امروز خدمت می رسیدم
ـ اختیار داری خدمت از ماست .می دانم که خیلی گرفتاری و وقت فراغت نداری .حقیقتش غذض این بود که به خاطر این همه زحمت از تو تشکر کنیم.. به قول حاج آقا تو فرشته ی نجات محمد بودی
ـ شرمنده نکنید حاج خانوم. من کاری نکردم . هر چه شد اول از رحمت خدا و بعد صبوری خود محمد آقا انجام شد .. راستی حالش چطور است؟ امروز فرصت نشد سری به او بزنم.
در آن میان چشم پروانه به دختر سفید رویی افتاد که در رفتارش ملاحت خاصی به چشم می خورد . او کنار عصمت خواهر بزرگ محمد ایستاده بود . هر چند لحظه بر می گشت و پچ پچ کنان سوالاتی از او می پرسید.
ـخیلی بهتر از قبل شده .دیگه درد هم ندارد .خیلی اصرار می کند که زودتر مرخص شود.... به نظر شما حالا زود نیست ؟
ـبه این زودی از دست ما خسته شد؟ از قول من به محمد آقا بگویید فعلا باید تا مدتی وجو د مارا تحمل کند
ـ ببخشید خانم پرستار شما نمی دانید دقیقا کی محمد می تواند به منزل برگردد؟
سوال آن دختر. نگاه مهربان پروانه را به سمت او کشید . خانم کمالی پیشدستی کرد و گفت
ـپروانه جان خواهر زاده ی مرا تا به حال ندیدی .... ببخشید این خانم نه تنها پرستار بلکه همسایه ی عزیز ما هستند .
ـشرمنده که به جا نیاوردم
ـخواهش میکنم. ..در مورد سوالی که کردید. من نمی توانم تاریخ دقیق معین کنم. چون باید اول نظر دکتر را بپرسم . ولی انشا ا... وقتی دیگر اثری از عفونت در کلیه و ریه ی محمد آقا دیده نشود او را مرخص می کنند.
ـ حاج خانم بهتر نیست خداحافظی کنیم؟ پروانه خانم کار دارد و ما حسابی وقتش را گرفتیم .
ـاختیار دارید آقای کمالی . واقعا خوشحال شدم ... سلام مرا به بقیه ی اهل منزل برسانید .
ـ بزرگی شما را می رسانم. باز هم به خاطر تمامی زحمات از شما ممنونیم. امری نیست؟
ـمتشکرک عرضی ندارم ... خدا نگهدار.
قسمت همکف از اجتماع عده ای که در رفت و آمد بودند و گروهی که مقابل اورژانس انتظار بیماران خود را می کشیدند شلوغ و پر هیاهو به نظر می رسید . پروانه همانطور که دور شدن خانواده ی محمد را نظاره می کرد . به سمت یکی از راهرو ها پیچید و یک راست به طرف دارو خانه رفت . بسته های دارو سنگین به نظر می رسید. این را از قیافه ی او در موقع حملش می شد خواند . در همان حال نگاهش به دکتر رستگار فتاد
ـخسته نباشی
ـمتشکرم. شما هم خسته نباشید
ـ نگفتم این کارهای سخت را به دیگران محول کن ؟ با این چثه بلند کردن این وزنه می دانی چه ضرری به ستون مهره هایت وارد می کند ؟
ـ ظاهرش بزرگ به نظر می رسد والا زیاد هم سنگین نیست.
ـ بگذار زمین تا یکی را خبر کنم. این کار از عهده ی یک مرد بر می آید نه تو. اینقدر هم قد نباش
با اشاره ی دکتر رستگار یکی از کارکنان بیمارستان بسته ی داروها را به طبقه ی دوم برد .
ـ خوب حالا که از شر آن جعبه خلاص شدی بیا این کتاب را ببر و به محمد بده... ببینم راستی مگر محمد چیزی هم از علوم پزشکی سرش میشود؟
پروانه کتاب را گرفت و با نگاهی به عنوان روی جلد آن. چهره اش به تبسم رضایت بخشی از هم باز شد و گفت
ـاو قبل از معلول شدن دانشجوی سال سوم پزشکی بوده. ولی بعد دیگر ادامه نداد و درس را کنار گذاشت .
ـکه اینطور؟!پس اشتباه نکرده بودم... راستش احساس می کردم که از مسایل پزشکی چیزهایی دستگیرش می شود ... حتما با درخواست این کتاب هوس ادامه تحصیل به سرش زده. لا اقل امیدوارم اینطور باشد چون پسر با استعدادی به نظر می رسد
ـمن هم امیدوارم . مطمئنا اگر دوباره رو به درس بیاورد روحیه اش به کلی تغییر میکند
ـ بدو این کتاب را به او بده و از قول من بگو. امیدوارم در سال های آینده در همین بیمارستان از وجود پزشک لایقی مثل او بهره ببریم .
ـپروانه با خوشحالی سر بالایی پله ها راد ر پیش گرفت .
چشم دکتر سفارش شما را حتما میرسانم
خورشید در آن صبح آخرین روز بهار گرمی دلچسبی داشت و طبیعت اطراف را سرزنده تر از همیشه نشان میداد.با ورود سرویس مخصوص بیمارستان طبق معمول جمعی از پرستاران و کارکنان بیمارستان از آن خارج شدند
پروانه دست دخترک مو طلایی را محکم گرفته بود و سعی داشت تند تر از او قدم بر ندارد . کنار یکی از ستون های کناری ساختمان بوته ای از یاس عطر خوشی را به مشام می رساند . لحظه ای که به مقابلش رسید کتوقف شد و با چیدن دو تا از تازه ترین گلهای سپید آنها را با احتیاط به وسیله ی گیره به موهای بیتا چسباند . و بعد با نگاهی به او گونه اش را محکم بوسید و گفت
ـدرست شکل فرشته ها شدی

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 869
|
امتیاز مطلب : 169
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

7

 

به محض ورود به منزل، متوجه ریخت و پاشیدگی اتاقها شد. پیدا بود مهمانی (بله بران) شب قبل، با حضور عده ی زیادی از بستگان صورت گرفته. مادر را طبق معمول در آشپزخانه پیدا کرد، سرگرم شست و شوی ظرف ها بود. بعد از احوال پرسی از پشت سر بوسه ای از کنار گونه اش برداشت.
- خسته نباشبد مامان، انگار دیشب سرتان خیلی شلوغ بوده؟
بوسه ی کم جان او ، اثر عمیقش را فورا در چهره ی مادر نشان داد. پروانه خبر نداشت که چقدر برای او عزیز است، جوری که بعضی مواقع حسادت دو خواهر دیگرش را برمی انگیخت.
- تقریبا همه ی فامیل نزدیک آمده بودند، فقط جای تو و پوران خالی بود، او که از ما دور افتاده و عذرش موجه است ولی مجبور شدم برای هر کسی که وارد می شد سراغ ترا می گرفت، توضیح بدهم که نتوانستی مرخصی بگیری... با این حال تا آخر شب چشم به راه بودم، همه اش فکر می کردم بتوانی بیایی.
- دلم که می خواست باشم ولی... نشد، خودتان که می دانید مسئولیت بیمارستان چطور ایت.
- حالا این که گذشت، ولی سعی کن لااقل برای مراسم نامزدی باشی... چای تازه دم است، برای خودت بریز.
- در بیمارستان صبحانه ی مختصری خوردم، چیزی میل ندارم... هیچ سرو صدایی نمی آید! پدر و بقیه کجا هستند؟
- پدرت صبح زود با آقای موسوی و دامادش رفت کوه، فکر نمی کنم به این زودی برگردد، پریسا و احسان هم هنوز خواب هستند، دیشب تا دیر وقت بیدار بودند.
- پس شما دست تنها هستید، لااقل صبر کنید تا من لباسم را عوض کنم و برگردم تنهایی از پس این کار برنمی آیید.
داشت از آشپزخانه بیرون می رفت که صدای مادر، متوقفش کرد.
- تو لازم نیست کمک کنی، برو کمی استراحت کن، از خستگی رنگ به رویت نمانده.
- سلام...
سلام پریسا، که همراه با خمیازه و کش و قوسی به اندام ادا شد، نگاه پروانه را به سمت او کشید.
- صبح بخیر عروس خانم، شب بله بران این همه خودت را خسته کردی، شب عروسی چه می کنی؟
با این کلام به سوی او رفت و دست دور گردنش انداخت و با بوسه ای به گونه اش، ادامه داد:
- تبریک می گم، انشاالله تو و جواد، همیشه خوشبخت باشید.
از این فرصت ها کم گیر می آمد. پریسا هم او را محکم بغل کرد و با گلایه گفت:
- خیلی از دستت دلگیرم، تمام دیشب منتظرت بودم، یعنی کارت واجب تر از من بود؟
- از دستم دلگیر نباش، تو که اخلاق مرا می دانی، عادت ندارم از زیرکار در بروم حتی به خاطر عزیزم... اما در عوض سعی می کنم برای مراسم بعدی تلافی کنم... حالا برو صورتت را آب بزن و به مادر کمک کن، تنهایی پدرش درآمد.

 

 

 

ادامه دارد ...

 



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 725
|
امتیاز مطلب : 167
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

حلول ماه مبارک رمضان٬ ماه مهمانی خدا و نزول قرآن٬

ماه تهذیب و تزکیه نفس را به تمامی شما عزیزان تبریک عرض نموده٬

با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما در این ماه عزیز.

امیدواریم ما را از دعای خیر خود محروم نفرمایید.

 

 

 

التماس دعا

 



:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 183
|
تعداد امتیازدهندگان : 55
|
مجموع امتیاز : 55
تاریخ انتشار : 21 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا
مدل جديد تجاوز


*خانمی بعد از ساعت‌ها کار، دفتر کارش را ترک می‌کند؛ او کودکی را می‌بیند که کنار جاده ایستاده و در حال گریه کردن است. این خانم دلش به حال کودک می‌سوزد،
بنابراین از او دلیل گریه‌اش را می‌پرسد. کودک توضیح می‌دهد که گم شده و از خانم می‌خواهد که او را به خانه‌اش برساند و کاغذی را به او می‌دهد که آدرس خانه‌اش روی آن نوشته شده بود. *

*زن که فرد مهربانی بوده، تصمیم می‌گیرد کودک را به خانه‌اش برساند؛ بدون اینکه به چیزی مشکوک شود.*

*وقتی به خانه می‌رسند، زن زنگ در را می‌فشارد اما دچار برق‌گرفتگی شده و بیهوش می‌شود.*

*فردا صبح وقتی به هوش می‌آید، می‌بیند که لخت، در خانه‌ای خالی روی تپه‌ای است روی زمین افتاده! او حتی متجاوزان را ندیده بود

*به همین خاطر است که این روزها، جنایت‌کاران افراد مهربان را نشانه گرفته‌اند.
دفعه بعدی که اتفاق مشابهی برای شما رخ داد، هیچ‌وقت کودک را به مکانی که می‌گوید، نرسانید و در صورت اصرار و التماس او، او را به ایستگاه پلیس تحویل دهید.*

*بهترین کار در حق بچه‌های گمشده، تحویل به ایستگاه پلیس است. لطفا این ایمیل را به تمام دوستان و همکاران خانم خود، و آقایانی که دوست‌دختر یا همسر دارند،
ارسال کنید. ارسال این ایمیل حتی برای هزاران بار، بهتر از وقوع یک فاجعه دیگر است.*

*برای ایمن ماندن شغل و هویتم، فقط می‌گویم که من یک مامور اجرای قانون هستم. خیلی ناراحت‌کننده است که امروز نمی‌توانیم حتی به بچه‌ها کمک کنیم!*

*خانم‌ها! مواظب خودتان باشید!*



:: بازدید از این مطلب : 731
|
امتیاز مطلب : 152
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 16 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا
خدا به ما انگشت داده مامان ميگه با چنگال بخور .


خدا به ما صدا داده مامان ميگه جيغ و داد نكن .


مامان ميگه كلم بخور ، غلات بخور ، هويج بخور .


اما خدا به ما دل داده و بستني شكلاتي !


اما خدا به ما انگشت داده مامان ميگه از دستمال استفاده كن


خدا به ما چاله ي آب داده مامان ميگه شالاپ شلوپ نكن !


مامان ميگه ساكت باش بابا خوابه


اما خدا به ما در سطل آشغال آهني داده كه باهاش صدا درآريم


خدا به ما انگشت داده مامان ميگه دستكش دستت كن


خدا به ما باران داده مامان ميگه خيس نشي


باز مامان ميگه مواظب باشم به آن سگ ناز و غريبه كه خدا براي ناز كردن به ما داده نزديك نشم


خدا به ما انگشت داده ، مامان ميگه برو بشورشون


اما خدا به ما جا زغالي داده و تن هاي كثيف و قشنگ


و مامان صبح تا شب مي گه نكنو بكن .


حالا با اينكه من باهوش نيستم اينقدرها

حتم دارم يا مامان اشتباه ميكنه يا خدا............

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 548
|
امتیاز مطلب : 145
|
تعداد امتیازدهندگان : 47
|
مجموع امتیاز : 47
تاریخ انتشار : 5 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

 

فرصت!!!!
هر لحظه مرورش می کردم....دقایق،ثانیه ها،ساعت ها،روزهای مانده را..اری به سال نمیکشید..به روز و ساعت هم نمیکشید..چقدر زود دیر میشود...چقدر زود همان فرصت ها از دست رفت و تو با خیال عبث فرصت های مانده بی تفاوت از کنارم میگذشتی...این بار غم فرصت های از دست رفته را من ندارم...تنها غم دل شکستهام،رنج ارزوهای بر باد رفته ام...غم من دردناک تر از غم توست....
شنییده ای میگویند سخت ترین دلتنگی ان است که کسی را دوست بداری اما بدانی هرگز به او نمیرسی؟من میخواهم سخت ترین دلتنگی را برایت تعریف کنم...انکه عشقت را تا سر حد مرگ دوست بداری ااما حتی لحظه ای از لحظاتی که در غم نبودش گریستی از یاد و خاطره ات هم گذر نکرده.....

 

 

 

 

      



:: بازدید از این مطلب : 371
|
امتیاز مطلب : 140
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 5 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

http://mahdizare.persiangig.com/image/%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%20%D8%B9%D9%84%D9%8A%D9%83%20%D9%8A%D8%A7%20%D8%A7%D8%A8%D8%A7%20%D8%B5%D8%A7%D9%84%D8%AD%20%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%87%D8%AF%D9%8A.jpg

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 438
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 4 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

آیه های عاشقی

 

کس نمی داند زمن جز اندکی

وزهزاران جرم و بد فعلی یکی
من همی
آن دانم و ستار من

جرمها و زشتی کردار من
هر چه کردم جمله نا کرده گرفت

طاعت ناورده آورده گرفت
نام من در نامه ی پا کان نوشت

دوز خی بودم ببخشیدم بهشت
عفو کرد ان جملگی جرم و گناه

شد سفید آن نامه و روی سیاه
آه کردم چون رسن شد آه من

گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم

شاد و زفت و فر به و گلگون شدم
در بن چاهی همی بودم نگون

در دو عالم هم نمی گنجم کنون
ناگهان کردی مرا از غم جدا

افرینها بر تو بادا ای خدا
گر سر هر موی من گردد زبان

شکر های تو نیاید در بیان
تو در جان منی من غم ندارم

تو ایمان منی من کم ندارم
اگر درمان تویی دردم فزون باد

وگر عشقی تو سهم من جنون باد
تویی تنها تویی تو علت من

تو بخشاینده ی بی منت من
صدایم کن صدای تو ترانست

کلامت ایه هایی عاشقانست
تو را من سجده سجده می پرستم

که سر بر خاک بر زانو نشستم

 

 

 

 

مولانا



:: بازدید از این مطلب : 244
|
امتیاز مطلب : 86
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 1 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

 

صدای جیرجیرکها به گوش می رسد

سکوت را نوازش می دهند

و جای خالی آدمهای شب نشین را

با نگاهی معصومانه پر می کنند

 

 



:: بازدید از این مطلب : 209
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 16 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همسان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلبها در چهره بود

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

* سکوت پٌر ف بهتر از فریاد خالیست

* سکوتی را که یک نفر بفهمد

بهتر از فریادی است که هیچ کس نفهمد

* سکوتی که سرشار از ناگفته هاست

ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد

دنیا را ببین ...

* بچه بودیم از آسمان باران می آمد

* بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید !

* بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو می دیدن

* بزرگ شدیم هیچکی نمی بینه

* بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

* بزرگ شدیم تو خلوت

بعضی ها رو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

* بچه که بودیم همه را 10 تا دوست داشتیم

* بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کند

کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی 10 تا دوست داشتیم

* بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا می کردیم 1 ساعت بعد از یادمون می رفت

* بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

* بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

* بزرگ که شدیم حتی 100 تا کلاف نخم سر گرممون نمی کنه

* بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

* بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه

* بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

* بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

* بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

* بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر می گردیم به بچگی

* بچه بودیم دردل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

* بزرگ که شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم ... هیچ کس نمی فهمد

* بچه بودیم دوستیامون تا نداشت

* بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره

* بچه که بودیم بچه بودیم

* بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم

ای کاش هیچ وقت بزرگ ... نمی شدیم و همیشه بچه بودیم ...

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 386
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 10 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

او که می ماند نخواهد رفت 

او که رفته است نخواهد رسید

او که رسیده است پشیمان است

این همه از شکستن سکوت چه عاید آینه شد !؟

رفتن همه حرف عجیبی شبیه اشتباه آمدن است

تو بگو ...

دایره تا کجای این نقطه خواهد گریست

 

 

   



:: بازدید از این مطلب : 242
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 10 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا



:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 31 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

كلاس درس خالي مانده از تو

 

هوا بارانی است و فصل پاییز

گلوي  آسمان از بغض  لبريز

 

به سجده آمده ابري  كه انگار

شده از داغ تابستانه  سرريز

 

هواي  مدرسه ، بوي الف با

صداي زنگ اول محكم وتيز

 

جزاي خنده هاي بي مجوز

و شاديها و تفريحات  نا چيز

 

 

براي نوجواني هاي ما بود                   

فرود خشم و تهمت هاي يكريز

 

رسيده  اول  مهر  و درونم                           

پرست ازلحظه هاي خاطرانگيز

 

كلاس درس خالي مانده از تو                       

 

من و گلهاي  پژمرده  سر ميز

 

******

 

هوا  پاييزي  و باراني ام  من                         

درون خشم  خود زنداني ام من

 

چه فرداي خوشي راخواب ديديم !                  

 

تمام  نقشه ها  بر آب  ديديم  !

 

چه دوراني چه روياي  عبوري !                     

 

چه جستن ها به دنبال  ظهوري !

 

من و تو نسل  بي پرواز  بوديم                     

 

اسير  پنجه هاي   باز   بوديم

 

همان بازي كه با تيغ سرانگشت                

 

به پيش چشمهاي من ترا كشت

 

******

 

تو جام شوكران را سر كشيدي                        

به  ناگه  از كنارم  پر  كشيدي

 

به  دانه   دانه   اشك   مادرانه                        

 

به  آن   انديشه  هاي   جاودانه

 

به قطره قطره خون عشق سوگند                  

 

به  سوز سينه هاي   مانده  در بند

 

دلم صد  پاره شد  بر خاك  افتاد                     

 

به  قلبم  از غمت  صد  چاك  افتاد

 

بگو  آنجا  كه رفتي  شاد هستي ؟‌                 

 

در آن  سوي  حيات آزاد  هستي ؟

 

هواي  نوجواني  خاطرت  هست ؟‌               

 

هنوزم عشق ميهن در سرت هست ؟

 

بگو آنجا كه رفتي هرزه اي نيست؟               

 

تبر تقدير سرو و سبزه اي نيست ؟‌

 

كسي  دزد شعورت  نيست  آنجا ؟‌                 

 

تجاوز  به  غرورت  نيست  آنجا ؟

 

خبر از گورهاي بي نشان هست ؟‌                 

 

صداي ضجه هاي مادران هست  ؟‌

 

بخوان همدرد من همنسل و همراه                 

 

بخوان شعر مرا با حسرت و  آه

 

دوباره  اول   مهر ست و  پاييز                       

 

گلوي   آسمان  از  بغض   لبريز 

 

من و ميزي كه خالي مانده از تو                  

 

و  گلهايي  كه   پژمرده  سر ميز     

 

 

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 402
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 24 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

6

ساعتی از ظهر گذشته بود که پروانه و مادرش از شستن ظرفها فارغ شدند. آقای پرستویی با دکتر، گرم صحبت بود و از هر دری با هم گپ می زدند. پروانه با سینی محتوی فنجان های چای وارد شد. و به پذیرائی از آنها پرداخت. دکتر در حین برداشتن یکی از فنجان ها، گفت:
- راستی پروانه جان، تا جایی که یادم هست خواهر کوچکتری هم به نام پریسا داشتی، امروز او را اینجا نمی بینم؟
لب های پروانه به لبخندی از هم باز شد.
- این اواخر خود ما هم او را کم می بینیم، آخر سرش خیلی شلوغ شده و زیاد فرصت ندارد پیش ما باشد.
دکتر لبخند پروانه را به فال نیک گرفت و گفت:
- خوب به سلامتی، حتما سخت مشغول درس و کتاب است؟
- نه دکتر جان، جریان مهم تر از اینهاست. خواهر مشکل پسند من، بالاخره دم به تله داد و الان مشغول خرید وسایل ضروری مراسم عقد است.
- به به، به سلامتی، چه بهتر از این؟ اتفاقا تصمیم عاقلانه ای گرفته، در این دوره و زمانه، همان بهتر که جوان ها زودتر سر و سامان بگیرند و برای خودشان تشکیل زندگی بدهند. به قول معروف، «در امر خیر حاجت هیچ استخاره نیست».
- من هم با عقیده ی شما کاملا موافقم. از قضا همین دیروز در اداره، بحث ما و همکاران بر سر همین مساله بود. جریان از آنجا شروع شد که یکی از کارمندان تازه استخدام شده ی شرکت، درخواستی برای وام داده بود، ولی متاسفانه به خاطر سابقه ی کم، وام به او تعلق نمی گرفت، بنده ی خدا، دست از پا درازتر پیش من آمد و مشکلش را مطرح کرد. ظاهرا قصد ازدواج داشت ولی خانواده ی دختر به قدری شرط و شروط های جورواجور پیش پایش گذاشته بودند که نمی دانست اول باید کدام یکی را شروع کند. حقیقت خیلی دلم به حالش سوخت. به عنوان همکاری که چند سال از او بزرگتر بودم و تجارب بیشتری از دنیا داشتم، پیشنهاد کردم یک بار دیگر به دیدن خانواده ی دختر برود و تمام مشکلاتش را رک و پوست کنده با آنها در میان بگذارد. همان طور که به او هم گفتم، به نظر من اگر آدم های منصف و روشن فکری بودندکه حتما با او راه می آمدند ولی اگر غیر از این بود، همان بهتر کههمه چیز به هم می خورد و اصلا این وصلت صورت نمی گرفت، چون کنار آمدن با چنین مردمی خودش کلی دردسرساز می شد.
دکتر پرسید:
- پیشنهاد شما را قبول کرد؟
- خوشبختانه بله، همانطور که گفتم، دیروز بحث بر سر همین بود. گویا این همکار جوان ما، به نصیحت من گوش کرده بود و بدون رودربایستی حرف دلش را زده بود. این طور که خودش می گفت، آنها اول کمی سر سنگین با این مساله برخورد می کنند ولی بعد از چند روز خودشان پیغام می فرستند که با همین شرایط او را قبول دارند. قرار است هفته ی آینده جشن عروسی شان برگزار بشود.
- احسنت به شما که راهنمای خوبی بودید... موضوع همین جاست، اگر از همان اول طرفین قضیه با صداقت پا پیش بگذارند، خیلی از مشکلات خود به خود حل می شود، ولی افسوس که اکثر آدم ها این واقعیت را قبول ندارند.
پروانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و گفت:
- خوشبختانه ما از این مشکلات نداشتیم، چون پریسا قرار است عروس عمه ام بشود.
مادرش ادامه داد:
- در مورد ما، جریان برعکس شده، چون با این وصلت بعضی از کینه های قدیمی از بین می رود. آخر عمه خانم سالها پیش به خاطر جواب منفی پروانه، میانه اش با ما شکرآب شد و حالا به امید خدا، کدورت ها برطرف می شود.
نگاه دکتر، ناخودآگاه به پروانه افتاد. در مبل خود فرو رفته بود و ساکت به نظر می رسید. با خود فکر کرد (حتما تحمل این اوضاع برایش سخت است؟ هر چه باشد تمام این ماجراها، یادآور گذشته است.)
با منعکس شدن صدای زنگ در، آقای پرستویی خطاب به حاضرین گفت:
- این حتما آقای کیانی است، قرار بود امروز سری به ما بزنند.
احسان زودتر از بقیه خودش را به حیاط رساند و پدر به دنبالش به راه افتاد. نگاه کنجکاو دکتر، به پروانه افتاد. قیافه اش حالت خاصی را داشت، انگار از شنیدن این خبر جا خورده بود. شاید برای این که مدت ها از آخرین دیدارش با خانواده ی کورش می گذشت در این مدت هیچ تماسی با آنها نداشت. مادر با چشم به او اشاره کرد، باید به استقبال مهمانانشان می رفتند.
او میدید که برخورد پدر و مادر کورش، با عروس سابقشان چقدر گرم و صمیمی است، دخترش نیز رفتار مجبت آمیزی داشت اما تا چشمش به کیوان افتاد، رنگ به رنگ شد. این پسر شباهت عجیبی به برادر مرحومش داشت. تازه واردین دکتر رستگار را به خوبی می شناختند، با این حال ظاهرا از دیدن او در منزل آقای پرستویی متعجب بودند. صاحبخانه پس از خوش و بشی با مهمانانش به حالت گلایه گفت:
- به قول امروزی ها، دوستی هم دوستی های قدیمی، دکتر جان باور می کنید امروز، بعد از مدت ها سعادت دیدار جناب کیانی و خانواده اش نصیبمان شده؟
- می بینید دوست من چقدر زرنگ است؟ دست پیش را می گیرد که پس نیفتد. حالا به جای دکتر رستگار، من از شما می پرسم، چطور شد که در این مدت شما سری به ما نزدید؟ ترسیدید به زور نگهتان داریم و نمک گیر بشوید؟
- اختیار دارید دوست من، ما که مدت هاست نمک پرورده ایم، ولی چه کنیم که سعادت دست نمی داد.
خانم کیانی هم دخالت کرد و گفت:
- حالا از گله وشکایت شما که بگذریم، من از پروانه جان انتظار نداشتم که به این زودی ما را فراموش کند.
پروانه در حین دورگرداندن سینی چای گفت:
- هر چه بگویید حق دارید، ولی اگر بهانه ی همه ی شما گرفتاری است، من با این شغلی که انتخاب کردم از همه ی شما گرفتارترم، باور نم کنید از دکتر بپرسید، خوشبختانه شاهد من الان اینجاست.
دکتر به خوبی درک می کرد که همه ی این حرف ها بهانه است. شاید این را خود آنها هم می دانستند، در هر صورت مصلحت ایجاب می کرد که این دو خانواده برخوردهای کمتری داشته باشند. دست کم برای پروانه این بهتر بود.
- به نظر من همه ی شما حق دارید از هم گله کنید، ولی در عین حال هیچکدام از شما تقصیری ندارد. مقصر واقعی روزگار است چون به قدری به همه سخت گرفته که مردم فقط به فکر گذران عمر و رفع مشکلات روزمره هستند. با این همه من معتقدم نباید به زمانه و سختی هایش فرصت داد تا تمام ارزش انسانی را از بین ببرد. خصوصا ما پدر و مادرها که یک نسل قدیمی تر هستیم و ارزشهای این دید و بازدیدها را درک می کنیم باید حتما این عادت خوب را به بچه ها منتقل کنیم.
حاضرین به اتفاق نظر دکتر را تایید کردند. در آن میان خانم کیانی گفت:
- منظور من گله از پروانه نبود، فقط دلم خیلی برایش تنگ شده بود.
- دل به دل راه دارد خاله جان باور کنید من هم دلم خیلی هوای شما را کرده بود.
پس از پذیرائی مبلی را کنار دکتر انتخاب کرد و بر روی آن جای گرفت. از این زاویه کیوان را کمتر می دید. این به نفعش بود لااقل کمتر عذاب می کشید. چرخ روزگار همه چیز را همانطور که خودش می خواهد رقم می زند. اگر آن اتفاق رخ نمی داد امروز، همه چیز به صورت دیگری بود. در آن صورت او عروس عزیز خانواده ی کیانی بود که با کورش و خانواده اش، به خانه ی پدری اش می آمد. حتما حالا فرزند دختر یا پسر دو سه ساله ای هم داشت که مدام از سر و کول پدربزرگ ها و مادربزرگ ها بالا می رفت و یک لحظه آرام نمی گرفت. در آن حال حتما مادرش شکایت داشت که (پروانه، دیر به دیر سراغی از ما می گیری، پاک فراموش کردی که پدر و مادری هم در این شهر داری) و برای آن که دل مادرش را به دست بیاورد، می گفت (مامان باور کنید خیلی گرفتارم، ساعت کار به جای خود، نگهداری از این بچه، تمام وقت فراغت مرا گرفته. نمی دانید چه شیطانی از آب درآمده) و بعد خانم کیانی با قربان صدقه اش می گفت(همه چیزش به کورش رفته. او هم در بچگی همین طور ول وله بود و آرام نمی گرفت) و از آن جایی که کورش عاشق بچه ها بود، حتما کودکش را در آغوش می گرفت و می گفت (پس چی؟ بچه باید شیطان باشد والا سالم نیست. خودم چاکرت هستم بابا، هر چه دلت می خواهد اذیت کن)
- راستی کیوان جان شنیدم در گمرک مشغول بکار هستی؟
صدای پدر، او را از عالم خیال، خارج کرد و نظری به کیوان انداخت.
- بله، حدود دو سالی می شود که به عنوان مامور ترخیص کالا سرگرم انجام وظیفه هستم.
ناخودآگاه این فکر به ذهن پروانه خطور کرد که: (چقدر از نظر اخلاقی با کورش تفاوت دارد. هر چه او پر نشاط و سرزنده بود، این یکی آرام و مرموز است(
سوال بعدی پدر، افکارش را به هم ریخت.
- این طور که شنیده ام شغل نان و آبداری است، حقیقت دارد؟
- برای آنهایی که درآمدهای جانبی دارند شاید، ولی من به همان حقوق ماهیانه قانعم، خصوصا که درآمدش کفاف مخارج مرا می کند.
- آفرین به تو پسرم، اگر هر کس در هر شغل و سمتی که هست طرز فکر تو را داشته باشد هیچ حقی از کسی ضایع نمی شود.
آقای کیانی در ادامه صحبت او، لبخندزنان اضافه کرد:
- افسوس که اینطور نیست.
گفتگو بین حاضرین گل انداخت و هر کس در باب مطلبی، بحثی به میان می کشید در آن بین پروانه ساکت به نظر می رسید و زیرکانه پدر و مادر کورش را زیر نظر داشت. به نظرش این دو چقدر پیرتر از چند سال پیش شده بودند، به آنها حق می داد، وقتی به دلش مراجعه می کرد می دید که غم از دست رفتن کورش، چطور تمام شور و شعف جوانی را از او گرفته بود، با خودش می گفت وای به حال این پدر و مادر.
- پروانه جان، امروز تو ساکت تر از همه ی ما هستی، تعریف کن ببینم وضع کار چطور است؟ با این روحیه ی حساسی که تو داری از پس وظیفه ی پردردسر پرستاری برمی آیی؟
- خوشبختانه مشکلی ندارم، می دانید که من از همان اول با علاقه این شغل را انتخاب کردم و حالا آنقدر مشغولم که حتی فرصتی برای فکر کردن به مسایل اطرافم را هم پیدا نمی کنم و این بزرگترین حسن این شغل است.
انگار در کلام او رمزی بود که آقای کیانی به آن پی برد و همراه با لبخند تلخی گفت:
- من از همان اولین بار که ترا در بیمارستان دیدم، احساس کردم که پرستار لایقی هستی، یادت هست چطور با کورش ستیز می کردی که موقع راه رفتن حتما از چوب های زیر بغل استفاده کند؟ و او آنقدر غرور داشت که می خواست با آن پای شکسته، بدون آنها راه برود، ولی تو آخرش حرفت را به کرسی نشاندی.

این خاطره مثل صحنه ای زنده مقابل چشمان پروانه جان گرفت و به یاد اولین درگیری با کورش افتاد:
این خاطره مثل صحنه ای زنده مقابل چشمان پروانه جان گرفت و به یاد اولین درگیری با کورش افتاد:
- آقای کیانی... کورش خان، چه می دانم، هر چه که هستید، یادتان باشد که موقع پایین آمدن از تخت، حتما باید از چوب ها استفاده کنید والا حق ندارید از تخت پایین بیایید.
- شما حق ندارید به من زور بگویید، من از این چوب ها متنفرم و به هیچ وجه از آنها استفاده نمی کنم، زیاد هم شورش را دربیاورید از دست شما به سرپرست بخش شکایت می کنم.
- شکایت می کنید؟1 خوب یادتان باشد در اولین فرصت حتما این کار را بکنید، ولی تا آن موقع حق پایین آمدن از تخت را ندارید... ضمنا برای انجام کارهای ضروری هم صدا کنید برایتان لگن بیاورند چون من اجازه نمی دهم قدم از قدم بردارید، روشن شد؟
- شما پرستار یکدنده و لجبازی هستید ولی من از شما لجبازترم، باور نمی کنید؟ الان نشانتان می دهم.
- آقا لطفا این کار را نکنید... دارید با خودتان لج می کنید؟ اگر اتفاقی برایتان بیفتد، من مسئول هستم... مواظب باشید، مگر حرف حساب حالیتان نمی شود...؟ گفتم... وای چی شد...
و آن روز کورش مقابل چشمان او زمین خورده بود چون نتوانست با یک پای گچ گرفته، تعادلش را حفظ کند و بدتر از آن این که، از خجالت تا بناگوش قرمز شد و هیچ تلاشی برای برخاستن نمی کرد. پروانه که قاعدتا باید از این صحنه به خنده می افتاد، با ناراحتی کمکش کرد که دوباره بر روی تخت قرار بگیرد، وقتی در یک لحظه ی گذرا، نگاه شرمنده ی کورش به چشمان او افتاد، آنها را اشک آلود دید.
- هنوز هم با مریض ها آن طور ستیز می کنی؟
پروانه تکانی خورد، آقای کیانی فهمید که او را از عالم دیگری بیرون کشیده است.
- اگر لازم باشد، ولی معمولا کم پیش می آید.
دکتر رستگار گفت:
- حالا روشش ملایم تر شده، در حال حاضر او نه تنها پرستار، بلکه مددکار اجتماعی بیماران هم هست و مدام به درد دل آنها گوش می دهد. باور می کنید بعضی بیماران حتی بعد از مرخص شدن، به دیدار پروانه می آیند؟
مادرش گفت:
- من که باور نمی کنم، چون توی منزل حتی حوصله ی دو کلام صحبت کردن با دیگران را ندارد.
دکتر به این نتیجه رسید که پروانه در منزل کاملا تنهاست و برای آن که از او دفاعی کرده باشد گفت:
- به او حق بدهید خانم پرستویی، حقیقتش اگر من هم جای پروانه بودم، با آن همه درگیری در محل کار، دیگر حوصله ی کسی را نداشتم، چه رسد به این که خوش صحبت هم باشم.
- می دانم آقای دکتر، می دانم که شفل پر دردسری دارد، برای همین است که با دو شیفت کار کردنش مخالفم، ولی تا به حال هر چه گفتم، زیر بار نمی رود.
- مادر...، شما باز این بحث را پیش کشیدید؟ من که بچه نیستم، خودم صلاحم را بهتر از دیگران می فهمم... تازه من که همیشه دو شیفت نمی گیرم فقط بعضی وقت ها که ضرورت داشته باشد این کار را می کنم.
ظاهرا پروانه از ادامه ی این گفتگو ناراحت بود. خانم پرستویی کوتاه آمد و با آنکه حرف های زیادی برای گفتن داشت، برای رعایت حال او، خاموش شد. پدر پروانه که احساس می کرد غرور همسرش در این میان جریحه دار شده، صحبت تازه ای به میان کشید تا جو حاکم را عوض کند و در آن میان با خوش سر و زبانی گفت:
- واقعا امروز، روز پرسعادتی برای ما بود، چون نه تنها بعد از مدتها، افتخار دیدار دکتر رستگار را پیدا کردیم، بلکه موهبت دیدن شما آقای کیانی و خانواده هم نصیبمان شد.
پدر کورش با تواضع سری مقابل او خم کرد و همراه با تشکر، گفت:
- در حقیقت من و عیال مدت ها بود که می خواستیم خدمت برسیم و درباره ی مطلب خاصی با پروانه جان و شما از نزدیک صحبت کنیم. ولی متاسفانه در این مدت، این اقدام، از امروز به فردا و از فردا به پس فردا موکول شد تا این که بالاخره این افتخار، دست داد... انگار کلام آقای کیانی همه را کنجکاو کرد، چون تمام نگاه ها متوجه او شد. بعد از کمی زمینه چینی، تقریبا همه پی بردند که مقصود اصلی، از پیش کشیدن این مطالب چیست. حتی خود پروانه هم که در مقابل نصیحت های پدرگونه ی او ساکت نشسته و سراپا گوش بود، حالا می توانست حدس بزند که پدر کورش، به چه منظوری به خانه ی آنها آمده است.
آقای کیانی گرم صحبت بود و پروانه در عالم فکر، ناگهان سوالی که از او شد، خیالات دیگر را از ذهنش دور کرد.
- این طور که من می شنوم، تو خودت را کاملا غرق کارات کردی! پس زندگی شخصیت چه می شود؟ فکر نمی کن زمان خیلی سریع می گذرد و تا چشم بهم بزنی، این سال ها می گذرد... و آن وقت ممکن است به خودت بیایی و ببینی برای همه چیز دیر شده؟
- تا مقصود از همه چیز چه باشد عموجان. برای من فعلا همه ی چیزها در کارم خلاصه می شود و از این که سال ها به قول شما جوانیم را صرف این هدف بکنم، اصلا ناراحت نیستم. شاید روزی برسد که به پشت سر نگاه کنم و ببینم که دیگر وقت زیادی ندارم ولی مطمئنم که آن روز از چیزی پشیمان نیستم و افسوس عمری را که از دست رفته، نمی خورد.
پروانه متوجه غم بزرگی در قیافه های پدر و مادرش شد ولی به روی خود نیاورد.
- با تمام این حرف ها، من به عنوان پدر کورش، وظیفه دارم موضوعی را که مدت ها پیش باید به تو می گفتم، امروز در حضور خانواده ات همینطور جناب دکتر، که دیگر برای ما غریبه نیستند با تو مطرح کنم...
صدای آقای کیانی ناخودآگاه گرفته تر از قبل شد و با لحنی آرام و شمرده ادامه داد.
- ببین پروانه جان، همه ی ما خبر داریم که محبت بین تو و کورش، یک احساس عادی و زودگذر نبود. وفاداری تو در تمام این سالها، این را به همه ثابت کرد ولی باور کن حتی خود کورش هم راضی به این نیست که تو بقیه ی عمرت را در تنهایی بگذرانی. من امروز آمده ام... از تو خواهش کنم در صورتی که شخص مناسبی در زندگیت پیدا شد و او را شایسته دیدی، به این وضع خاتمه بدهی و آینده ی خوبی برای خودت بسازی.
دیگر نمی توانست به کسی نگاه کند. هجوم اشک مهلتش نداد. پنجه هایش محکم همدیگر را فشردند و بغض مانند گلوله ای سخت، گلویش را به درد می آورد. باید چیزی می گفت، اما شروعش مشکل بود. عاقبت به حرف آمد و پس از فروافتادن اولین قطره ی اشک بر روی دامنش، به سختی گفت:
- متشکرم عموجان...، بابت همه چیز متشکرم. می دانم که مطرح کردن این موضوع چقدر برای شما مشکل بود...
لحظه ای تامل کرد و بغضش را فرو خورد تا بهتر بتواند ادامه بدهد، سپس گفت:
- ولی باور کنید که من هنوز در زندگی به کسی برنخورده ام که بتواند حتی برای لحظه ای جای کورش را برای من پر کند... اما از آینده خبر ندارم، شاید در آینده ای دور یا نزدیک، با شخصی با این شرایط آشنا بشوم و تغییر عقیده بدهم... تا آن موقع بهتر است که هیچ فکری در این مورد نکنم.
طبقه دوم بیمارستان در سکوت ارام بخشی فرو رفته بود و کمتریم صدایی به گوش نمی رسید .در این ساعت اکثر بیماران در خواب بودند .پرستار آمپول های دو بیمار تخت شماره هفت و یازده را تزریق کرد زمانی که از بخش بیرون می رفت چشمش به بیماری افتاد که او را به طبقه ی دوم می آوردند . نگاه او به چهره ی خسته ی پرستار بخش اورژانس خانم سهرابی افتاد
ـمسمومیت غذایی از نوع شدید . به من گفتند باید در این قسمت بستری بشه .
در حالی که پرونده ی بیمار را به دست او می داد اضافه کرد
ـخدا می داند چقدر درد سر کشیدم تا معئه اش را شستشو دادیم . دختر لجبازیست هر چه کردیم نگذاشت از لوله استفاده کنیم . با هزار بدبختی یک پارچ پرمنگنات به خوردش دادیم . پروانه نگاهی به چهرهی رنگ باخته ی بیمار انداخت . دوازده یا سیزده سال بیشتر نداشت .ـ خیلی ممنون خانم سهرابی .شما بهتر است بروید پیداست خیلی خسته شدید. بقیه ی کارها با من
ظاهرا دخترک بیچارهع حال خرابی داشت . چشمان درشتش در کاسه دودو می زد .پروانه دست محبتی بر سرش کشید و گفت حالت چطوره عزیزم؟ الان بهتر نیستی؟
حتما دخترک قصد داشت چیزی بگوید ولی به جای آن مایع زرد رنگی با فشار شدید از دهان او به سرتاپای پروانه پاشیده شد . وقتی متوجه چهرهی شرمگین بیمار شد با محبت خاصی گفت:
ـنگران نباش خیال داشتم فردا این لباس ها را بشویم. حالا مجبورم همین امشب این کار را بکنم.
میترا از ایستگاه پرستاران به سوی آنها آمد و متعجب پرسید: چه اتفاقی افتاده؟
ـچیز مهمی نیست این پرونده را بگیر و ترتیب بستری شدن این بیمار را بده تا من فکری به حال خودم بکنم
ـ یک ساعت بعد دکتر رئوف طبق معمول شب هایی که کشیک داشت سری به ایستگاه پرستاران زد تا از چگونگی حال بیمارانش با خبر شود اما این بار متوجه شخصی شد که با لباس عادی سرگرم وارسی کشوی پرونده ها بود .
ـشما اینجا کاری دارید؟
ـ با برگشتن آن شخص ناباورانه پرسید
ـشمایید خانم پرستویی؟
در این لحظه با پوزخندی که چهره و گفتارش کاملا پیدا بود اضافه کرد
ـاین فرم جدید شماست ؟
پروانه کشو را بست و همانطور که به او نزدیک می شد گفت
ـامیدوارم خنده ی شما به خاطر سرو وضع به هم ریخته ی من نباشد چون مجبور شدم این لباس های عاریه را بپوشم
لحن او خودمانی تر از دفعات پیش به گوش می رسید
ـقصد من استهزاء نبود فقط از اینکه شما را برای اولین بار در این هیبت می بینم تعجب کردم . چه شد که از فرمتان خسته شدید؟
دکتر با اشتیاق خاصی به توضیح مختصر پروانه گوش می داد. انگار از مصاحبت او که معمولا خیلی کم حرف می زد لذت می برد . در پایان مقابل سوال او که پرسید
راستی فراموش کردم دکتر شما امری داشتید؟
گفت:
ـمی خواستم از حال بیماری که صبح عمل کردم با خبر بشوم. حالش چطور است؟ مشکلی برایش پیش نیامده ؟
ـخوشبختانه مشکلی پیش نیامده. فقط کمی درد داشت که یک ساعت پیش مسکنی به او تزریق کردم و ارام گرفت
صدای قدم های شخصی که نزدیک می شد آنها را از ادامه ی گفتگو بازداشت .خانم شیفته به محض دیدن پروانه با لحن متغیری پرسید
ـخانم پرستویی این چه ظاهریست برای خودت ساختی؟ شاید فکر می کنی شب ها مقررات بیمارستان تق و لق است و می توانی بی بند و باتر باشی ؟ جای دکتر رستگار الان خیلی خالیست که پرستار منضبطش را ببیند
وازخند آخر سرپرستار صورت پروانه را بی رنگ کرد . شیفته از عمد سعی می کرد شخصیت او را پیش دکتر رئوف خار و خفیف کند
ـاگر دکتر رئوف هم علت تعویض لباس مرا می دانست مطمئنا ایرادی به این کار نمی گرفت. ولی متاسفانه شما همیشه قبل از هر سوالی تنها به قاضی می روید
ـحتما این بار هم یکی از همان بهانه های کذایی. بعد از سالها انجام وظیفه در بیمارستان های مختلف می توانم حدس بزنم که برای این سها انگاری هم حتما عذر موجهی دست و پا کردی تحویل من بدهی ولی به هر دلیل تو حق نداشتی لباس فرمت را عوض کنی ... ضمنا من دفعه ی پیش به خاطر دکتر کوتاه آمدم. ولی مطمئن باش گزارش این بی نظمی را در اولین فرصت به او اطلاع می دهم تو هم بهتر است هر چه زودتر این لباس را عوض کنی .
میترا از راه رسید و بی خبر از همه جا به پروانه که رنگ به رو نداشت گفت
ـ لباسهایت تا یک ساعت دیگر حاضر می شود .
نگاه پروانه به زیر افتاد. آهسته تشکر کرد و به سمت دیگر ایستگاه رفت . سرپرستار بخش به قصد بازرسی از دیگر قسمت ها به راه افتاد در آن میان صدای دکتر رئوف او را از رفتن باز داشت . دکتر در حالی که چند قدم به دنبالشمی رفت ارام گفت
ـمی بخشید چند لحظه با شما کار داشتم .
و با این کلام همانطور که گام هایش را با او منظم می کرد مشغول صحبت شد
میترا که پروانه را ناراحت می دید به کنارش رفت و با لمس بازویش پرسید:
اتفاقی افتاده؟
ـچیزی نیست میترا جان لطفا سری به بخش سه بزن ببین کسی به چیزی نیاز ندارد
شاید میترا حدس زد دوستش ترجیح می دهد تنها باشد .چون بی هیچ اعتراضی به راه افتاد و متوجه گریه ی خاموش پروانه نشد . دقایقی بعد و قتی دوباره پیش او بازگشت قیافه اش ارام به نظر می رسید .گویا دیگر از ان فشار عصبی دقایق پیش خبری نبود
ـ پروانه این آقای کمالی مریض عجیبیست . در بین تمام بیماران فقط او نخوابیده. احساس می کنم درد می کشد ولی نمی خواهد چیزی بفهمیم
ـمطمئنی بیدار بود ؟
ـ باور نمی کنی خودت برو ببین ... حتم دارم که او داشت درد می کشید . ولی حتی لب باز نکرد که چیزی بخواهد
ـ با این حالی که تو می گو.یی بهتر است یک مسکن به او تزریق کنم
ـگمان نمی کنم بگذارد تو آمپولش را تزریق کنی .می دانی که چقدر لجباز است . در حال حاضر هم که پرستار مرد اینجا نداریم
ـفعلا یکی از آن سرنگ ها را بده تا ببینم چه می شود
فضای بخش نیمه تاریک به نظر می رسید .نور ضعیفی که از چند مهتابی کوچک منعکس میشد اطراف را قابل رویت می کرد .پروانه با تردید به تخت محمد نزدیک شد .از کجا که میترا اشتباه نکرده باشد .. در چند قدمی تخت تغییر عقیده داد چون محمد به محض دیدن او چشم هایش را بست .
ـ شب به خیر محمد آقا... می دانم که خواب نیستید پس بی خود خودتان را به خواب نزنید ...
ـ کاری دارید ؟
ـچرا این قدر دلخورید؟ آمدم حالتان را بپرسم. ولی مثل اینکه شما حوصله ی کسی را ندارید؟!
ـ الان که وقت ملاقات نیست ! من می خواستم بخوابم
ـ نمی دانستید که یک پرستار حق دارد هر وقت که دلش خواست به سراغ بیمارش بیاید؟ از این گذشته من هم به خاطر همین مزاحم شما شدم .آمدم کمک کنم که زودتر بخوابید ... حالا لطفا کمی بچرخید تا من این مسکن را به عضله تان تزریق کنم.(عضله مگه فقط اونجاست)
ـ خانم پرستویی می دانم که شما به دلیل همسایگی خیلی به من لطف دارید . ولی فکر نمی کنم بی خود و بی جهت به کسی مسکن تزریق کنند . مگر من اظهار درد کردم؟
ـ ببینی محمد آقا بگذارید قبل از هر چیز خیالتان را راحت کنم و اعتراف کنم که گرچه ما با هم همسایه هستیم اما برای من شما با بقیه ی مریض ها هیچ فرقی ندارید از این که بگذریم بعد از چند سال تجربه برایم مثل روز روشن است که در سومین روز عمل هنوز دردهایی هست که مانع آسایش بیمار می شود . ولی هر چه فکر می کنم نمی فهمم که چرا شما دوست دارید درد بکشید و به روی خودتان نیاورید ؟!... حالا لطفا آهسته برگردید که سوند جا به جا نشود
پروانه دلش می خواست بلند تر از این حرف بزند تا اثر لازم را بگذارد ولی این ساعت باید رعایت حال بقیه ی بیماران ا می کرد . محمد کمترین تکانی به خود نداد و در جواب با خونسردی کامل گفت:ـاین دیگر به خودم مربوط می شود .همین قدر که شما وادارم کردید برای نجات این جسم به درد نخور همه را به زحمت بیندازم کافی است .
پس قضیه این بود !همه ی ناراحتی ها .خودخوری ها .لجبازی هایش با دیگران . این برداشت پروانه را برافروخت .بی آنکه بداند با لحن ناراحتی گفت
ـ به در نخور؟! واقعا شما اینطور فکر می کنید؟ حتما فقط به این خاطر که پاهایتان قدرت حرکت ندارد؟ از حاج خانم شنیدم که شما در تمام مدت تحصیل بین تمام شاگردان مدرسه نفر اول بدید و در کنکور با بهترین امتیاز در رشته ی پزشکی قبول شدید و حتی سه سال را هم به راحتی پشت سر گذاشتید ...شما به این وجود می گویید به درد نخور؟! اقای کمالی محض اطلاع شما می گویم که ارزش انسان ها به عقل و درک و شعورشان است نه به یک جفت پا که آنها را حمل کند . فکر می کنید که روی صندلی چرخدار نمی شود یک پزشک لایق بود ؟
کمی مکث کرد انگار از نفس افتاده بود برای لحظه ای نگاهش به چهره ی مسخ شده و بی روح محمد افتاد و این بار آرامتر از قبل ادامه داد
ـ ای کاش بتوانید این حقیقت را درک کنید که این مردم فقط به جنگنده ای که اسلحه به دست می گیرد و مقابل دشمن سینه سپر می کند نیاز ندارند . باور کنید این مردم محروم به پزشک حاذقی که بتواند به دردهایشان برسد بیشتر نیازمندند . شما نه تنها به خاطر خانواده تان که همه ی چشم امیدشان به شماست . بلکه به خاطر تمام رزمنده هایی که به نوعی معلول شدند باید به همه ثابت کنید که ارزش آدم ها فقط به دست و پا و چشمشان نیست ارزش هر کسی به ام موهبتی است که خدا در وجودش به امانت گذاشته
ـ ببخشید خان پرستویی من اصلا آدم بی ادبی نیستم ولی واقعیتش اصلا حوصله ی شنیدن موعظه را ندارم ... اگر حرف دیگری ندارید می خواهم استراحت کنم ... لطفا .
ظاهرا پروانه انتظار این برخورد را نداشت او با حالتی سرخورده آمپولی را که اماده ی تزریق داشت درون سرم فرو برد و مایع ان را با حرص درون آن خالی کرد و بدون هیچ کلامی از کنار او دور شد .

 

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 669
|
امتیاز مطلب : 156
|
تعداد امتیازدهندگان : 49
|
مجموع امتیاز : 49
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

- خاله جان اینقدر ظالم نباشید، یک نگاه که جای دوری نمی رود.
پروانه دیگر تاب نیاورد با شتاب خود را به آنها رساند و سرش را از روی شانه ی خاله بیرون برد. نگاهش می درخشید.
- چند دقیقه صبر کن الان آمدم.
وقتی در کنارش قرار گرفت، کورش زمزمه ای کنار گوشش کرد که او را به خنده انداخت. بعد پرسید:
- لباست چطور بود؟
- عالی بود، باید خودت ببینی.
- پس چرا اجازه ندادی ببینم؟
پروانه از سر شوق خنده ی سرخوشی کرد.
- باید تا فردا صبر کنی... راستی کارت ها را تقسیم کردی؟
- همه را پخش کردیم، فقط کارت دوستم ابراهیم را باید به منزلشان ببرم.
- زودتر آن را ببر چون فرصت زیادی نیست. فقط خواهش می کنم موقع سواری مواظب باش، من از این موتورسیکلت خیلی می ترسم.
- نگران نباش، هیچ اتفاقی نمی افتد. از فردا هر وقت سوار موتور می شوم به این فکر می کنم که پروانه ی قشنگم در منزل منتظر است، برای همین کاملا احتیاط می کنم.
- خسته نباشید.
طنین این صدا، پروانه را از عالم گذشته بیرون کشید. با مشاهده ی دکتر رئوف رطوبت اشک را از چهره اش پاک کرد و پس از پنهان کردن عکس در لابه لای کتاب، دستپاچه به سوی او رفت.
- امری داشتید آقای دکتر؟
قیافه ی دکتر خواب آلود به نظر می رسید، دستی به موهای ژولیده اش کشید و گفت:
- مثل این که خلوت شما را بهم زدم؟
قیافه ی غمگین و صدای بغض آلود پروانه، گویای خیلی از مطالب بود.
- برای وقت کشی داشتم مطالعه می کردم، اگر امری دارید در خدمتم.
دکتر ظاهرا پاسخ او را پذیرفت و به روی خود نیاورد که دقایقی قبل شاهد ریزش اشک های او بوده.
- بیماری که امشب عمل کردم چطور است؟ وضعیت جسمی اش تغییر نکرده؟
- چند دقیقه پیش به او سر زدم، فعلا مساله خاصی ندارد.
- بقیه بیماران من چطور، اشکالی برای هیچ کدامشان پیش نیامده؟
پروانه سعی داشت عادی به نظر برسد. سینه اش را کمی صاف کرد و بغضش را قورت داد.
- نه... خوشبختانه امشب شب خوبی است.
- می بینم تنها هستید، پس همکارتان کجاست؟
- برای انجام کاری به طبقه بالا رفت، اگر کاری هست صدایش کنم.
- نه، کاری با او ندارم فقط از این که شما را تنها دیدم تعجب کردم... اینجا یک فنجان قهوه ندارید؟
پروانه فورا فنجانی را از مایع قهوه پر کرد. در همان حال پرسید:
- تلخ می خورید یا...
- کمی شیرین لطفا.
هنوز فنجان را مقابل او نگذاشته بود که چشمش به چراغ قرمزی که روشن شده بود افتاد.
- می بخشید دکتر، اگر کم شیرین است، شکر را در طبقه اول پیدا می کنید، من باید به بخش بروم.
دکتر از شتاب او کمی متعجب شد. با نوشیدن جرعه ای از آن سگرمه هایش در هم رفت. تلخ بود. قدم زنان وارد محوطه ی استیشن شد. در آنجا لحظه ای مقابل میز توقف کرد. نگاهش بر روی کتاب پروانه خیره ماند. فنجان را همانجا گذاشت و کتاب را با کنجکاوی بدست گرفت و صفحات آن را بُر زد. انتظار دیدن چیز خاصی را نداشت فقط می خواست حس کنجکاوی اش را ارضا کند. اما وقتی نگاهش به آن عکس افتاد، با دقت تماشایش کرد و پیش خود تصدیق نمود که جوان خوش سیما و برازنده ای است. در پشت عکس، متوجه دست خط کوتاهی شد. (تقدیم به نامزد عزیزم با تمام عشق... دوستدارت کورش) تصویر را در جای اولش و کتاب را بر روی میز گذاشت و با خود فکر کرد (پس دلیل بی اعتنایی او به نگاه های پر تحسین اطرافیانش این است!) با اضافه کردن مقداری شکر به قهوه اش، صندلی را کنار کشید و بر روی آن لم داد، بعد محتویات آن را جرعه جرعه سر کشید.
پروانه با عجله از بخش یک بیرون آمد، به محض نزدیک شدن به ایستگاه، با حالتی نگران گفت:
- بیمار تخت شش وضع بدی دارد و حرارت بدنش شدیدا بالا رفته.
دکتر بدون لحظه ای درنگ برخاست و در حالی که با شتاب به سمت بخش می رفت پرسید:
- از بیماران من است؟
- نه دکتر، بیمار دکتر پویاست و چهار روز پیش عمل آپاندیس داشت، احتمالا محل عمل عفونت کرده.
- شما هر چه سریعتر با دکتر پویا تماس بگیرید و به او خبر بدهید که خود را به بیمارستان برساند، من می روم بیمار را ببینم.
پروانه ناچار میترا را به کمک طلبید و از او خواست که با منزل دکتر پویا تماس بگیرد و خود با وسایل ضروری به کمک دکتر رفت. از پهلوی بیمار، مایع بدبویی خارج می شد که تحمل استنشاق آن بسیار مشکل بود. پروانه با دقت و دلسوزی خاصی شروع به شستشوی محل زخم کرد. قسمتی از محل بخیه ها سوراخ شده بود و چرک و جراحت به شدت از آن بیرون می زد. تا زمانی که پویا خود را بر بالین بیمار رساند، دکتر رئوف با کمک پروانه، قسمت اعظم جراحت را از بدن او خارج کرده بودند.
دکتر رئوف پس از شستن دست ها، نگاهی به آینه روبرو انداخت.
ابتدا بی تفاوت ولی بعد با دقت تصویر خود را برانداز کرد. تارهای سپید مویی که کنار شقیقه اش سبز شده بود او را به یاد گذشت ایام انداخت و با این فکر خود را ملامت کرد (ای کاش بهترین سال های عمرم را در غربت سر نمی کردم، حالا برگشته ام ولی احساس می کنم خیلی دیر است.)
با ورود به راهروی اصلی، ناخودآگاه نظری به عقربه های ساعت دیواری انداخت سه وسی و پنج دقیقه را نشان می داد. قدم هایش همچنان آهسته برداشته می شد. کفش های راحتی اش هیچ صدایی را در فضا منعکس نمی کرد. با عبور از مقابل استیشن، چشمش به پروانه افتاد.
- خانم پرستویی اتفاقی افتاده؟!
پروانه بر روی صندلی نشسته و سرش را میان دست ها گرفته بود. با نظر گذرایی به سمت او گفت:
- چیز مهمی نیست، کمی سرم گیج می رود.
- ولی رنگتان کاملا پریده! نبضتان را ببینم.
- ضربان نبض کندتر از حد معمول می زند، حرارت بدنتان هم پایین آمده دست شما کاملا یخ کرده!
- جای نگرانی نیست دکتر، من به این حالت عادت کردم، کمی که استراحت کنم به حال عادی برمی گردم.
- پس قبلا هم دچار این عارضه شدید؟
- بله، خیلی زیاد، معمولا هفته ای نیست که یکی دوبار دچار سرگیجه ی شدید نشوم.
- تا به حال با دکتر رستگار در این مورد صحبت کردید؟
- نیازی نیست چون خود دکتر با تمام این حالات من آشناست و مدت هاست که از این سرگیجه ها خبر دارد.
- جدا؟1 پس حتما می دانید در این مورد چه تشخیص داد؟
- بله... دکتر معتقد است که من بیشتر به خاطر ناراحتی های عصبی به این حال دچار می شوم.
فکری که از خاطر دکتر رئوف گذشت باعث شد که نگاه دقیق و زیرکانه ای به پرستار بیندازد، اینبار با تردید گفت:
- در این صورت من دارویی دارم که در اینطور مواقع خیلی موثر است. کمی صبر کنید الان برمی گردم.
میترا در حین خروج از بخش داشت دستورات لازم را از دکتر پویا می گرفت که دکتر رئوف با در دست داشتن بسته ای از کپسول های خوشرنگ به سمت استیشن برگشت.
- همین الان یکی از اینها ا بخورید، اثرش فوری است. البته بد نیست کمی استراحت کنید.
- بله دکتر... متشکرم.
میترا با کنجکاوی به آنها نزدیک شد، در قیافه اش شیطنت خاصی پیدا بود ولی فورا به تخیل خودش نهیب زد. (پروانه با دیگران فرق دارد)
*********
صبح پس از سپردن مسوولیته ا به همکارانی که تازه از راه رسیده بودند.آماده ی رفتن شد .در سرازیری پله ها به یاد قرار ظهر افتاد و با خود گفت (بهتر است یک بار دیگر به دکتر یاد آوری کنم) می دانست که دکتر به تنهایی زندگی می کند. دختر و پسرش در یکی از کشورهای اروپایی مشغول تحصیل بودند و همسرش به دلیل فلج قسمت اعظم بدنش در یکی از آسایشگاه های همان کشور نگهداری میشد .
به دنبال ضربه ای به در نیمه باز .سرش را آهسته داخل برد.
ـصبح به خیر دکتر .
ـصبح به خیر پروانه جان خسته نباشی .
ـممنونم آمدم ببینم دعوت امروز را فراموش نکرده اید؟
ـنکند می خواهی از زیرش شانه خالی کنی ؟
ـاوه دکتر خیلی بی انصافید .. . چون مدت هاست که من برای رسیدن چنین فرصتی روز شماری می کنم.
ـدلگیر نشو داشتم سر به سرت می گذاشتم ... چه خبر؟ دیشب حادثه ی خاصی پیش نیامد ؟
ـنه خوشبختانه هیچ اتفاق خاصی رخ نداد . عمل محمد هم با موفقیت تمام شد .
ـ بله خبر دارم .دیشب از منزل با دکتر رئوف تماس گرفتم. موفقیت بزرگی بود .
-حق با شماست نمی دانید دیشب وقتی ای نخبر را به خانواده اش دادم چه کار کردند .
ـپیداست شب پر کاری را گذراندی . قیافه ات خیلی خسته به نظر می رسد . این رنگ پریدگی به خاطر شب کاریست یا علت دیگری دارد ؟
ـ خود هم نمی دانم. از دیشب تا به حال کمی احساس کسالت می کنم .شاید از خستگی باشه.
ـچرا برای مدتی مرخصی نمی گیری ؟ چطور است برایت یک هفته استراحت بنویسم؟
ـنه دکتر خودتان که بهتر می دانید این کار نیست که مرا خسته می کند . از این گذشته مواقع بیکاری واقعا کلافه می شوم .
ـپس بلاخره اعتراف کردی .. . حالا تعریف کن ببینم .. حتما باز اوقات شب کاری فرصتی به تو داد تا خاطرات گذشته را برای خودت زنده کنی . اینطور نیست؟
ـدست من همیشه برای شما رو است .نمی توانم هیچ مطلبی را از شما پنهان کنم . حالا که خودتان حدس زدید .اعتراف می کنم که دیشب دوباره به یاد گذشته افتادم. البته می دانم که یاد آوری این خاطرات هیچ دردی از من دوا نمی کند. ولی مگر می شود آنها را فراموش کرد ؟
نگاهش یاس آلود به دکتر افتاد:
نمی توانم دکتر.. خیلی سعی کردم ولی نمی شود .
دکتر دقایقی در سکوت به او چشک دوخت و بعد شروع به صحبت کرد .
ـ ای کاش می دانستی زندگی چقدر شیرین است و انسان نباید با زنده کردن خاطرات درد آور لحظه های آن را به کام خود تلخ کند .این را هر بار که به دیدار همسرم می روم بیشتر درک می کنم .باور می کنی امید او به بهبودی و تلاش مداومش باعث شده که دست و پایش عکس العمل ضعیفی از خود نشان بدهند؟ گاهی اوقات دیدن این همه سعی و تلاش. مرا هم به حیرت می اندازد .
ـواقعا علائم بهبودی در خانم رستگار پیدا شده؟!
دکتر متوجه خوشحالی پروانه شد و همراه با تبسمی گفت:
دیشب با سعید و سحر تماس تلفنی داشتم .نمی دانی با چه ذوق و شوقی این خبر را به من دادند. البته به تشخیص پزشک کعالجش پیشرفت کار به کندی صورت میگیرد ولی حتی همین قدر هم مایه ی امیدواریست.
ـامیدوارم که حال ایشان هرچه زودتر خوب بشود و به همراه بچه ها به ایران برگردند و شما را از تنهایی بیرون بیاورند. گرچه هیچ وقت از غیبت آنها گله نمی کنید ولی کاملا پیداست که چقدر برایشان دلتنگ هستید.
ـمثل اینکه تو هم با روحیات من شنا شدی... البته نگرانی من بیشتر به خاطر همسرم بود. حالا که میبینم این جدایی طولانی برای او مثمر ثمر بوده انقدر خوشحالم که جبران همهی رنج ها می شود .
صدای ضربه ای به در دکتر را از ادامه ی صحبت باز داشت .با مشاهده ی دکتر رئوف پروانه بهتر دید که آنها را با هم تنها بگذارد . زملنی که قصد عزیمت داشت رئوف با نگاهی به او پرسید:
خانم پرستویی بهتر شدید؟
ـبه لطف شما بد نیستم. قرص هایی که دادید خیلی موثر بود .
ـاما رنگ و رویتان این رانشان نمی دهد !
پروانه انگار برای رفتن عجله داشت. او همانطور که به درگاه نزدیک می شد گفت:
من به این رنگ و رو عادت دارم .
دکتر رستگار صندلی رو به رویی را به همکارش تعارف کرد و در حین نشستن گفت: دختر نازنینی استو ادم های شبیه به او کمیاب هستند . به ندرت می شود کسی را پیدا کرد که ظاهر و باطنش به یک اندازه پاک و بی آلایش باشد.
ـپیداست خیلی به او علاقه دارید .
ـبله همینطور است. سالهاست که اورا ز نزدیک می شناسم وبا روحیات و اخلاقش کاملا آشنا هستم ...تا به حال در رفتار او دقیق شدید؟ وقتی سرگرم رسیدگی به حال بیماری است با دل و جان انجام وظیفه می کند ..آنقدر صمیمی که انسان گمان می کند تک تک بیماران. افراد نزدیک خانواده اش هستند .
ـاتفاقا دیشب چنین موردی پیش آمد . یکی از بیماران دچار عفونت محل عمل شده بود . من و خانم پرستویی به کمک بیمار رفتیم . حقیقتش بوی تعفن چنان آزار دهنده بود که حتی خود من به سختی آن را تحمل می کردم ولی خانم پرستویی گرچه رنگ پریده به نظر می رسید با این حال چنان با وسواس و دل سوزانه رفتار می کرد که متعجب شدم. البته بعد از پایان کار دچار سرگیجه و ضعف شدید شد .
ـپس برای همین احوالش را پرسیدید؟
بله .. در حقیقت وقتی متوجه او شدم و نبضش را گرفتم. فهمیدم که حال درستی ندارد ... راستی شما فکر نمی کنید که او نیاز به انجام معاینات دقیقی دارد ؟ اینطور که می بینم اکثر اوقات ضعیف و رنگ پریده نشان می دهد .
ـ ای کاش مشکل پروانه با انجام معاینات و تجویز دارو برطرف می شد . در این صورت بهترین و کامل ترین داروها را برایش تجویز می کردم . اما متاسفانه هیچ کدام از اینها دوای درد او نیست . چون در اصل روح این دختر دچار مشکل است نه جسمش .. مدت پنج سال است که من همه یتلاش خود را به کار گرفته ام که روان او را از دست خاطرات تلخی که مدام آزارش می دهند نجات بدهم ولی هنوز موفق نشدم. مثل اینکه دیشب بازهم یاد آوری همین خاطره باعث بد حالی اش شده وگرنه او کسی نیست که از انجام وظیفه خسته بشود .
کنجکاوی دکتر رئوف نسبت به آنچه می شنید بیشتر جلب شد وبا به یاد آوردن صحنه ای که شب قبل دیده بود گفت:
فکر کنم حق با شماست .اتفاقا دیشب حس کردم از موضوع خاصی ناراحت است چون وقتی به او رسیدم به پهنای صورت اشک می ریخت .
ـپرانه گریه می کرد ؟
لحن نگرا ن رستگار همکارش را وادار کرد تا شرح مختصری از انچه که دیده بود برایش بازگو کند .
دکتر رستگار سری تکان داد و گفت:
دختر بیچاره... معلوم نیست این فکر و خیالها کی دست از سر او بر میدارد ؟
ـ دکتر می بخشید که کنکاوی می کنم. گرچه میدانم که هیچ پزشکی حق ندارد اسرار بیمار خود را فاش کند ولی اگر از نظر شما اشکالی ندارد می توانم بپرسم موضوع از چه قرار است ؟
- فکر نمی کنم بازگو کردن این ماجرا ایرادی داشته باشد . خصوصا که اکثر کارکنان قدیمی این بیمارستان از ماجرای پر.انه با خبر هستند ... موضوع مربوط به چند سال پیش است درست خاطرم هست اوایل شب بود و برای استراحت به اتاقم می رفتم . آن شب من کشیک داشتم همان موقع از سوی بخش اتفاقات تلفنی خبر دادن که دو مصدوم بد حال به بیمارستان آورده اند . من بلا فاصله خود را به بالین انها رساندم تا اگر هنوز فرصتی هست وقت از دست نرود . باور میکنید آن لحظه برای اولین بار با دیدن آن دو مجروح از زندگی بزار شدم . مقابل چشمهای من عروس و داماد جوانی با لباس های غرق در خون قرار داشت . با دیدن شکاف عمیقی که در سر داماد پیدا بود و با معاینه ی ضربان قلبش فهمیدم که دیگر امیدی به نجات او نیست . بعد او به سراغ عروس زیبایش رفتم گمان می کردم که او هم به شدت آسیب دیده چون تمام لباسش خونی بود .ولی اشتباه می کردم او صدمه ی زیادی ندیده بود . فقط در حالت بی هوشی و اغما به سر می برد . گرچه ضربه ی ضعیفی به سرش وارد شده بود اما فکر کنم دیدن صحنهی یتصادف او را به حال دچار کره بود . به هر صورت او چند روز را در کمای کامل گذراند اما به لطف خدا کم کم به هوش آمد و سلامتش را به دست آورد .بازگشت او به زندگی همهی ما را خوشحال کرد ولی هر وقت او را به این حال میبینم از خود می پرسم اگر همان شب او هم با محبوبش رفته بود بهتر نبود ؟
ـ منظورتان این است که خانم پرستویی همان....؟!!!!
دکتر رئوف نتوانست سوالش را کامل بیان کند . ظاهرا تحت تاثیر ماجرایی که شنیده بود ناراحت به نظر می رسید. رستگار اهسته گفت:
بله پروانه همان عروس نگون بخت است .
آه ... عجب ماجرای غم انگیزی . هیچ وقت نمی توانستم تصور کنم که خانم پرستویی چنین گذشته ی دردناکی داشته باشد!
ـحالا او تمام دلخوشی و سرگرمی اش را روی نگهداری از بیماران گذاشته و از تمام خوشی های دنیا چشم پوشیده .
ـ چطور شد که شغل پرستاری را انتخاب کرد. شما تشویقش کردید؟
ـبعد از مداوای او فهمیدم که یک سال قبل دوره ی پرستاری اش را گذرانده و در یکی از بیمارستان ها مشغول به کار بوده. البته بعد از این حادثه او تصمیم نداشت به کارش ادامه بدهد. دلش می خواست در تنهایی و انزوای کامل زندگی کند ولی اصرار های من عاقبت تاثیر لازم را گذاشت و به پیشنهاد من بعد از مدتی خودش را به این بیمارستان منتقل کرد .
ـحالا می فهمم که چرا اینقدر با او مهربان هستید و هوایش را دارید . انصافا اگر من هم به جای شما بودم ...
با ضربه ای به در اتاق دکتر پویا و دکتر راد به جمع انان اضافه شدند و ادامه ی گفتگو به همین جا ختم شد . در حین خوش و بش رستگار با بقیه همکاران رئوف فرصت را غنیمت شمرد و اماده یرفتن شد . اتوموبیل طوسی رنگ او. دقایقی بعد. از پارکینگ بیمارستان بیرون آمد و مسیر منزل را در پیش گرفت در حالی که تمامی طول راه. ماجرای خانم پرستویی یک لحظه فکر او را راحت نمی گذاشت ...

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 498
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

5

قبل از ساعت نهار، فرصتی دست داد که دکتر رستگار به توضیحات پروانه درباره ی مجروحی که به عارضه ی تب مبتلا شده بود گوش دهد. همانطور که انتظار می رفت، دکتر اشتیاق خود را برای ملاقات این جوان نشان داد و پرسید:
- امروز چه ساعتی به منزل برمی گردی؟
- بعد از نوبت عصر کاری، امروز دو شیفت گرفتم.
- دو شیفت هان؟! پس باز به نصیحت من گوش نکردی و داری لجبازی می کنی؟
- نه دکتر، قصد لجبازی ندارم ولی... اینطوری راحت ترم، باور کنید.
- خوب، منهم مجاب شدم، ببینم تا کی دوام می آوری. اما آن وقت برای ملاقات بیمار خیلی دیر است، موافقی در ساعت نهار سری به بیمار تو بزنیم؟
پروانه انتظار این فداکاری را نداشت برای همین با شوق آشکاری گفت:
- البته که موافقم، بهتر از این نمی شود.
- خوب پس بلند شو زودتر راه بیفتیم چون فرصت زیادی نداریم.
- پس اجازه بدهید اول به خانم شیفته خبر بدهم...
- لازم نیست، اگر ضرورتی پیش آمد خودم برایش توضیح می دهم.
حاج آقا کمالی روی ایوان جلوی ساختمان بی صبرانه قدم می زد و مادر محمد، ترجیح می داد توی حیاط به انتظار بایستد. عاقبت زنگ در به صدا درآمد. محمد روی تخت به حالت معذب دراز کشیده بود و از این که در حضور پرستاری که از قضا دختر همسایه شان هم بود معاینه می شد، بیشتر عذاب می کشید. دکتر با دقت تمام معاینات لازم را از او به عمل آورد، در همان حال نگاهی به قیافه ی ناراحت او انداخت و گفت:
- نگفتی محمد آقا، چی شده که چشم دیدن ما دکترها را نداری؟ اینطور که شنیدم به هیچ وجه حاضر نبودی پیش ما بیایی!
- اختیار دارید آقای دکتر، من فقط قصد مزاحمت نداشتم، همین حالا هم شرمنده ام که شما این همه به زحمت افتادید.
- چه زحمتی جوان؟ من باید از خانم پرستویی متشکر باشم که باب آشناییم را با یک قهرمان و خانواده ی محترمش باز کرد، همیشه از این سعادت ها دست نمی دهد.
- شرمنده می فرمایید آقای دکتر، این بنده ی کمترین، مستحق این لقب نیستم.
- این همه خضوع نشانه ی همان است که فتم... ولی محمد جان، امیدوارم بعد از این ما را از دیدارت محروم نکنی. حقیقتش من از پزشکان سمجی هستم که با یک معاینه ی سرسری قانع نمی شوم، به همین خاطر برای فردا ساعت هشت صبح در بیمارستان منتظرت هستم. قول می دهی سر وقت آنجا باشی؟
- مگر می شود این همه محبت را با ناسپاسی جواب داد.
- پس مشکل حل شد، در عوض من هم قول می دهم زیاد وقتت را نگیرم. راستی شنیدم به مطالعه علاقه داری، من در بیمارستان کتاب های خوبی نگهداری می کنم که احتمالا به درد تو می خورند، فردا بعد از انجام معاینات آنها را نشانت می دهم.
- ممنونم آقای دکتر، به خاطر همه چیز.
- هنوز برای تشکر زود است... لااقل اجازه بده خدمتی برایت انجام بدهیم بعد.
- باید ببخشید که نمی توانم شما را بدرقه کنم.
- احتیاجی به این کار نیست، ما راه برگشت را بلدیم، تو سعی کن کاملا راحت باشی.
پدر و مادر محمد، بیرون از اتاق لحظه های انتظار را می گذراندند. دکتر از روی سال ها تجربه، می دانست که چهره ی گشاده ی او می تواند تیرگی غم را از دل این پیرمرد و همسرش دور کند. او با نگاهی به چشمان منتظر حاج آقا، با لحن تسکین دهنده ای رشته کلام را به دست گرفت.
- خوشبختانه هیچ جای نگرانی نیست. البته من برای اطمینان بیشتر از محمد آقا خواستم که فردا سری به من بزند. بعد از ند آزمایش و عکس هایی که از او می گیریم بهتر و صریح تر می توانم در مورد بیماری اش نظر بدهم ولی از همین حالا مطمئنم که مساله مهمی نیست.
- ما هم امیدواریم به خدا، انشاالله که نظر شما درست باشد. باید ببخشید که امروز شما را به زحمت انداختیم.
- اختیار دارید آقای کمالی، من کاری جز انجام وظیفه نکردم.
پروانه می دید که عیادت دکتر، و همین چند جمله ی امیدبخش، چه تاثیر مثبتی در روحیه ی پدر و مادر محمد گذاشته است.
- پروانه جان واقعا زحمت کشیدی، می دانم آوردن دکتر رستگار به اینجا کار آسانی نبود.
- باور کنید حاج خانم هیچ زحمتی نداشت. دکتر به محض شنیدن موضوع خودش داوطلب آمدن شد. به امید خدا، فردا بعد از انجام معاینات شما هم از نگرانی بیرون می آیید.
حاج آقا و مادر محمد، در حین گفتگو، مهمانان خود را تا کنار در خروجی بدرقه کردند در آن میان حاج خانم گفت:
- پناه بر خدا... همین که راضی شد به بیمارستان بیاید باز جای شکرش باقی است.
- آقای دکتر می داند با هر بیمار چطور رفتار کند، مطمئنم بعد از چند دیدار، محمدآقا چنان با او صمیمی بشود که همه را متعجب کند.
پروانه داشت با خودش فکر می کرد (هیچ بعید نیست این دیدارها تا مدتی ادامه داشته باشد) به نظرش چهره ی دکتر، موقع معاینه از محمد، چندان هم راضی به نظر نمی رسید. چقدر دلش می خواست با دکتر تنها شود تا زودتر در این باره بپرسد، اما وقتی تنها شدند، سوال دکتر، حواس او را پرت کرد.
- راستی گفتی منزل شما همین جاست؟
- بله، همین ساختمان... افتخار می دهید برای نهار مهمان مادر باشیم؟
- امروز نه، چون موقعیت مناسب نیست، ولی بدم نمی آید یکی از همین روزها به نهار دعوتم کنید، البته به شرط این که خودت زحمت غذا را بکشی.
- با کمال میل، پس همین امروز تاریخ اش را معین می کنیم.
فضای خانه در سکوت دلچسبی فرو رفته بود. پس از خواب بعدازظهر چهره اش دیگر خستگی را نشان نمی داد. همراه با خمیازه ای دستانش به طرفین باز شد. از پله ها پایین آمد. انمگار کسی در منزل نبود! از زمانی که تنها اتاق طبقه ی بالا را به خودش اختصاص داده بود بیشتر احساس آرامش می کرد. به هال که رسید، صدای خفیف چرخ خیاطی به گوشش خورد. از لای در نیمه باز اتاق مادر، نگاهی به او انداخت.
- خسته نباشید.
مادر سرش را از روی پارچه ای که می دوخت بلند کرد و با دیدن او لبخند زد.
- تو هم خسته نباشی، خوب خوابیدی؟
پروانه بر روی مبلی کنار چرخ نشست.
- بد نبود، هر چند که در عالم خواب هم خانم شیفته دست از سرم بر نمی دارد و مدام خرده فرمایش صادر می کند.
مادر از پشت چرخ بلند شد و کمی آن طرف تر، کنار میز پایه کوتاهی که سماور و بساط چای روی آن بود نشست.
- اینقدر به فکر بیمارستان هستی که حتی موقع خواب هم فکر و خیال دست از سرت بر نمی دارد.چای می خوری؟
پروانه فنجان چا را با تشکر از او گرفت و پرسید:
- چه می دوزید؟
- لباس پریساست، پارچه اش خودش پسندیده، مدلش را هم از توی بوردا انتخاب کرده، از من قول گرفته که زودتر حاضرش کنم، خیال دارد پنجشنبه شب این را بپوشد.
- مگر پنجشنبه چه خبر است؟!
- حق داری خبر نداشته باشی. اینقدر غرق کارت شدی که از هیچ چیز خبر نداری. عمه زهرا بالاخره جواب مثبت را از پریسا گرفت. پنجشنبه را هم برای (بله بران) در نظر گرفتند. اینطور که پریسا از خودش شور و اشتیاق نشان می دهد، فکر می کنم مهر جواد حسابی به دلش نشسته.
چهره ی پروانه به لبخند کمرنگی از هم شکفت.
- شما تازه متوجه این مطلب شدید؟ من مدت هاست که از علاقه ی این دوتا به هم خبر دارم.
- امان از دست شما بچه ها که موقع رازداری از صدتا جاسوس هم مرموزترید! به هر حال خوشحالم که با این وصلت، کینه ی قدیمی از دل زهرا پاک می شود. طفلک مجید، خیلی به تو علاقه داشت، جواب نه تو، دل همه را شکست. می بینی که هنوز بعد از این همه مدت، با داشتن زن و بچه، هر وقت چشمش به تو می افتد چطور رنگ به رنگ می شود.
مرغ خیال پروانه به گذشته پر کشید و یادآن شب برایش تداعی شد. شبی که خانواده ی عمه، بدون خبر قبلی سرزده به خواستگاری اش آمده بودند. درست خاطرش بود که در تمام ساعات آن شب چه حالی داشت. همه می گفتند و می خندیدند. و به سلامتی او، شربت و شیرینی می خوردند غافل از این که، فکر و خیال کورش کیانی، بیمار تخت شماره ی شش که بر اثر تصادف با موتور سیکلت، استخوان ساق و رانش شکسته بود، یک لحظه او را آرام نمی گذاشت.
مادر متوجه سکوت او شد و دیگر چیزی نگفت. یادآوری خاطرات گذشته چه فایده ای داشت.
پروانه فنجان خالی را در جایش گذاشت و برای فرار از خاطرات گذشته به پا خاست، می خواست به حمام برود. باید برای رفتن به بیمارستان آماده می شد.
- حیف شد، چون من فرصت نمی کنم در مراسم خواستگاری باشم.
- چرا...؟!
- چون از امشب نوبت شب کاریم شروع می شود. خودتان که می دانید ناچارم ساعت هشت در بیمارستان حاضر باشم.
- نمی شود برای همین یک شب مرخصی بگیری؟
داشت از اتاق بیرون می رفت، صدایش نامفهوم تر از قبل شنیده شد:
- تا ببینم چه می شود؟
نگاه مادر همچنان به دنبالش بود. می دانست که او تمایلی به حضور در این مجالس ندارد. از فکرش گذشت (شاید اینطور بهتر باشد، صلاح نیست گذشته دوباره به یادش بیاید.)
سلام بچه ها . من به شهزاد جون کمک می کنم تا زودتر این رمان قشنگ تایپش تموم شه .... حتما ادامه بدین قشنگه .

در پی چند ضربه به در وارد شد . دکتر دکتر سر گرم تماشای عکسهایی بود که قسمت ریه و کلیه را نشان میداد.
ـخسته نباشید دکتر با من کاری داشتید؟
ـاره امدی؟ بیا تو می خواستم اینها را ببینی .
ناخوداگاه به دلشوره افتاد.حس ناشناخته ای مضطربش کرد .
ـعکس ها مربوط به آقای کملی است ؟
ـبله برای همین خواستم آنها را ببینی . متاسفانه عکس ها چیز خوبی را نشان نمی دهد . اینجا را ببین این قسمت از ریه کاملا عفونی شده و بدتر از ان وضع کلیه سمت چپ است . این یکی را نگاه کن . امیدوارم تا به حال از بین نرفته باشد . این کلیه مدت هاست که عفونی شده و نتیجه ی آزمایش هم این را ثابت می کند .
ـپس برای همین همیشه تب داشت ؟ حتما خیلی هم درد می کشیده .حالا با این وضع باید چکار کرد ؟
ـمن این عکسها را به دکتر رئوف نشان دادم او معتقد است اگر تا به حال کلیه از کار نیفتاده باشد راه علاجی هست . از این گذشته ماباید برای مداوای ریه اش هم زودتر اقدام کنیم . من امروز با پدر محمد تماس گرفتم و پیشنهاد کردم در اولین فرصت اورا دربیمارستان بستری کنند .
ـموافقت کرد ؟
اول خیلی نگران شد .وقتی برایش توضیح دادم این درد قابل درمان است قانع شد . فقط نگران محمد بود می ترسید برای بستری شدن رضایت ندهد .
ـهیچ بعید نیست اینطور که پیداست او دیگر به سلامتیش اصلا اهمیت نمی دهد .
ـبرای همین تو را خواستم من حدس می زنم که محمد با انجام عمل مخالفت کند ولی تو باید هر طور که هست اورا قانع کنی .
ـمن؟وووچطور می توانم اورا متقاعد کنم؟
ـببین من تا به حال نفوذ کلام تورا روی مریض ها امتحان کردم و مطمانم می توانی رضایت محمد را به دست بیاوری . البته بعید نیست که نیازی به پادرمیانی تو نباشد ولی محض احتیاط امروز سری به منزل انها بزن اگر اوضاع بر وفق مراد بود که چه بهتر ولی اگر محمد سر ناسازگاری گذاشت باید با او حرف بزنی و هر طور شده قانعش کنی .
ـو اگر نشد؟
ـدر ان صئرت باید راه حل دیگری پیدا کنیم .
ـاگر بستری بشود دکتر رئوف مسئولیت عمل را به عهده میگیرد؟
ـبله . خوشبختانه محمد در این یک مورد شانس اورده . دکتر رئوف واقعا جراح نمونهایست . از حق نگذریم شمسا هم دست کمی از او ندارد . تا به حال عملی را نا موفق انجام ندادند .
ای کاش تدبیری میشد تمام پزشکان خارج از کشور به میهن برمیگشتند این مردم نیاز مبرمی به وجود آنها دارند .
ـبله حق با شماست . متاسفانه نه تنها پزشکان بلکه مغزهای متفکر زیادی که می توانست برای پیشبرد این مملکت به سوی ترقی مفید باشند به نفع کشورها و ملت های غریبه بکار گرفته شدند .
این یک واقعیت است باید امیدوار باشیم که روزی انها هم تغییر رویه بدهند و مثل رئوف و شمسا به وطن بازگردند . ..راستی نظر تو درباره این دو نفر چیست ؟ از علوم پزشکی مه بگذریم به عقیده ی تو چطور آدمهایی هستند ؟
ـدکتر جان می دانید که من در مورد اطرافیانم زیاد کنجکاوی نمی کنم ولی از روی صحبتهایی که جسته گریخته از دیران می شنوم دکتر شمسا با مهربانی و برخوردهای خوبش هواخواهان بیشتری پیدا کرده درست بر خلاف همکارش که همیشه به نحوی برخورد می کند که انگار از انسان طلبکار است . حقیقتش را بخواهید اکثر پرستاران و حتی خود من به شدت از او حساب می بریم .
ـپس تو هم از او می ترسی؟
ـحق دارید بخندید چون تا به حال پیش نیامده از کسی این همه واهمه داشته باشم . نمیدانم چرا هر وقت برای ویزیت بیماری با او همراه می شوم دست و پ ایم را گم می کنم . یک بار موقع معاینه ی یکی از مریض ها به خاطر دستپاچگی اشتباه کوچکی از من سر زد .شاید باور نکنید چنان نگاهی به من انداخت که رنگ از رویم پرید و بعد به حالت طعنه گفت:ای کاش جناب رستگار اینجا بود و نحوه ی انجام وظیفه ی شمارا میدید. ودراین صورت انهمه با مبالغه درمورد شما اظهار نظر نمی کرد .
این بار دکتر رستگار بلند تر از قبل خندید
ـخوب تو در جواب چه گفتی؟
ـچه می توانستم بگویم ؟ فقط از خجالت سرم را انداختم پایین .
ـنگرا نباش اگر چه در ظاهر مرد تند به نظر می رسد ولی در حقیقت انسان شریفیست و تو هم به مرور با اخلاق او خو میگیری .
××××××××
زمانی که فاصله ی بین دو طبقه را طی می کرد در این فکر بود که چطور می تواند محمد کمالی را قانع کند که برای دتی ولانی دربیمارستان بستری شود .. او را قبل از مجروح شدنش که گاهی در مسیر دبیرستان می دید به نظرش شخصیت عجیبی داشت . همیشه ساکت همیشه متین . هرگز ندیده بود که حتی از روی کنجکاوی نظری به اطراف ویا اشخاص دورو برش بیندازد . و حالا انزوا طلبی او به مراتب بیشتر از قبل شده بود تا حدی که حتی پدر و مادر خود را به حریم خصوصی افکار و عقایدش راه نمی داد .
ـخانم پرستویی .. با شما هستم حواستان کجاست ؟
ـبل امری داشتید ؟
ـ پروانه تازه به خودش آمد که در کنار استیشن قرار داشت . چطور متوجه حضور خانم شیفته نشده بود . کمی آنطرف تر دکتر رئوف مشغول بررسی یکی از پرونده ها و میتر اهم داشت وسایل تزریق یکی از بیماران را آماده می کرد .
ـالان دقیقا 25 دقیقه است اینجا منتظر شما هستم . می شود بپرسم کجا بودید ؟
ـیک کار ضروری 1یش آمد .
ـکار ضروری ؟ چه کاری ضروری تر از انجام وظیفه ؟ مریض ها که نمی توانند منتظر باشند که شما هر وقت بیکار شدید داروهایشان را بدهید . از این گذشته وقتی داوطلب می شوی برای دیگران خوش خدمتی کنی لا اقل کارت را درست انجام بده .
ـ ولی من قبل از رفتن به خانم یعقوبیان سفارشات لازم ...
ـ بیخود گناه سهل انگاریت را به گردن این و آن نینداز . خانم یعقوبیان وظیفه ی مهمتری داشت . من او را فرستادم پی کار خودش و از ان وقت تا به حال منتظرم ببینم شما چند ساعت به خودتان مرخصی دادید . تازه الان هم که از راه رسیدی چنان بی خیال وارام راه می روید که انگار سرگرم پیاده روی هستید . !
ـخانم شیفته لطفا کاری نکنید که احترام ما بین از میان برود . من نه تنها به عنوان یک سرپرست بلکه بیشتر به این خاطر که سالها از من بزرگترید به خودم اجازه نمی دهم بد رفتاری شما را تلافی کنم . تا به حال هم خیلی تحمل کردم ولی دیگر صبرم تمام شده پس مواظب باشید . ...
یک لحظه رنگ رخسار سوپر وایزر بخش مثل گچ سفید شد .. پروانه خبر نداشت که او از ان جهت که هنوز ازدواج نکرده بود در مورد سن و سالش حساسیت عجیبی داشت در همان حال در حالی که سفیدی چشم هایش بیشتر شده بود با لحن پرخاشگرانه ای گفت :مرا تهدی دمی کنی ؟ اگر دکتار رستگار این همه لی لی به لالای تو نمی گذاشت این همه پررو و وقیح نمی شدی . ولی من همین الساعه تکلیفم را با تو روشن می کنم . این بخش یا جای من است یا جای تو ...
نگاه میترا به صورت پروانه افتاد رنگ به رو نداشت . در آن میان دهان باز کرد تا چیزی بگوید ولی نگاه آتشینش را از شیفته گرفت و با قدم های ارام وارد محوطه ی استیشن شد خانم شیفته با ان قد کشیده و چهرهی اخمو که کمی درازتر از حد معمول نشان میداد چپ چپ نگاهی به او انداخت و به طرف پلکان رفت .
دستی که فهرست غذای ظهر بیماران را برداشت به وضوح می لرزید .
ـخانم پرستویی..
ـبله ...
نگاهش به دکتر افتاد و از خود شرمنده شد . او که تقصیری نداشت پس چرا باید اینطور با خشم جوابش را می داد.!
ـببخشید دکتر امری داشتید ؟
ـمی خواستم ببینم فرصت دارید با من بیایید باید چند بیمار را ویزیت کنم .
ـبله دکتر. من حاضرم .
دکتر متوجه چهره ی بی رنگ و دستهای لرزان پرستار بود .
سومین بیمار را که به دقت وضع جسمانی اش را بررسی کرد زنی بود 45 ساله که از دوماه قبل به علت از کار افتادن هر دو کلیه در بیمارستان بستری بود . دکتر رئوف امید داشت که با یک پیوند مناسب زندگی عادی را به این زن برگرداند . سوال بیمار که با لحن محبت آمیزی ادا شد کنجکاوش کرد ...
ـپروانه خانم شما هنوز نرفتید ؟
طی این مدت بارها دیده بود که اکثر بیماران این پرستار را به اسم کوچکش خطاب می کنند .
ـساعن کار من تمام ش ده بود ولی به خاطر یکی از دوستانم چند ساعت بیشتر ماندم.
ـاز چشم هایت پیداست که خیلی خسته هستی . به خصوص که مریض تخت 3 دیشب خیلی بی ارامی کرد و نگذاشت استراحت کنی .
ـتقصیری نداشت . همهی آنهایی که عمل می کنند شب اول خوابشان نمی برد پیداست که دردش کمتر شده چون راحت خوابیده. ناخودآگاه نگاه هرسه آنها به تخت شماره 3 برگشت .
ـشما دیشب شب کار بودید ؟!

سوال دکتر نگاه گذرای پروانه را به سوی خود کشید . ـمن این هفته کلا شب کار هستم .
در حین حرف زدن سنگینی نگاه دکتر را حس می کرد. کمی بعد صدایش را شنید .
ـاین بیمار را امروز دیالیز کنید ... راستی خانم رفیعی گفته بودید یکی ار بستگان قرار است کلیه اش را به شما بدهد . چطور شد ؟
ـبله آقای دکتر عروسم می خواهد فداکاری کند (به حق چیزهای ندیده و نشنیده .. چه عروسی . ) قرار شده فردا برای آزمایش خون و بقیه ی کارها بیاید .
ـآفرین به عروستان ...! چطور اقوام نزدیکتر داوطلب نشدند؟
ـمن جز دو پسر و شوهرم کسی را ندارم هردو پسرم حاضر بودند یکی از کلیه هایشان را به من بدهند ولی گروه خونشن با من یکی نبود .کار خدا.. خون عروسم با من جور درامد. حقیقتش من راضی نبودم ولی او خودش اصرار کرد . حالا خدا کند بعد از ازمایش اشکال تازه ای پیش نیاید .
ـبه امید خدا اشکالی پیش نمی آید شما نگران نباشید ...خانم پرستویی بیمار دیگری برای ویزیت نمانده؟
ـنه دکتر خانم رفیعی آخرین نفر بود .
نسیم خنکی که از پنجره ی نیمه باز اتاق به درون وزید، تور مقابل پنجره را به حرکت درآورد. مدتی می شد که بیدار شده بود اما دلش نمی خواست از تخت پایین بیاید. نوعی رخوت و سستی وادارش می کرد به همان حالت درازکش باقی بماند. ساعت زنگدار روی میز عسلی، با نوای خوشی به صدا در آمد. دینگ دانگ، دینگ دانگ، چشمش که به عقربه ساعت افتاد تعجب کرد.
- پنج بعدازظهر...! چقدر خوابیدم!
پلک هایش را آرام مالش داد و از تخت به زیر آمد. از پنجره ی اتاق قسمتی از نمای زیبای عمارت حاج آقا کمالی پیدا بود. با نگاهی به آنجا، از فکرش گذشت (خدا کند محمد بهانه نیاورد وگرنه من چطور باید قانعش کنم؟) وقتی شاسی زنگ منزل آنها را فشرد، مادر محمد در را به رویش باز کرد و به گرمی احوالش را پرسید.
- خوب شد آمدی پروانه جان، قبل از ظهر یک سر آمدم درباره ی محمد با تو صحبت کنم، مادر گفت هنوز از بیمارستان برنگشتی. حاج آقا امروز حجره را زودتر از همیشه بست و آمد منزل، اول به من چیزی نگفت، رفت با محمد صحبت کرد، وقتی که شنیدم قرار شده محمد را بستری کنند تمام تنم لرزید. به خدا دل توی دلم نبود که از شما بپرسم چرا می خواهید محمد را بخوابانید، نکند خدای نکرده مرض بدجوری گرفته نمی خواهید ما بفهمیم؟
- نه حاج خانم، چرا به دلتان بد راه می دهید؟ بیماری محمد آقا فقط عفونت ریه و کم کاری یکی از کلیه هایش است که به امید خدا، بعد از مدتی بستری شدن و رسیدگی برطرف می شود و اصلا جای نگرانی نیست.
- یعنی درد لاعلاجی نیست؟
- نه حاج خانم، خدا نکند درد لاعلاجی باشد... ببینم حالا محمد آقا اجازه می دهد بستری اش کنید؟
- مشکل ما همین جاست. محمد دو پایش را تو یک کفش کرده که محال است در بیمارستان بخوابد. می گوید، مهم نیست که چه دردی دارد، اصلا بریش فرقی نمی کند که خوب بشود یا نه. به خواهرهایش زنگ زدم، همه الان اینجا هستند، نه تنها روی آنها، حتی روی دامادهایم را هم زمین زد. هر چه اصرار می کنیم لجوج تر می شود. پروانه جان، دستم به دامنت، شما یک کاری بکنید.
- من برای همین اینجا آمدم. حقیقتش دکتر رستگار حدس می زد که او با بستری شدهن مخالف کند، برای همین مرا فرستاده که هرطور هست نظرش را عوض کنم.
- الهی تصدقت بشوم، اگر حال محمد با بستری شدن خوب می شود هر کاری از دستت برمی آید بکن.
پروانه موقع ورود به سالن پزیرائی با بقیه ی افراد خانواده کمالی مواجه شد. با نگاهی به این جمع، عزمش برای روبرو شدن با محمد، تحلیل رفت و با خود گفت (اگر همه ی این ها نتوانستند او را به سر عقل بیاورند، من چطور می توانم؟)
حاج آقا با قیافه ای ناراحت به او نزدیک شد و سری به افسوس تکان داد.
- فایده ای نداره دخترم، او زیر بار نمی رود.
- ولی حاج آقا، این موضوع شوخی بردار نیست، اگر زودتر اقدام نکنیم یکی از کلیه های پسرتان برای همیشه از کار می افتد و هیچ بعید نیست که عفونت به کلیه بعدی هم سرایت کند.
عصمت دختر بزرگ خانواده، به آنها نزدیک شد. قیافه اش شباهت زیادی به مادر داشت و با آن ابروهای به هم پیوسته و صورت گرد، انسان را به یاد زنان دوران قاجار میانداخت.
- آقاجون اجازه بدید پروانه خانم هم محمد را ببیند، شاید فرجی شد و او از خر شیطان پایین آمد.
پدرش با شانه های آویزان، در عین ناامیدی به انتهای راهرو اشاره کرد.
- بفرمایید، این شما و این محمد، گرچه می دانم که بی فایده است.
قدم های پروانه سست به پیش می رفت. مقابل در لحظه ای مکث کرد و بعد چند ضربه به آن نواخت. صدای ضعیف او را از داخل شنید و در مقابل چشمان مایوس افراد خانواده، وارد اتاق شد.
لحظه ها به کندی می گذشت. اکنون بیش از سی دقیقه از ورود او به اتاق محمد می گذشت گرچه برای خانواده ی محمد که در انتظار به سر می بردند، خیلی بیش از این طولانی جلوه می کرد. عاقبت در باز شد و پروانه با چهره ای رنگ پریده و چشمانی با پلک های قرمز بیرون آمد. انگار تمام نیرویش تحلیل رفته و قدرت ایستادن نداشت. آهسته به خانم کمالی گفت:
- او برای بستری شدن حاضر است، لطفا همین الان دست به کار شوید.
****
بر روی یکی از مبل های راحتی لم داد. پدرش سرگرم مطالعه روزنامه بود و احسان برادر کوچکش ادای فوتبالیست ها را از خود درمی آورد. مادر با سینی چای از راه رسید.
- احسان، این جا جای توپ بازی نیست، برو توی حیاط بازی کن.
پروانه با نگاهی به مادر، از او تشکر کرد.
- بالاخره نگفتی چطور توانستی محمد را راضی کنی؟
فنجان چای را برداشت و با لحنی که احساس ندامت از آن حس می شد گفت:
- هیچی...، به خاطر نجات جسمش مجبور شدم روحش را جریحه دار کنم.
- پسر عجیبی است! هنوز بعد از این همه سال که همسایه شان هستیم نتوانستم او را بشناسم.
- امروز فهمیدم که کمتر کسی می تواند او را بشناسد. روح والایی دارد، شبیه به او کم یافت می شود. رویهم رفته می شود گفت، از آنهایی است که به درد این دنیا نمی خورند. شاید خودش هم این را فهمیده که دل از دنیا بریده.
- پس حتما مشکل توانستی راضیش کنی؟
چقدر دلش می خواست دخترش همه چیز را به تفصیل برایش تعریف کند ولی می دانست انتظار عبثی است. اخلاق او را خوب می شناخت و می فهمید که محال است به کسی بگوید که به محمد چه گفته است.
- به قول دکتر رستگار، من تا حدودی می دانم با هر بیمار چطور باید حرف زد ولی، صحبت کردن با این یکی واقعا سخت بود.
فصل ششم قسمت اول

عقربه های ساعت دیواری زمان ده و پانزده دقیقه را نشان می داد. پروانه پس از نگاهی به ساعت، به راهرویی که به اتاق عمل منتهی می شد نظری انداخت. آنها هنوز در اتاق عمل بودند. (چرا اینقدر طولانی شد؟!)
با هجوم این فکر، انگشتانش را در هم گره کرد و چشمانش را بست. (خدایا خودت کمک کن. محمد دینش را به اندازه ی کافی ادا کرد، راضی نشو که بیشتر از این ناقص بشود.)
- خسته نباشید...
از دیدن دکتر رئوف در مقابلش جا خورد. او کی از اتاق عمل بیرون آمده بود!
- داشتید دعا می کردید؟
انتظار چنین سوالی را نداشت، کمی دستپاچه جواب داد:
- کی من! نه... یعنی داشتم، می بخشید، عمل چطور بود؟
- خیلی رضایت بخش انجام شد. البته آقای کمالی خیلی شانس آورد چون چیزی نمانده که یک کلیه اش را برای همیشه از دست بدهد.
- آه... خدا را شکر، از شما هم واقعا ممنونم دکتر، من از قبل مطمئن بودم که شما می توانید او را نجات بدهید.
- فکر می کنم دعای شما هم بی تاثیر نبود، در هر حال خوشحالم که همه چیز به خیر گذشت... من امشب در بیمارستان هستم، اگر به وجودم نیاز بود حتما خبرم کنید.
پروانه با عجله از استیشن بیرون آمد، سعی داشت از دکتر پیشی بگیرد.
- خانم پرستویی، کجا با این عجله؟!
- خانواده ی آقای کمالی پایین منتظرند، می خواهم اولین کسی باشم که این خبر خوش را به آنها می دهد.
- این طور که پیداست این موضوع برای خود شما هم خالی از اهمیت نیست؟
با تردید نگاهش کرد. سوالش چه معنایی داشت؟ نکند شوق و ذوق او، دکتر را به این اشتباه انداخته که...؟
- اهمیتش برای من فقط به این خاطر است که خانواده ای را از نگرانی بیرون می آورد... فقط همین.
- از سوالم ناراحت شدید؟
- از خود سوال نه، ولی از فکری که باعث شد این سوال به ذهن شما خطور کند متاسف شدم.
- چرا؟! من که فکر بدی در مورد شما نکردم.
- بد یا خوبش فرقی نمی کند. مهم این است که برای شما سوءتفاهم پیش آمده، من این را دوست ندارم.
- شما دختر عجیبی هستید!
این مرد چهار شانه که یک سر و گردن از او بلندتر به نظر می رسید، با این نگاه خیره، موجب وحشتش می شد. شاید اگر کمی جرات داشت در جواب به او می گفت، که خود شما، عجیب تر از من هستید. ولی به جای آن گفت:
- این جمله را بارها شنیده ام.
*****
همه جا در سکوتی آرامش بخش فرو رفته بود. هیچ صدایی جز صدای قدم های آهسته ی او شنیده نمی شد. با ورود به بخش سه، چشمش به ردیف تخت ها افتاد. سکوت و خواب راحت بیماران همیشه مایه ی تسکینش می شد. همانطور بی صدا به یکی از تخت ها نزدیک شد. صدای نفس های آرام بیمار با ناله های کم جانی همراه بود. ظاهرا هنوز مراحل نیمه بیهوشی را می گذراند. نبضش را امتحان کرد، عادی می زد. با آسودگی خیال نگاه دوباره ای به چهره ی آرام و بی رنگ محمد انداخت و آهسته از آنجا دور شد.
میترا در ایستگاه پرستاران (استیشن) داشت برای خودش قهوه می ریخت. این نوشیدنی خماری خواب را موقع کار از بین می برد. وقتی چشمش به او افتاد، پرسید:
- برای تو هم بریزم؟
- بدم نمی آید، ولی زیاد شیرینش نکن.
- وضعش چطور بود؟
- کی؟
- همین پسر همسایه تان، اسمش چه بود؟ هان... محمد.
- الان که راحت بود ولی فکر می کنم به محض آن که اثر داروی بی حس کننده برطرف شد باید یک مسکن قوی به او تزریق کنیم.
- خیلی نگرانش هستی!
متوجه لبخند موزیانه ی او شد و احساس کرد، میترا هم...
- تو دومین نفری هستی که در این مورد مرتکب خطا شدی... محمد برای من با بیماران دیگه هیچ فرقی ندارد.
- شوخی کردم، دلگیر نشو، می دانم که تو تارک دنیا هستی... راستی گفتی دومین نفر، اولی که بود؟
- دکتر رئوف هم وقتی شوق و ذوق مرا بعد از عمل دید، فکر کرد تعلقات خاصی به این بیمار دارم.
- جدی؟!چطور مگر سوال بخصوصی کرد؟
- اگر سوال نکرده بود من از کجا به فکر او پی می بردم؟
- خوب...، تعریف کن ببینم، چی پرسید؟
- قرار نبود زیاد کنجکاوی کنی.
- پروانه توخیلی بدجنسی، من همیشه دست اول ترین خبرهای بیمارستان را قبل از همه برای تو تعریف می کنم ولی تو، حتی یک بار هم نشد که مرا در جریان مسایل اطرافت بگذاری.
میترا طوری این جمله را با لبخند ادا کد که دوستش را نرنجاند.
- این را به حساب جنس خراب نگذار. گرچه تو همیشه به من لطف داری ولی باور کن زیاد حرف زدن مرا خسته می کند.
- ای ناقلا... زیاد شنیدن چطور؟
تحت تاثیر خنده ی میترا، او نیز لبخند کمرنگی زد.
- اگر همیشه تو سخن گو باشی، مطمئنا نه.
- راستی به نظر تو آدم عجیبی نیست؟
- کی؟!
- دکتر رئوف را می گویم. به نظر من که خیلی مرموز و تودار است، خیلی هم مغرور و از خودراضی، انگار از دواغ فیل افتاده، نه فکر کنی فقط من این را می گویم ها، اکثر بچه ها همین عقیده را دارند. همه معتقدند که خودش را خیلی برای دیگران می گیرد.
- برای همه نه، من رفتار او را با بیماران دیدم، بسیار با آنها خوب تا می کند، حتی موقع معاینه دقت و حوصله ی زیادی نشان می دهد. ولی در رابطه با پرستاران، شاید حق با تو باشد چون خود من هم تا به حال روی خوش از او ندیدم با این حال از دستش دلگیر نیستم و این را به حساب نجابتش می گذارم.
- فکر نمی کنم رفتار او، به نجابت و این حرف ها ربطی داشته باشد، او ذاتا آدم متکبری است، البته بعید نیست به قول فرانک، او به خاطر اتفاقی که در گذشته اش افتاده اینقدر بداخلاق شده باشد.
- مگر تو از گذشته ی او خبر داری؟
- نه فکر کنی من آدم فضولی هستم ها...، باور کن تا همین دیروز، روحم از این ماجرا خبر نداشت ولی نمی دانم این فرانک بلانگرفته از کجا سوت و پوت دکتر رئوف را کشف کرده! داشت جریان را برای نرجس تعریف می کرد که سر بزنگاه رسیدم. اینطور که او می گفت، دکتر، قبلا یک بار ازدواج کرده، گویا همسر قشنگی هم داشته، یکی از همان چشم رنگی های آمریکایی، فرانک می گفت، شنیده که دکتر، مرد کاملا خوشبختی بوده تا این که حادثه ای رخ می دهد و همسرش در یک سانحه ی رانندگی کشته می شود. از آن موقع به بعد اخلاق دکتر خیلی عوض می شود و دیگر به هیچ زن یا دختری روی خوش نشان نمی دهد.
- عجب؟! بیچاره دکتر رئوف،...، پس او حق دارد از همه چیز بیزار باشد.
نگاه میترا به قیافه ی غمگین او افتاد و از این که ندانسته او را به یاد گذشته انداخته بود پشیمان شد و با خود گفت (من چقدر احمقم، چطور یادم نبود که عین همین حادثه برای او هم رخ داده؟)
صدای زنگ تلفن، در فضای ساکت آنجا پیچید. پروانه بی توجه به آن همانطور به فنجان درون دستش خیره نگاه می کرد و انگار در این عالم نبود. میترا پس از نگاه دزدانه ای به او، گوشی را برداشت.
- الو... خودم هستم.. تویی ثریا، خسته نباشی... چکار کردی، تمام شد؟... به سرشانه رسیدی؟ گفتم که باید چند تا کم کنی... خوب دست نگهدار، خرابش نکن تا من بیام... نه کاری ندارم... باشه همین الان آمدم.
- پروانه...
- بله.
چشمانش اشک آلود به نظر می رسید.
- ببخش که ناراحتت کردم، بعضی وقت ها خیلی پر حرف می شوم.
- بی خود خودت را سرزنش نکن، اتفاقا خوب شد که فهمیدم دیگران هم غم هایی به بزرگی غم من دارند. لااقل حالا احساس تنهایی نمی کنم.
- در هر صورت دلم نمی خواست اینطور بشود... راستی اشکالی ندارد نیم ساعتی تنهایت بگذارم؟ الان ثریا تلفنی خواهش کرد بروم پیشش...، این بافتنی او هم برای من دردسر شده.
- فعلا که کار خاصی نداریم، اگر موردی هم پیش آمد من اینجا هستم، تو با خیال راحت برو نگران هیچ چیز نباش.
با شیطنت دستی به سوی پروانه تکان داد و راه افتاد.
- پس من رفتم... فعلا.
با رفتن او، پروانه یک بار دیگر سری به تمام بخش ها زد. ظاهرا همه در خواب بودند. وقتی دوباره بر روی صندلی سیاه کم رنگ لم داد، کتابی را از کشوی میز بیرون کشید و سرگرم مطالعه ی آن شد. نوشته ها کم کم مقابل چشمش تار شدند. انگار فقط به آنها نگاه می کرد ولی تمام فکرش جای دیگری بود. بی اختیار کیف دستی اش را برداشت و تصویر او را از لابلای دفترچه ای که همیشه همراهش بود، بیرون آورد. دقایقی به چهره ی او هخیره شد. همان لبخند همیشگی... همان نگاه آشنا... این پیراهن و شلوار را هنوز به یاد داشت، این لباس را آن روز به تن کرده بود روزی که...
سالن پذیرائی از حضور اقوام نزدیک غلغله بود. یکی از خاله ها با دایره زنگی نوای قشنگی را دم گرفته بود. سر و صدای دخترهای فامیل که به رقص و پایکوبی مشغول بودند یک لحظه آرام نمی شد. سرگرم تماشای آنها بود که خاله منصور صدا کرد. وقتی به او نزدیک شد، دستش را گرفت و با هیجان خاصی گفت:
- بیا لباست را بپوش، بد نیست قبلا یک بار امتحانش کنی.
تا چشمش به لباس زیبایی که روی تخت پهن شده بود افتاد، ذوق زده خاله را در آغوش گرفت.
- وای خاله... چقدر قشنگه!
خاله منصور داشت با احتیاط زیپ پیراهن را می بست که صدای گوشخراش موتورسیکلت در حیاط پیچید و چهره ی او ناخودآگاه به لبخندی از هم باز شد. با ورود داماد، شور و هل هله ی حاضرین اوج گرفت.
- خاله جان تمام نشد؟
- هولم نکن دختر، دارم پاپیون پشت دامن را صاف و صوف می کنم.
- فعلا لازم نیست، می خواهم اول کورش را ببینم.
- چشمم روشن! با این لباس؟!
- خوب چه اشکالی دارد؟ فقط یک لحظه.
- ببین پروانه جان، اصلا صلاح نیست که او ترا در این لباس ببیند، حتی برای یک لحظه.
- چرا؟!
- مگر نمی دانی اگر او ترا در این لباس ببیند، فردا به اندازه ی کافی ذوق زده نمی شود.
نگاهش مایوس اما پرمحبت بود، گفت:
- حق با شماست.
در آن میان صدای ضرباتی به در اتاق، دستپاچه اش کرد. (این حتما کورش است) صدای سرخوش او، شکش را برطرف کرد.
- پروانه جان، اینجا هستی؟
خاله منصور متوجه لبخند نمکین پروانه شد و خودش به کنار در رفت و فقط به اندازه ای که بتواند او ا ببیند، لای در را از هم باز کرد.
- پروانه اینجاست، دارد لباسش را امتحان می کند ولی تو نباید او را ببینی.
گفتار خاله با طنز خاصی همراه بود.



 

ادامه دارد ...  



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 472
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

4

طبقه دوم از چهار بخش زن و مرد، اطاق عمل شماره ی دو و قسمت های مختلف دیگر تشکیل شده بود.
پروانه همراه با دو پرستار دیگر، در قسمت ایستگاه پرستاران (استیشن) سرگرم بررسی نوبت داروهای بیماران بودند. در همان حال به همکار بغل دستی اش گفت:
- میتراجان، سر ساعت نه، دو خشک کننده را باید در بخش دو به بیماران تخت سیزده و هفده، تزریق کنی. یادداشت کن که فراموش نکنی.
در آن میان طنین صدایی که خانم شیفته را به اتاق رئیس فرا می خواند، در طبقات مختلف شنیده می شد. این دومین بار بود که نام او پیج می شد، ولی ظاهرا از او خبری نبود. صدای زنگ تلفن پروانه را که می رفت به یکی از بخش ها سرکشی کند، متوقف کرد.
- بله، بفرمائید...
- خانم پرستویی شما هستید؟
- بله دکتر، امری داشتید؟
- این سوپروایزر شما ظاهرا غیبش زده خبر نداری کجاست؟
- آخرین بار با لیست مخصوص غذاها او را دیدم، انگار خیال داشت به آشپزخانه برود.
- پس حتما به این زودی برنمی گردد... الان به وجودش نیاز داشتم.
- مشکلی پیش آمده؟
- مشکل که نه، می خواستم وظیفه راهنمایی همکاران جدیدمان را به او محول کنم که قسمت های مختلف بیمارستان را نشانشان بدهد... راستی تو الان بی کاری؟
- بی کار که نه قربان، ولی مشغله ی خاصی ندارم، چطور مگر؟
- پس تو می توانی به جای او قبول مسئولیت کنی؟ فعلا که چاره ی دیگری نداریم.
- حرفی ندارم، فقط اجازه بدهید این نوبت داروها را پخش کنم، همین الان خدمت می رسم.
- پس لطفا کمی زودتر، منتظرت هستم.
در این ساعت اکثر راهروها و سالن اصلی بیمارستان، مملو از مراجعین بود. پروانه که از قبل شنیده بود دو پزشک ایرانی، کشور آمریکا را به قصد خدمت به هموطنان خود ترک کرده اند، دی حین معرفی قسمت های مختلف با لحن خاصی گفت:
- امیدوارم با دیدن این مردم پی ببرید که وجود شما در کشور و در این بیمارستان، می تواند چه موهبت بزرگی برای بیماران نیازمند باشد.
دکتر شمسا که حاضر جواب تر از دوستش به نظر می رسید، بلافاصله در جواب گفت:
- بی خود نبود که ما از همه ی سرگرمی ها و خوشی های آنجا چشم پوشی کردیم و به ایران برگشتیم.
پروانه نیم نگاهی به او انداخت. در قیافه ی دکتر شیطنت خاصی موج می زد. از فکرش گذشت(از رفتارشان پیداست پرستاران خارجی خیلی به آنها رو داده اند!) به دنبال این فکر، گفت:
- قصدم اهانت نیست ولی ای کاش زودتر به این فکر افتاده بودید، آن موقع که به وجودتان خیلی بیشتر از این ها نیاز بود... این راهروها را می بینید؟ زمان جنگ سرتاسر این مسیرها پر از زخمی های جنگ بود. بعضی مواقع تعدادشان به قدری زیاد می شد که فرصت نمی کردیم به همه آنها برسیم و متاسفانه بعضی ها در انتظار نوبت عمل...
نتوانست ادامه بدهد، نگاه اشک آلودش را از آنها گرفت و قدمی جلوتر به راه افتاد. زمانی که از باردید داروخانه، آزمایشگاه و بخش اتفاقات فارغ شدند از سمت پلکان مسیر طبقه ی دوم را در پیش گرفتند. پروانه تلاش می کرد وظیفه ی راهنمایی ا به نحو مطلوبی انجام دهد و گویا موفق هم شده بود، در آن میان فقط نگاهای موذیانه ی بعضی از همکاران کمی معذب اش می کرد. در پایان بازدید از نقاط مختلف، به دورنمای ساختمان رستوان اشاره کرد و ساعات پخش غذا را یادآور شد و در پی آن گفت:
- همانطور که مشاهده کردید، ساختمان بیمارستان به همین قسمت ها خلاصه می شد. گچه ممکن است اینجا در مقابل بیمارستان هایی که سابقا در آن انجام وظیفه می کردید، ابتدایی به نظر برسد ولی مطمئنم که خیلی زود با حال و هوای اینجا خو می گیرید، چون ما در بیمارستانهایمان چیزی داریم که در پیشرفته ترین کشورهای دنیا هم، دیده نمی شود.
به دنبال سکوت او، شمسا گفت:
- ما را حسابی کنجکاو کردید، می شود بپرسم از چه صحبت می کنید؟ نکند در ایران دستگاه جدیدی اختراع شده که هنوز به دنیا معرفی نکردند!
- آقای دکتر، مرا ببخشید ولی فکر می کنم اگر این همه وقت از ایران دور نمی ماندید همان اول منظورم را درک می کردید... در واقع من از احساسی صحبت می کنم که بیماران ما به پزشکان دارند. کافیست شما یک نفر را از خطر مرگ، یا درد و رنج نجات بدهید، آن وقت برایش می شوید خدای روی زمین. مسلما شما این عشق را در هیچ کجای دنیا پیدا نمی کنید.
شمسا گفت:
- کمی اغراق نمی کنید؟ معمولا بیماران بعد از مرخص شدن از بیمارستان حتی اسم ما را هم فراموش می کنند، بندگی که پیشکش شان.
- جدا اینطور فکر می کنید؟ البته من قصد ندارم علیه شما جبهه گیری کنم ولی امیدوارم در آینده ی نزدیکی به حرف من برسید... آن وقت دوست دارم یک بار دیگر نظر شما را بشنوم... فعلا اگر امری نیست از حضورتان مرخص می شوم.
قبل از حرکت او، شمسا با کنجکاوی گفت:
- راستی نگفتید که خود شما در کدام قسمت از بیمارستان انجام وظیفه می کنید؟
- من در هر قسمت که به وجودم نیاز باشد آماده ی خدمت هستم ولی، در حال حاضر در طبقه ی دوم در بخش کلیوی انجام وظیفه می کنم.
- اوه جدا؟! پس باید به دوست عزیزم به خاطر داشتن پرستار لایقی مثل شما، تبریک گفت.
دکتر ئوف که از نحوه گفتار و پوزخند همکارش دلخور به نظر می رسید، با بی تفاوتی خاصی گفت:
- از نظر من که هیچ فرقی نمی کند، اگر خانم پرستویی مایل باشند می توانم او را به بخش شما منتقل کنم.
پروانه که از این گفت و شنود ناراحت شده بود، در جواب گفت:
- اگر حمل بر گستاخی بنده نکنید، یادآوری می کنم که کلیه ی امور، همینطور جابه جایی کارکنان بیمارستان، فقط به دستور دکتر رستگار امکان پذیر است... فعلا با اجازه.
شمسا همانطور که دور شدن او را تماشا می کرد، همراه با پوزخندی آهسته به دوستش گفت:
- مثل این که به راهنمای ما برخورد.
رئوف نگاه ملامت باری به او انداخت و جواب داد:
- او حق داشت، ظاهرا تو پاک فراموش کردی که اینجا آمریکا نیست.
با نزدیک شدن پروانه به استیشن، گفتگوی پرستاران، حالت پچ پچ به خود گرفت. گویا همه ی صحبت درباره ی دو پزشک تازه وارد بود. میترا، دوست صمیمی پروانه، در حالی که به او نزدیک می شد گفت:
- تو امروز حسادت همه را برانگیختی.
- من؟! چطور؟!
- باور نمی کنی، خیلی ها دلشان می خواست به جای تو، راهنمایی آن دو تازه وارد را بر عهده بگیرند.
- اوه....! پس صحبت بر سر آنهاست؟
- آنهم چه صحبتی، سوژه خیلی داغ است... مطمئنم تا مدتی بحثی غیر از زندگی نامه ی این دو نفر بر سر زبان همکاران ما نیست... راستی چطور آدم هایی هستند؟
- کی؟
- همین دو تا... به قول بچه ها، غربی ها، اسمشان را هنوز یاد نگرفتم.
- منظورت دکتر شمسا و دکتر رئوف است؟ اولا که غربی نیستند، این که آدم چند سالی در فرنگ زندگی کند دلیل غربی بودنش نیست، ثانیا به نظرم آدم های بدی نباشند. همین که فعلا آمدند که اینجا خدمت کنند، خودش دلیل مهمی بر خوب بودن آنهاست.
- خانم پرستویی، شما در آزمایشگاه چه می کردید؟
صدای پر جذبه ی سوپروایزر بخش، نگاه پروانه را به پشت سر کشید. همه پرستاران با مشاهده ی او، مشغول کارهای خود شدند.
- از طرف دکتر مامور شده بودم که نقاط مختلف را به پزشکان جدید نشان بدهم.
- اما این وظیفه ی من بود نه شما!
لحن تند خانم شیفته، غرورش را جریحه دار کرد، با این حال تلاش می کرد خونسردی اش را از دست ندهد.
- دکتر اول سراغ شما را گرفت، اتفاقا دوبار هم اسمتان را پیج کردند. ولی چون غایب بودید، این وظیفه به من محول شد.
- بعد از این من هر جا که بودم خبرم کنید تا شخصا به امور رسیدگی کنم، متوجه شدید؟
- بله... متوجه شدم.
پروانه هر چه فکر می کرد، نمی توانست علت خاصی برای رفتار خصملانه ی سرپرستار بخش، با خودش پیدا کند، ولی به این واقعیت رسیده بود که بعد از انتخابش به عنوان شایسته ترین پرستار بیمارستان، این خصومت شدت بیشتری پیدا کرده بود.

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

3

پیرمرد باغبان داشت با حوصله ی عجیبی علف های هرز را از لابلای گل ها بیرون می کشید. ذوق او در کاشت گل های رنگارنگ در ردیف های منظم به محوطه ی بیمارستان لطف و صفای خاصی داده بود، به خصوص که ردیف گل های بنفشه، لادن، همیشه بهار، مینا و تاج خروسی در کنار چمن سرسبز و یک دست جلوه ای دیدنی تر داشت. از طرفی بوته های یاس، محمدی و ختمی در جای جای این فرش سبز، مانند گلدانهایی بود که عطرشان فضا را معطر می کرد.
برای پیرمرد، در این صبح کاری لذت بخش تر از آن نبود که کنار گل ها بنشیند و با دست پر نوازش و مهربان، آنها را از شر علف های خودرو خلاص کند. صدای بوق آشنای سرویس بیمارستان، نگاه او را برای لحظه ای از طبیعت زیبا گرفت و چون چشمش به پرستار جوانی که با قدم های شمرده به سویش می آمد افتاد، گوشه ی لبش به لبخندی از هم باز شد.
- سلام حسن آقا، خسته نباشید.
- سلام باباجان، شما هم خسته نباشید.
- خیلی ممنون، ببخشید که مزاحم شدم، مثل این که داشتید با گل ها خوش و بش می کردید... اینطور که شما برای اینها زحمت می کشید، من هر بار از خودم شرمنده می شوم که تقاضای چند شاخه از آنها را می کنم.
- دشمنت شرمنده باشد بابا، این گل ها قابل شما را ندارد... شما هم به جای خود، کم برای من زحمت نکشیدید، خدا وکیلی خیلی حق به گردنم دارید.
- اختیار دارید حسن آقا، من که کاری برای شما نکردم.
- چرا باباجان، فکر می کنی فراموش می کنم که چطور وقت و بی وقت به من سر می زدی و دارو و دوایم را سر موقع می دادی... سابقه ی خدمت من، توی این بیمارستان کم نیست ولی، هنوز هیچ پرستاری را ندیدم که به اندازه ی شما به حال مریض دل بسوزاند. نه فکر کنی جلوی رویت این حرف را می زنم ها، خدا وکیلی همیشه پشت سرتان هم گفتم که شما بین همه نمونه هستید.
- شما محبت دارید حسن آقا، من هر کاری کردم فقط انجام وظیفه بود، انشاالله که دیگر هیچ وقت شما را مریض احوال نبینم.
- سلامت باشی بابا... بیا باباجان، اینم امانتی شما، اول صبح گشتم و بهترین هاشو برای شما انتخاب کدم.
باغبان پیر، نگاه شوق آمیزی به دست گلی که به او می داد انداخت و ادامه داد:
- می بینید خدا چه خلقت کرده؟! آدم از تماشایشان سیر نمی شود.
- حق با شماست، به خصوص امروز سنگ تمام گذاشتید، چه دسته گل قشنگی، واقعا ممنونم.
- ممنون الله، سلام مرا هم به آقای دکتر برسانید و برایشان آرزوی یک عمر با سعادت کنید.
- پس شما هم خبر دارید؟!
- همان دیروز که سفارش دسته گل دادی شصتم با خبر شد. ولی مطمئنم توی بیمارستان فقط شمائید که روز تولد دکتر یادتان مانده، بقیه این قدر معرفت ندارن.
- خوب شاید برای این که بقیه موقعیت من برایشان پیش نیامده، خودتان خبر دارید که، من زندگی ام را مدیون دکتر هستم... در هر صورت بخاطر این دسته گل ممنونم، باید زودتر برم، هیچ بعید نیست که خانم شیفته تا به حال غیبتم را رد کرده باشد.
- برو به سلامت باباجان، خیر پیش.
بیمارستان سینا، یکی از خوش آوازه ترین بیمارستان های شهر به حساب می آمد، ساختمان چهار طبقه ی آن، معمولا عده ی زیادی بیمار با امراض مختلف را در خود جای می داد و از پزشکان خبره و کادر باتجربه ای سود می برد. تمام این امکانات با سرپرستی و مدیریت خوب دکتر رستگار که مدت بیست سال در این بیمارستان خدمت کرده بود، به وجود آمده و کارآیی قابل توجهی داشت.
پروانه لحظه ای مقابل در اتاق رئیس توقف کرد و بعد از لحظه ای مکث، ضربه ای به در نواخت. صدای آشنای دکتر رستگار بلافاصله شنیده شد.
- بفرمائید...
پروانه آرام در را گشود، دسته گل را طوری پشت سر نگه داشت که در همان وحله اول دیده نشود.
- صبح بخیر آقای دکتر...
- صبح بخیر خانم پرستویی، بفرمائید تو.
پروانه احتمال داد باید شخص غریبه ای در اتاق باشد، چون دکتر فقط در حضور دیگران او را خانم پرستویی خطاب می کرد. حدسش درست بود. حضور دو نفر شخص بیگانه در اتاق، پروانه را از تصمیمش منصرف کرد.
- مثل این که مهمان دارید، من بعد مزاحم می شوم.
دکتر از پشت میزش برخاست و به سوی او آمد.
- کجا با این عجله؟ بیا تو با همکاران جدید من آشنا شو.
برخورد گرم دکتر، پروانه را از تردید بیرون آورد. با ورود به اتاق، نگاه گذرایی به دو نفری که در مبل های خود لم داده بودند انداخت و بعد همراه با تبسم محبت آمیزی به دکتر گفت:
- زیاد وقت شما رو نمی گیرم فقط می خواستم اولین کسی باشم که تولد شما را تبریک می گوید.
- تولد من؟! امروز، روز تولد...؟!
قیافه ی متعجب دکتر، پروانه را به خنده وا داشت. لبخندش را مهار کرد و پرسید:
- مگر امروز بیست و هشتم اردیبهشت نیست؟
دکتر نگاهی به تقویم روی میز انداخت.
- بله، امروز... حافظه ی مرا می بینی؟
- حق دارید دکتر، اگر من هم مشغله ی فکری شما را داشتم، به همین اندازه فراموشکار می شدم، در هر صورت تولدتان مبارک، این هم قابل شما را ندارد.
دکتر رستگار نان تحت تاثیر قرار گرفته بود که حتی همکارانش متوجه شکفتگی چهره اش شدند.
- پروانه جان تو همیشه با کارهایت مرا غافل گیر می کنی. متشکرم.
چشمان پروانه هم از شوق برق می زد.
- امیدوارم سال های زیادی این افتخار نصیبم شود که تولد شما را تبریک بگویم.
دکتر دسته گل را روی میز گذاشت و با اشاره به جعبه کوچکی که در زرورق خوش رنگی پیچیده شده بود، با خوشحالی پرسید:
- می توانم بازش کنم؟
- البته که می توانید.
ولی چون متوجه حضور آن دو نفر شد، این کار را به بعد موکول کرد و گفت:
- اول بگذار ترا با همکاران جدیدمان آشنا کنم.
نگاه پروانه این بار دقت بیشتری داشت. دو مرد نسبتا جوان که یکی با چهره ای متبسم سرگرم تماشای آنها بود و دومی با حالتی بی تفاوت و ظاهری متکبر.
دکتر رستگار، با اشاره به شخص متبسم گفت:
- دکتر شمسا، جراح و متخصص بیماری های گوش و حلق و بینی و دکتر رئوف، جراح و متخصص مجاری ادرار و بیماری های کلیوی. از این به بعد، کادر پزشکی ما از وجود دو پزشک جوان و مجرب بهره مند خواهد بود...
پروانه آهسته سری به تعظیم فرود آورد و گفت:
- من از طرف خودم و کادر پرستاری بیمارستان، شما را خوش آمد می گویم و امیدوارم پرستاران این بیمارستان بتوانند رضایت خاطر شما را در انجام دستورات فراهم کنند.
دکتر انگار حرفش نیمه تمام رها شده بود، ادامه داد:
- فکر می کنم دیگه نیازی نیست که خانم پرستویی را معرفی کنم. همین طور که می بینید، ایشون یکی از بهترین وشایسته ترین پرستاران این بیمارستان هستند. البته این عقیده ی من تنها نیست، خیلی ها به این واقعیت معترفند.
دو پزشک جوان نیز متقابل سری مقابل پروانه تکان دادند. او که معذب به نظر می رسید، با شرمی که در حرکاتش به چشم می خورد به سمت دکتر رستگار برگشت.
- خوب آقای دکتر، اگر اجازه بدهید من از حضور شما مرخص می شوم. خیلی تاخیر کردم و حالا حتما به خاطر غیبتم باید به سوپروایزر بازخواست پس بدهم.
دکتر او را تا کنار در مشایعت کرد و به دنبال تشکر مجددی، سفارش کرد:
- به شیفته بگو من معطلت کردم.
پروانه در حال خروج به یاد مطلبی افتاد.
- راستی دکتر، کمی فرصت دارید چند دقیقه وقت شما را بگیرم؟ باید درباره ی یک مجروح جنگی با شما صحبت کنم.
- قبل از ظهر سری به من بزن ببینم موضوع از چه قرار است.
- چشم دکتر، فعلا...

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 443
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

2

کوچه ی شب آهنگ، یکی از کوچه های عریض و تر و تمیز این محله به حساب می آمد که انتهایش با دو عمارت سنگ نما که ظاهری خوشایند داشتند مسدود می شد. شاید کمتر کسی پا به این کوچه می گذاشت و با تحسین به سبک و بنای این دو ساختمان خیره نمی شد. پروانه نیز هر بار موقع خروج از منزل، ناخودآگاه چشمش به این عمارت ها می افتاد، شاید به این دلیل که ساختمان آجرنمای منزل آنها در انتهای کوچه، چسبیده به یکی از این دو عمارت بود. یا آن که سوره ی «و ان یکاد» بالای سر در عمارت همسایه نگاهش را به سوی خود می کشید و وادارش می کرد آن را آهسته با خود زمزمه کند. پس از ذکر سوره به راه افتاد ولی هنوز چند قدم نرفته بود که صدایی متوقفش کرد:
- سلام علیکم...
- سلام حاج خانم، صبح شما بخیر.
- صبح شما هم بخیر پروانه جان، داشتید می رفتید سر کار؟
- بله، با اجازه...
- ببخش که مزاحم شدم، حقیقتش خیلی وقت است منتظرم از منزل بیرون بیایی...
- چطور، مگر اتفاقی افتاده؟!
- والله چی بگم پروانه جان، موضوع محمد است، الان چند روز است که مدام تب می کند، هر چقدر من و حاج آقا اصرار کردیم راضی نشد خودش را به دکتر نشان بدهد، گفت یز مهمی نیست. خلاصه دیشب کار به جایی رسید که هیچ کدام تا صبح نخوابیدیم. داشت توی تب می سوخت ولی باز هم می گفت چیز مهمی نیست. تبش آنقدر بالا رفت که شروع کرد به هذیان گفتن. تازه ما فهمیدیم که حالش چقدر خراب است. همان وقت می خواستیم ببریمش بیمارستان، راضی نشد. گفتم لااقل شما را خبر کنم، بلکه قرصی، دوایی، یزی داشته باشید که به دردش بخورد، ولی باز هم نگذاشت، می گفت، این وقت شب مزاحم همسایه ها نشوید...
- چه مزاحمتی حاج خانم؟ پس همسایه به درد چه موقع می خورد؟ حالا حالش طور است؟ هنو.ز تبش پایین نیامده؟
- چرا، الان کمی بهتر شده، دم دمای صبح، بعد از کلی پاشوره کردن حرارت بدنش کم کم پایین آمد و خوابش برد. حالا می خواستم با شما صلاح و مشورت کنم ببینم چه باید کرد؟ هر چه باشد شما چند سال تجربه دارید، فکر می کنید چرا محمد اینطور تب می کند؟
- حاج خانم باور کنید در این مورد من نمی توانم هیچ نظری بدهم. حتی یک پزشک هم بدون معاینه و آزمایش، نظر صریحی نمی دهد. شما باید حتما محمد آقا را به یک پزشک باتجربه نشان بدهید تا به علت تب کردنش پی ببرید.
- حق با شماست، من و حاج آقا هم همین را به محمد گفتیم ولی او زیر بار نمی رود. دارد با خودش لجبازی می کند. از وقتی مجروح شد و روی صندلی چرخدار نشست، از این رو به آن رو شد، بداخلاق و یکدنده شد. دیگر به حرف هیچ کس گوش نمی کند، از صبح نشسته یا کتاب دست گرفته یا طرح و نقاشی می کشد. وقتی هم که مریض می شود جیکش در نمی آید مبادا ما بفهمیم...
دل پر دردی داشت و یکهو بغضش ترکید، از این که پروانه، اشک هایش را ببیند نگرانی نداشت.
- به خدا دیگر نمی دانیم با او چطور برخورد کنیم. بعضی وقت ها می گویم بگذاریم به حال خودش باشد می بینیم نمی شود، دارد روز به روز مثل شمع آب می شود.
- می دانم چه می گویید، مگر می شود انسان درد اولادش را ببیند و دم نزند... حاج خانم یک فکری به خاطرم رسید، من پیشنهاد می کنم حالا که محمد آقا حاضر نیست پیش دکت برود، دکتر را برای دیدن او بیاوریم.
- من که حرفی ندارم، ولی مگر می شود؟ تازه چه دکتری حاضر می شود با اخم و تخم محمد، او را معاینه کند؟
- نگران این مساله نباشید، من دکتری سراغ دارم که اگر جریان را بشنود خودش داوطلبانه به منزل شما می آید، او ارادت خاصی به مجروحان جنگی دارد.
- خدا عمرت بدهد پروانه جان، می توانی این کار را بکنی؟
- چرا که نه، دکتر رستگار انسان شریفی است،. من همین امروز با او صحبت می کنم.
- خدا او را از بزرگی کم نکند، پس ما امروز منتظر شما باشیم؟
- شما فعلا به محمد آقا چیزی در این مورد نگویید، من خودم از بیمارستان با شما تماس می گیرم و ساعت ملاقات را خبر می دهم... آه ببخشید مثل این که سرویس ما رسید، فعلا با اجازه... منتظر تلفن من باشید.

 

 

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 363
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 10 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

1

چشمش که به تصویر درون آینه افتاد خندید، خنده ای از سر شوق، اندامش در این لباس چقدر زیباتر دیده می شد. با این بالا تنه ی چسبان و دامن پرچین که فنرها، پف تورهای آن را بیشتر نشان می داد قوس کمر باریک تر از همیشه به نظر می رسید. تاج مروارید در بین حلقه های بلوطی رنگ موهایش جلوه ای دیدنی داشت و این تور سفید که از پشت سر تا روی شانه اش می افتاد لطافت نیمرخ مهتابی رنگ اش را بیشتر به رخ می کشید. داشت با دقت خودش را برانداز می کرد که در باز شد.
- پروانه، زود باش، همه منتظر تو هستند.
مثل همیشه که در تنهایی با خودش تمرین کرده بود، دو طرف لباس اش را آرام گرفت و به راه افتاد. چه احساس غریبی! انگار در هوا قدم بر می داشت. در درون خود نوعی شوق با ترس از آینده احساس می کرد. راهرو کم نور بود اما به محض آنکه قدم به آن محیط روشن گذاشت رقص نورهای رنگارنگ چشمش را زد. همه اینجا بودند. جمعیت به قدری زیاد بود که تشخیص همه ی آنها امکان نداشت. یا شاید او گیج و منگ به اطراف نگاه می کرد. چه سر و صدایی! چه غوغایی! با آن که جای سوزن انداختن نبود، حاضرین برایش راه باز کردند. صدای درهم و برهم بعضی ها از میان جمعیت شنیده می شد: وای که چه خوشگل شدی! الهی خوشبخت بشوی. مبارک باشد، پای هم پیر بشوید. کور بشود چشم حسود و بخیل... و دود اسپند مشامش را پر کرد و نفسش را تنگ کرد. هنوز به جلو می رفت گرچه زمین را زیر پای خود حس نمی کرد. یکی بازویش را کشید و چرخش داد. دور خودش تاب می خورد عرق کره بود و نفس نفس می زد. آنقدر چرخید که به سرگیجه افتاد و چشم هایش را بست. انگار می خواست بالا بیاورد. نفهمید چطور روی زمین دراز کشید. در این حالت احساس راحتی می کرد اما هنوز نفس هایش سنگین بالا می آمد. صورت های زیادی رویش خم شد. همه داشتند نگاهش می کردند، چشم هایی که لحظه به لحظه فراختر می شد. پلک هایش را از وحشت روی هم گذاشت. همه چیز با بستن چشم هایش تمام شد. چه سکوت خوبی، انگار در خلع معلق بود، شبیه به پرواز! در آن حال خوشی، صدای آمرانه ای به گوشش خورد:
خانم پرستویی... با شما هستم...
لک هایش را آهسته باز کرد. فقط او آنجا بود. پیرمرد قیافه ی آشنایی داشت... آه بله، این خودش بود، با همان چهره ی مهربان همیشگی و روپوش سفید. لبهایش دوباره تکان خورد.
- تو زنده می مانی، حالا بلند شو.
دستش را گرفت و در کنارش به راه افتاد. این مسی ه طولانی و تاریک به نظر نمی رسید. حالا احساسی جز ترس نداشت. این راه به کجا منتهی می شد؟ باید به دکتر اطمینان می کرد. دری در مقابلش باز شد. آنجا اتومبیلی پوشیده از گل، انتظارش را می کشید. برگشت که به روی پیرمرد لبخند بزند، اما این کیوان بود که همراهی اش می کرد. با نگاه او را به جلو هدایت کرد.
- بهتر است بروی، او منتظر است.
به راه افتاد، قدم هایش ناخودآگاه شتاب گرفت. بی قرار بود، ولی هرچه می کرد به او نمی رسید. چشمش در فضای کم نور، به مقابل خیره مانده بود که در اتومبیل باز شد و او خوش قامت تر از همیشه از آن بیرون آمد. از این فاصله چهره اش خوب دیده نمی شد ولی نیازی هم نبود چون حتی در این تاریکی هم می توانست او را بشناسد. از مشاهده ی او، قلبش به تلاطم افتاد. چقدر انتظار این لحظه را کشیده بود. نگاهی به پشت سر انداخت که مطمئن شود کیوان هنوز آنجاست، ولی اثری از او نبود. دوباره از تنهایی به وحشت افتاد. چرا هیچکس به بدرقه اش نیامد؟! ولی نباید می ترسید، مهم این بود که او اینجاست. صدا کرد:
- کورش...
جوابی نشنید ولی دستی ا که به سویش دراز شد، لمس کرد. فشار پنجه هایش مایه ی دلگرمی بود. چه سبک درون اتومبیل جای گرفت! و در یک چشم بهم زدن به حرکت درآمدند. حرکت چرخ ها به مرور تندتر شد. چه سرعت سرسام آوری! را اینطور بی تاب به پیش می رفت؟ صدایش اعتراضش بلند شد:
- کورش، آهسته تر.
انگار صدایش را نشنید، این بار با فشار پنجه هایش بر بازوی او، وحشت زده گفت:
- اینقدر تند نرو، من می ترسم.
برای اولین بار سر او به سمتش برگشت و با صدایی که بی شباهت به انعکاسی از دور دست ها نبود گفت:
- از هیچ چیز نترس، من همه جا با تو هستم.
همزمان چشمش به او افتاد، شاید می خواست با دیدن آن چهره ی مهربان بیشتر احساس آرامش کند ولی، با دیدن او، با تمام قدرت فریاد کشید.
در اتاق با سرعت باز شد. خانم میانسالی که با عجله خودش را به او رساند کنار تختش نشست.
- پروانه جان، چی شد مادر، چرا جیغ کشیدی؟!
چشمانش باز بود اما هنوز منگ به نظر می رسید. دانه های درشت عرق بر پیشانی رنگ پریده اش برق می زد. با کف دست رطوبت پیشانی را گرفت.
- چیزی نیست مادر، انگار داشتم خواب می دیدم.
نگاه تاسف بار مادر، بر او سنگینی می کرد، می دانست که نباید زیاد حساسیت نشان بدهد، شبیه این اتفاق قبلا هم چندین بار رخ داده بود.
- مطمئنی حالت خوبه؟
- نگران نباشید، گفتم که فقط یک کابوس بود.
- پس بلند شو. صبحانه ات را بخور، می ترسم از سرویس جا بمانی.
- شما بروید، من همین الان می آیم.
پریسا پشت میز آشپزخانه داشت با عجله ایش را بهم می زد. مادر یکی از صندلی ها را کنار کشید و بی حوصله گفت:
- هنوز بلد نیستی چایت را بی صدا هم بزنی؟
- ایراد نگیرید مادر، دیرم شده...
و چون چشمش به قیافه ی گرفته ی او افتاد کنجکاوانه پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
ظاهرا سوالش بی مورد بود چون چشمان اشک آلود او نشان می داد که از چیزی ناراحت است.
- رفته بودم پروانه را بیدار کنم، در خواب چنان جیغی کشید که تمام تنم لرزید. وقتی بالای سرش رسیدم، رنگش بدجوری پریده بود...
با انگشت رطوبت اشک را آهسته از گوشه ی چشمش پاک کرد و ادامه داد:
- مدتی بود که دیگر از این خواب ها نمی دید، خیال می کردم همه چیز را فراموش کرده ولی، مثل اینکه آن خاطره هنوز آزارش می دهد.
قیافه ی پریسا ناخودآگاه درهم شد، چطور می توانست نسبت به احوال خواهرش بی تفاوت باشد. فنجان چای را در جایش گذاشت و همانطور که برمی خاست، گفت:
- می روم سری به او بزنم...
- نه نرو، اخلاقش را که می دانی، حتی نمی خواست من پهلویش باشم.
- این که نمی شود مادر، تا کی باید او را به حال خودش بگذاریم؟ بالاخره یکی از ما باید پیشقدم بشویم، باید به او حالی کنیم که دست از این فکر و خیال ها بردارد... در تمام این سال ها همه ی ما مواظب بودیم مبادا حرفی بزنیم که باعث ناراحتی اش بشود ولی همین احتیاط ها او را در لاک تنهایی اش بیشتر فرو برد تا جایی که روز به روز از ما، دورتر شد. حرکات مادر عصبی به نظر می رسید، داشت با نوک امگشت، کنجدهای نان بربری را از روی میز جمع می کرد.
- فکر می کنی من کورم؟ نمی بینم دارد خودش را از بین می برد؟ عمدا دو شیفت در بیمارستان می ماند که کمتر در منزل باشد و وقتی برمی گردد از خستگی رنگ به رویش نیست. تیشه دست گرفته به ریشه ی خودش می زند و تا من می خواهم اعتراضی کنم، گله می کند که:« بگذارید سرم به کا خودم باشد، من این خستگی را به تفریح ترجیح می دهم.» آن وقت تو می گویی چرا پاپی اش نمی شویم؟
- ببین مادر، می دانم شما چقدر ناراحتید ولی دلسوزی دیگر فایده ای ندارد، من فکر می کنم خواهرم نیاز به یک سیلی دارد، سیلی محکمی که او را از خیال گذشته برون بیاورد. این که نمی شود ما دست روی دست بگذاریم تا او خودش ذره ذره نابود کند. باید حالی اش کرد که اینطور...
- صبح بخیر...
پریسا از این که او سر بزنگاه پیدایش شد جا خورد و دیگر حرفش نیامد. چهره ی مصمم پروانه، بیشتر مواقع او را شرمگین می کرد.
- صبح تو هم بخیر، صبحانه حاضر است، نیمرو می خوری؟
- دست شما درد نکند مادر، فقط یه فنجان چای، چیز دیگری نمی خورم، باید زودتر راه بیفتم.
- عجله نکن، وقت داری لااقل یک لقمه کره و مربا بخوی، دل ناشتا که آدم مشغول کار نمی شود... پریسا، برای تو هم بگیرم؟
- نه مادر، من اصلا وقت ندارم، همین حالا هم به اندازه ی کافی دیرم شده.
پریسا داشت با عجله از آشپزخانه خارج می شد که با صدای خواهرش به عقب برگشت.
- پریسا جان، حالا که داری می روی یک بسته ی کوچک کنار تلفن گذاشتم. برش دار.
می دانست که آن بسته حاوی چیست. پروانه هر ماه از ان بسته ها برایش کنار می گذاشت. موقع بیرون رفتن ا منزل، دوباره به آشپزخانه برگشت و همانطور که بوسه ای از گونه ی او می گرفت، گفت:
- شرمنده ام کردی خواهر.
- جدی؟! ا کی تا حالا؟!
جمله ی پوانه با خنده ی آرامی هماه بود ولی حتی تا همین اندازه هم مادرش و پریسا را به شوق می آورد چون او به ندرت می خندید.
با رفتن پریسا، همه جا در کوت فرو رفت. فقط صدای جوشش آب سماور که بخارش آرام آرام به هوا می رفت شنیده می شد. پروانه با قاشق کوچک طلایی رنگ آهسته و بی صدا مایع درون فنجان را زیر و رو می کرد و با نگاه خیره به این حرکت چشم دوخته بود. مادرش زیرکانه او را زی نظر داشت، خیلی دلش می خواست بداند این بار ه کابوسی دخترش را اینطور به وحشت انداخته بود. اما کنجکاوی در این مورد را صلاح نمی دید. در این فکر بود که برخلاف انتظارش، خود پروانه سر صحبت را باز کرد.
- مادر...، شما از تعبیر خواب چیزی دستگیرتان می شود؟
- خیلی که نه.. ولی در حد معمول یک چیزهایی سرم می شود، تا همان اندازه که از دیگران شنیده ام... خیر است انشاءالله مگر چه خوابی دیدی؟
- چیز زیادی ازش یادم نیست، خواب عجیب و بی سر و تهی بود، فقط می خواستم ببینم اگر در خواب کسی را...
- کسی را چی؟
- ببینی که یک نفر صورت ندارد، چه تعبیری می تواند داشته باشد؟
با آن که به مادرش نگاه می کرد متوجه تغییر رنگ صورت او نشد، شاید برای آن که حواسش جای دیگری بود. اما صدایش را شنید که گفت:
- این خواب ها معنی خاصی ندارد، بیشتر به خاطر فکر و خیال پریشان است که آدم از این خواب ها می بیند.
یعنی او چه کسی را بدون صورت دیده؟ پس جیغی که کشید به خاطر همین بود؟ ای کاش اینقدر با او رودربایستی نداشتم، مثلا مادرش هستم ولی او هیچ وقت حرف دلش را با من نمی زند. انگار به هیچ کس اعتماد ندارد.
به دنبال هجوم این افکار طاقت نیاورد و پرسید:
- چطور مگر؟ تو خواب کسی را در این حالت دیدی؟
فقط چند جرعه از چایش را خورده بود، فنجان را در جایش گذاشت و با نگاهی به ساعت مچی اش گفت:
- نه، گفتم که چیز زیادی یادم نمانده همن طوری سوال کردم... مثل این که دیر شد، من باید بروم، با من کاری ندارید؟
- نه، فقط اگر فرصت کردی از داروخانه ی بیمارستان چند بسته قرص فشار خون بگیر، بسته ی قبلی دیشب تمام شد.
- چشم، حتما یادم می ماند، فعلا با اجازه... راستی مادر، امروز چند شنبه است؟
- یکشنبه، چطور؟
- هیچی فک کردم پنج شنبه است.
از پشت سر رفتنش را با چشم دنبال کرد و در حالی که سرش را با افسوس تکان می داد، از فکرش گذشت:
- تا کی می خواهی چشم به راه پنج شنبه ها باشی دختر؟

 

 

ادامه دارد ...       



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 369
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 9 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

قصه تنهایی

 

 

 نویسنده : زهرا اسدی

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 1911
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 9 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

امشب دلم خیلی گرفته بود ، رفتم به همدم خوبم سری زدم ، میدونید چی گفت بهم :

 

 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند                                                

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم                                               

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می زند همه را                                     

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است                          

چه بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته اند این بود                                       

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه                                             

که این معامله تا مسجدم نخواهد ماند

توانگرا دل درویش خود بدست آور                                                 

که مخزن رز و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر           

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

 

 

    

 



:: بازدید از این مطلب : 257
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 5 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

خريد شوهر


یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”

پس به طبقه ی بالایی رفتند…

در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”

دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟”
طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”

دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند…

طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”
آن دو واقعا به وجد آمده بودند…
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”

پس به طبقه ی پنجم رفتند…

آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”

 

 



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها و داستانهای جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 422
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 20 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

آزادی و اختیار است که مسئولیت را در انسان پدید می آورد .

دکتر شریعتی

 

آزادی ، محدود کردن قدرت دستگاه هاست ، نه اضافه کردن آن .

ویلسن

 

آزادی چیزی است بسیار مقدس ، به شرط آنکه توام با تربیت و اخلاق صحیح باشد و در غیر اینصورت جز بدبختی و محنت برای بشر چیز دیگری به ارمغان نخواهد داشت .


کنفوسیوس

 


:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 358
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

عشق ، در ترس و بیم به وجود می آید و در آزادی شکفته می گردد .

 ژارادبوار

 

چگونه می توان بدون تقویت روح ، آن را آزاد ساخت !

 کاسپارن

 

آزادی در رفتار برای کسی میسر است که تنها در بیابانی زندگی می کند .

 حجازی

 

آزاد بودن و با دیگران برابر بودن ، زندگی واقعی و طبیعی انسان است .

 ولتر

 

 



:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا
آزادی ، درک احتیاج و واقعیت است .

جرج واشنگتن

 

ملتی که حقوق یک ملت دیگر را غصب می کند ، هرگز خود از نعمت آزادی برخوردار نیست .

چرنیفسکی

 

من آزادترین مردمان را دیده ام ، نشسته در خلوت محراب یا ایستاده در صلابت شاه نشین قصر ، که آزادی شان را چونان یوغی برگردن نهاده اند و چون دستبندی بر دست .

جبران خلیل جبران

 
 
آزاد بودن ، درست برابر است با پرهیزکاری و عاقل بودن ، عادل و معتدل بودن ، قایم به ذات بودن و خودداری از تجاوز .

جان میلتون

 
 
به من آزادی بدهید ، وگرنه مرگ را استقبال می کنم .

پل هانری
 
 

ای شادی !
آزادی !
ای شادی آزادی !
روزی که تو باز آیی
با این دل غم پرور
من با تو چه خواهم کرد ؟


ه . ا . سایه 
 
 
 
 


:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 652
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه هایی غریب میآمد از جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمیخواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم. و این ها پیش از قصه لبخندٍ تو بود.
جای خلوتی بود. وسطِ نیستی.گفتی:"هستم." نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم:"نیستی."باز گفتی:"هستم." برخود لرزیدم و در دل گفتم نه نیستی، اینجا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت. من داغ شدم، گُر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم. گفتم:"هستی! تو هستی! این من هستم که نیستم." گفتی:"غلطی." واین هنوز پیش از قصه ی دستهای تو بود.
وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق می بارید و این تکه گوشت افتاده در قفسِ قفسه ی سینه ام را آتش می زد. و من ذوب میشدم و پروانه ها نه، فرشته ها حیرت میکردند و این وقتی بود که هنوز دستهایت انگشتانام را نبوییده بودند.
یک شب که ماه بدر بود و چشمهایش گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دلش میخواهد خیره شود، تو شرم نکردی وناگهان با انگشتان دستهایت هجوم آوردی تا دستهایم را فتح کردی.انگشتانات بر شانه ی انگشتان ام تکیه زدند و در آغوش آنها غنودند. توترانه های عاشقانه میسرودی، من اما همه ترس شده بودم. چیزی درون ام فریادمیکشید.چیزی شعله ور میشد. شراره های عشق میسوزاند و خاکستر میکرد وهمه از انگشتان تو بود. من نیست شده بودم. گفتی:"حال چگونه است؟"گفتم:"تو همه آب، من همه عطش. تو همه ناز، من همه نیاز. تو همه چشمه، من همه تشنگی." گفتی:"تو همچنان غلطی." و این هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود.
فرشته ای پر کشید تا نزدیکتر آید و درشهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخنهایم را با انگشتان ات فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی:" برخیز!" گفتم:"نتوانم." بعد ناگهان چشمهایت تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود. اما توان گریستن بود.بعد تو اشک هایم را از گونه هایم ستردی. فرشته پیشتر آمده بود. من گویی در چیزی فرو میرفتم. گفتم:" این چیست؟" گفتی:" اندوه! اندوه!" بعد فروتررفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرق کردی. فرشته از حسادت لرزید و بالهایش از حسادت من لرزید و بالهایش از التهابِ عشقِ من سوخت.گفتی:" حال چگونه است؟" دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود.فرشتهای نبود. هر چه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی:" چنین کنندبا عاشقان." 
 

 

 هر چه فکر میکنی نمیتوانی بفهمی چه طور شروع شده بود، حتی نمیدانی توشروع کرده بودی یا او.و اصلاً چه اهمیتی دارد که چه کسی شروع کرده بود؟تنها چیزی که لابه لای تصاویر مبهم و آشفته ی ذهن ات به خاطر می آوری این است که وسط حلِ مسئله های در باره ی سقوط آزاد اجسام بود که چشمات به اوافتاده بود و حس مبهم و شیرینی در تک تک سلولهات نوسان کرده بود و تواحساس کرده بودی گویا از حضور دخترک در کلاس خشنودی. همین. تدریس در س دبیرستان دولتی، کلاس های کنکور و داشتن شاگردانِ خصوصی زندگی ات را آنقدر شلوغ کرده است که فرصتی برای عشق نداری. یکشنبه ی بعد می روی و تخته سیاه را از فرمولهای قوانین حرکت شتابدار پُر میکنی و با خودت کلنجارمیروی که چشمات به دخترک نیفتد. گاهی وسط درس دادن حس میکنی یکی ازصندلیهای کلاس از بقیه روشن تر است. پس بی اختیار به سمت روشنایی میچرخی و نگاه ات به دخترک میافتد که مثل باران ملایمی بر سطح روح ات میبارد وکلافه ات میکند. گچ را لبه ی تخته سیاه میگذاری و به بهانه ی قدم زدن بین ردیفهای صندلی های کلاس بالای سر دخترک میروی. سرش را روی دفترچه خم کرده و در قاب مربع آبی رنگی مینویسد: هرگاه جسمی تحت تاثیر نیروی ثابتی واقع شود و شتاب بگیرد این شتاب با نیرو نسبت مستقیم دارد و با جرم نسبت معکوس دارد. بعد نگاهات به اسم بالای دفترچه میافتد و دلت انگار آشوب میشود: کیمیا طلوع

 

فاصله ی بین یکشنبه ی دوم و یکشنبه ی سوم برای تو از هفت روز بیشتر طول می کشد و از این که هفته برای تو بیش از معمول کش آمده خودت را سرزنش میکنی. نگاه ات را در کلاس میگردانی تا نقطه ی روشن را پیدا کنی. وقتی از وجود کیمیا در کلاس مطمئن میشوی، خیالات آسوده میشود و از این که حضور دخترک خیالت را آسوده میکند از خودت متنفر میشوی. بعد طوری رو به شاگردان میایستی که کیمیا را نبینی. درس را که شروع میکنی با اشتیاق بیشتری حرف میزنی. چیزی در اعماق جان ات می جوشد و حس غریبی به تومیگوید که این کلاس با همه ی کلاسهای دیگر تفاوت کوچکی دارد. تفاوت کوچکی که رفته رفته بزرگ و بزرگتر میشود، آن قدر بزرگ که دیگر کتمان اش از عهده ی تو بر نمیآید. آن قدر بزرگ که توی کلاس هم جا نمیگیرد و بایدبرای آن فکری بکنی.
یکشنبه ی سوم را به بحث درباره ی انبساط فلزات در اثر حرارت میگذرانی.درس تمام میشود و دانش آموزان به سرعت صندلیها را خالی میکنند. کیمیا نگاه کوتاهی به تو میاندازد و با شتاب بیرون میرود. تو هنوز پشت میزنشسته ای و دستهایت را ستون کرده ای و شقیقه هایت را با کف دستهامی فشاری و انگار تخته سیاه ِ پر از فرمولهای انبساط فلزات به تو دهن کجی میکند و تو فقط محو یکی از صندلیهای خالی شده ای و به یکشنبه ی آینده فکر میکنی و منتظر میمانی و کسی نمیداند .

 

صبح یکشنبه ی چهارم از آپارتمانت که در طبقه ی نوزدهم یک آسمان خراش سی و یک طبقه است، به شهر خیره میشوی و فکر میکنی که هیچ چیز نمیتواند مثل یکشنبه با معنا باشد، که بین ساعت ده تا دوازده صبح روز یکشنبه چیزی وجود دارد که بقیه ی روزها و ساعتهای هفته از آن تهی اند، که بین تمام روزهای هفته، یکشنبه مثل نور میدرخشد، که صدها یکشنبه - یکی از دیگری تاریکترو پوچتر - آمده اند و رفته اند اما هیچ کدام مثل این سه یکشنبه ی آخری برای تو براق و تمیز و روشن نبوده اند. از پنجره به پایین نگاه میکنی وانبوه جمعیت را میبینی که مثل مورچه هایی که گردِ سوسکی جمع شده باشند،در هم می لولند. از این فکر که هیچکدام از آنها نمیتوانند مثل تویکشنبه را ادراک کنند، پوزخند میزنی و دلت میخواهد تکنولوژی میتوانست ابزاری بسازد که به کمک آن بتوان طعم و بو رنگ و جنس و لطافت و زیبایی وروح یکشنبه را مثل ابعاد یک تکه سنگ اندازه گرفت. یکشنبه برای تو مثل قطعه ای از بهشت میماند که هفته ای یکبار از آسمان، از دورترین کهکشانها به زمین هبوط میکند و دو ساعت توقف میکند تا تو او را سیر تماشا کنی وباز به بهشت برگردد. یکشنبه دیگر برای تو از جنس زمان نیست. یعنی مثل یک تکه سنگ هم فضا را اشغال میکند و هم وزن دارد.
به مدرسه که میرسی مدیر مدرسه برای تو توضیح میدهد که به خاطر تعمیرکلاس، شاگردان ات را به کلاسی در طبقه ی دوم برده است. کلاس جدید کوچکتراست. داخل که میشوی حس میکنی کلاس نه تنها بیش از حد شلوغ است بلکه مطلقاً روشن نیست. نگاه ات را در کلاس میگردانی تا از حضور کیمیا مطمئن شوی. ترکیب کلاس به هم ریخته است و تو او را در جای همیشگی پیدا نمیکنی.پس بار دیگر با مکث بیشتری در کلاس خیره میشوی تا صندلی روشنی را پیداکنی اما همه در نظرت تاریک اند و دخترک در کلاس نیست. ناگهان کلاس درمقابلات تاریک و بی معنا میشود. پوچ و نامفهوم. درست مثل یک ظرف خالی یالامپ سوخته یا تفاله ی سیب یا لانه ای متروک یا پرندهای مهاجر یا درختی بی میوه یا واژهای بی معنا. دلت از چیزی که نمیدانی چیست انباشته میشود. چند کلمه روی تخته سیاه مینویسی اما حس میکنی نمیتوانی ادامه دهی. تمام هفته را به هوای یکشنبه درس داده ای و انتظار کشیدهای و حالایکشنبه را مثل شرط بندی، مثل یک قمار باخته ای. دست یکشنبه این بار خالی است. انگار یکشنبه مثل یک تکه کاغذ جلو چشمان ات مچاله میشود و لحظه به لحظه در هم فرو میرود. زیر لب میغری: "چه یکشنبه پوچی!" کسی از توی ردیف اول چیزی میپرسد و تو به سمت صدا بر میگردی تا هم روشنی را در چند قدمیات ببینی و هم میوه را و هم معنا را و هم یکشنبه را که حالا به سرعت جان میگیرد و براق و شفاف و زیبا میشود. جمله ات را روی تخته سیاه تمام میکنی: هر جسمی حالت سکون یا حرکت مستقیم الخط یکنواخت خود را ادامه میدهد مگر آنکه نیرو یا نیرو هایی از خارج بر آن اثر کند. بعد برمیگردی و بی آنکه اهمیت دهی که کسی مراقبت هست یا نیست، در چشمان کیمیاخیره میشوی تا گویی چیزی مثل یک آسمان خراشِ سی و یک طبقه در تو فرومیریزد و کسی اما صدای آن را نمیشنود .

 

یکشنبه ی پنجم را به حل مسائل فصل هایی که درس داده ای میگذرانی.مسئله ای درباره تعیین زمان سقوط آزاد یک تکه سنگ از ارتفاع معینی است که کیمیا برای حل آن پای تخته سیاه می آید. تو سعی میکنی از نگاه کردن به اوفرار کنی. پس با ورق زدن کتابِ توی دستات یا با کشیدن خطوط نامفهوم روی تکه ای کاغذ خودت را سرگرم میکنی، اما نمیتوانی. پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدن اش کلافه ات کرده، تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل میکند: عاشق شده ای. به تخته سیاه خیره میشوی. نگاهت از فرمولهای سقوط آزاد اجسام تا روی تکه سنگی که دخترک برای صورت مسئله کشیده است سُرمیخورد. تکه سنگ در نگاهت عجیب به یک پنج وارونه، به یک قلب کج و کوله شبیه است.

 

یکشنبه ی ششم است و تو از چند فصلی که درس داده ای امتحان میگیری. وقتی همه سرشان را توی برگه ها خم کرده اند، تو از پشت میز تحریرت و از فاصله ی معقولی نیمرخ او را با دقت تماشا میکنی. چیزی درون ات اتفاق میافتد که با همه جزئیاتش برای تو تازگی دارد. آنچه تو را شگفتزده میکند، عشق نیست. عشق را میشناسی. احساسات از جنس عشق نیست. بی آنکه بدانی چرا، ازحضور دخترک سرشار میشوی. شوقی به لمس کردنِ او نداری و دوست تر می داری او را از یک فاصله معقول تماشا کنی. شاید به همین سبب وقتی کیمیا پای تخته سیاه آمده بود و فاصله اش از تو، از آنچه که معقول میدانستی کمتر شده بود، نتوانسته بودی او را نگاه کنی. ورقه ها را جمع میکنی و همانجا به ورقه کیمیا خیره میشوی. گویی تکه ای از روح دخترک لابه لای کلمات، روی کاغذش چسبیده است.
دیری از شب گذشته است و تو به تصحیح ورقه های امتحانی مشغولی. احساس رخوت و خستگی میکنی. بدنت کمکم داغ میشود و تب در جانت رخنه میکند.خسته و خواب آلوده ای. بر میخیزی و پنجره ی رو به خیابان را باز میکنی.نسیم خنکی توی اتاق می وزد. چراغهای شهر آن پایین یکی یکی خاموش میشوند.سیبی از توی یخچال بیرون می آوری و تکه ای از آن را به دندان میگیری وباز کنار پنجره میروی. درد خفیفی در پیشانیت حس میکنی. باقیمانده یسیب را کنار پنجره میگذاری و روی صندلی مینشینی تا بقیه ی ورقه ها راتصحیح کنی. گاهی وسط کار سرت را روی میز میگذاری و خواب میروی و لحظه ای بعد از شدت تب بیدار میشوی. چند بار آب به صورت ات میزنی تا تب فروکش کند اما نمیکند. تصاویر خواب زده ی ذهنیات با واقیعت آمیخته میشود و تومرز رؤیا و بیداری را گم میکنی. نوشته های ورقه های امتحانی جلو چشمانت جان میگیرند و مثل نقاشی متحرک روی کاغد بازی میکنند. وقتی سوالی درباره ی انتشار امواج نورانی میخوانی، حس میکنی باریکه ای از نور قطرصفحه ی کاغذ را طی میکند و تا توی دستهات می دود و آنجا تمام میشود.به مسئلهای درباره ی انبساط فلزات در اثر حرارت رسیده ای که انگار کاغذ توی دستات از گرمای تب آلود انگشتانت میسوزد. روی تختخواب ولو میشوی و لابه لای ورقه ها میگردی تا برگه کیمیا طلوع را پیدا کنی. گرما ازدستها و چشمها و پیشانیت بیرون می ریزد و تو محو نوشته های ورقه ای:برای آنکه جسمی به حال تعادل باشد، باید برآیند نیروهای وارد بر آن صفرشود. تب فزونی گرفته است و تو به سختی کاغذ را در دست نگهداشته ای وقتی جسمی بدون سرعت اولیه در اثر وزن خود سقوط کند سرعت آن لحظه به لحظه افزایش مییابد . نور در اثر برخورد به لبه های اجسام از مسیر راست خودمنحرف میشود.
دیگر نمیتوانی ادامه دهی. ورقه را به صورتت می چسبانی و لبهات را روی نام کیمیا میبری. آرام میشوی

یکشنبه ی هفتم ورقه های امتحانی را به دانش آموزان پس میدهی. زیر ورقه ی کیمیا با مداد نوشته ای دوستت دارم. درس که تمام میشود همه از کلاس بیرون میروند. کیمیا جلو می آید تا درباره ی نحوه ی ایجاد جریان خودالقایی در یک مدار بسته ی الکتریکی سؤال کند. اول کمی توضیح میدهی وبعد به طرف تخته سیاه میروی و چند فرمول مینویسی اما پیداست که نمیتوانی به موضوع نظم بدهی. هیجانزده و عصبی چیزهایی میگویی که مفهوم روشنی ندارند. کیمیا توجه ی به حرفهات ندارد. بعد سؤال دیگری میکند و تومقایسه ی بی معنایی بین پدیده خودالقایی و عشق میان آدمها میکنی ومیگویی پدیده عشق مثل جریان خودالقایی در جهتِ مخالف جریان حاصل ازنیروی محرکه ی اصلی عمل میکند. کیمیا گیج میشود و فقط لبخند میزند. تواز نمره امتحانیاش میپرسی تا شاید عکس العملش را درباره ی جمله ای که با مداد زیر ورقه اش نوشته ای،در چهره اش بخوانی. او میگوید که فقط یک مسئله درباره ی شتاب زاویهای در حرکت دورانی نتوانسته است پاسخ گوید. بعد تو صاف تو چشمهاش نگاه میکنی و او زیر لب میگوید:"موضوع بغرنجی است."تو به سرعت میپرسی:" اثر خودالقایی در جریان اکتریسیته یا شتاب زاویه ای در حرکت دورانی؟ " و ناگهان محو دستهاش میشوی که با انگشتان لاغرش کلاهک خودکار را فشار میدهد. با صدای بم و خفهای زیر لب میگوید:"عشق را میگویم."

خواب غریبی میبینی. با تور ماهیگیری رفته ای روی قله ی یک کوه بلند تااز آسمان ماهی بگیری. آسمان پر از ستاره است. تور را به سوی اسمان رهامیکنی. تور روی بهشت میافتد. ریسمان تور تکان میخورد،صیدی اسیر شده است. تور را از آسمان بیرون میآوری. پر از موجودات بهشتی است. چند ستاره لای تور برق میزنند. حوری های بهشتی گرفتار تو شده اند. چند فرشته و چیزدیگری که نمیدانی چیست. ستاره ها را یکی یکی از تور جدا میکنی و به دریا می اندازی. ستاره ها به سرعت به اعماق آب فرو میروند. بال های فرشته ها را از لابه لای تور جدا میکنی. فرشته ها به آسمان پر میکشند. حوریهاکه مثل بلورهای یخ شفافند از گرمای تابستان توی دستهات آب میشوند. آن چیز دیگر را که از چشمه های تور بیرون میآوری، حیرت میکنی، کیمیا است.زیباتر از فرشته ها، پاکتر از حوری.
از خواب می پری. ساعت ده و ده دقیقه است. صبح یکشنبه است. تلفن زنگ میزند. مدیر مدرسه است. به او میگویی که حالت بدتر از آن است که بتوانی سر کلاس بروی. گوشی را میگذاری و به سمت پنجره میروی.
مدیر مدرسه کلاس را تعطیل کرده است و همه از کلاس بیرون زده اند به جزکیمیا. از پنجره به پایین نگاه میکنی. تمام روحت درد گرفته است. حالااگر یک قدم دیگر به سمت کیمیا بروی همه چیز تباه خواهد شد. فقط یک گام دیگر کافی است تا عشق آن روی تاریکش را به تو نشان دهد. باید همه چیز راهمین حالا تمام کنی. درست در روشنایی یک صبح یکشنبه. کیمیا به میز تحریرخیره شده است. حالا همه ی کلاس روشن است. هیاهوی بچه ها توی حیاط مدرسه بلند است. نباید کیمیا را از بهشت بیرون بیاوری. پاک کن کیمیا روی زمین میافتد. او خم میشود و پاک کن را بر میدارد. باد  در کلاس را درهم میکوبد. سیب نیمخورده ی لبه ی پنجره پلاسیده شده است. با انگشت به سیب تلنگری میزنی و سیب از طبقه ی نوزدهم آسمان خراشِ سی و یک طبقه سقوط میکند. کیمیا چیزی را از روی ورقه امتحانیاش پاک میکند.

 

نویسنده : مصطفی مستور

 

 



پایان

 

  

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 301
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا
عشق !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
واقعا کلمه ی نفرت انگیزیه .
کدوم عشق ؟
اصلا آیا عشق واقعی پیدا میشه ؟
اینی که ما اسمش را گذاشتم عشق ، یک وابستگی هست و بس  .
خسته شدم از بس که این کلمه ی زشت و نفرت انگیز را شنیدم .
تا کی می خواهیم خودمون را با این کلمه فریب بدیم .
همه ی این قشنگی های عشق فقط و فقط توی رمان ها هست .


:: بازدید از این مطلب : 385
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 4 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

گرایش به آزادی ، در برتری مردم است .


تایستوس 

 


برای مردمی که نمی دانند چگونه بر خود حکومت کنند ، آزادی وجود ندارد .

 


هاری واردبیچر

 


ما آزاد به دنیا نیامده ایم و هرگز آزاد نخواهیم شد . هنگامی که تمام دیکتاتورها نابود و معزول گشتند ، باز دیکتاتور بزرگ تری می ماند ، و آن طبیعت است .

 


برنارد شاو

 


اگر داعیه ی مبارزه با فاشیسم را داریم ، باید اول آن را بشناسیم .

 


اریک فروم

 


هیچ نیرویی از میل انسان به آزاد بودن قوی تر نیست .

 


؟

 

ای آزادی ، من از هستم بیزارم ، از زنجیر بیزارم ، از زندان بیزارم .

 


دکتر شریعتی 

 


هر کس قادر به تملک و اداره ی نفس خود باشد ، آزادی حقیقی را بدست آورده است .


پرسلیس

 

 



:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 2 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا
هر مرد باید در خانه اطاقی به اندازه یک قبر برای خود اختصاص دهد و هر روز چند دقیقه ای را در آن بگذارند ، فقط در آن دقایق است که احساس آزادی مطلق خواهد نمود .


ایومونتان

 


هر کس در میان زنجیرها و پندهای فراوانی به دنیا می آید .


ویل دورانت



هر امری که آزادی را به مخاطره اندازد شایان قبول نیست . هر چند از مقامات عالی و اشخاص مقتدر صادر گردد .


پاشا



کسی که برای حفظ جان خود از آزادی صرف نظر کند ، استحقاق آزادی و سلامتی ندارد .


بنیامین فرانکلین



کشتی مانند زندان است، تنها فرقش آن است که شما در کشتی شانس غرق شدن را هم دارید .


دکتر جانسون



شعر من پیغام مهر و مهرورزی بود و بس
شد کنون غم نامه ی :
*فریادهایی از قفس *


فریدون مشیری

 

من تنهایی را از آزادی بیش تر دوست دارم .


دکتر شریعتی

 
 
 
 


:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 458
|
امتیاز مطلب : 87
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 2 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

اگر می خواهید فرمانروای خودکامه ای را سرنگون کنید ، نخست آن تختی را که در درون شما دارد از میان بردارید . زیرا چگونه خودکامه ای می تواند بر آزادگان فرمان براند ؟

جبران خلیل جبران



 

آزادی در بی آرزویی است .
 
شمس تبریزی



 

همه ی کشمکش ها و تحمل آلام و مشقات - خواه عاقلانه و خواه مخالف عقل - به خاطر آزادی است .
 
توماس کارلایل



 

آزادی فقط در عالم خیال وجود دارد .

شیللر




 

ما که آزادی را دوست نداریم نمی توانیم نان آزادی را بخوریم و اگر هم بخوریم آن را هضم نخواهیم کرد .

گاندی

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 408
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 2 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

تنهایی ، آزادی


من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام .


عشق به آزادی ، سختی جان دادن را


بر من هموار می سازد .


عشق به آزادی مرا همه ی عمر در خود گداخته است .

آزادی معبود من است .


به خاطر آزادی هر خطری بی خطر است .


هر دردی بی درد است .


هر زندانی ، رهایی است .


هر جهانی آسودگی است .

هر مرگی حیات است .


آخر ، ... چه بگویم ؟


من تنهایی را از آزادی بیش تر دوست دارم .


و حال می خواهم چه کنم ؟


قلب که می زند برای کیست ؟


برای چیست ؟


و صبح که سر بر می کشد برای کیست ؟


برای چیست ؟


رفیقان من ، با من مدارا کنید !


به پرتگاه چه نیستی ای زندگی من خواهد لغزید ؟


فراخنای زمین ، سخت تنگ است .




 

دکتر علی شریعتی
 
 


:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 386
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 2 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

11 درس جالب برای زندگی

در قالب داستان های کوتاه و خواندنی


درس اول :
یک خانم هنگام چسباندن تمبر برای پست کردن یک نامه بطور رایج از زبانش استفاده کرد که گویا زبان اون خانم با لبه ی تمبر یک زخم خیلی کوچک پیدا می کند. چند روز بعد اون خانم متوجه تورمی در زبان خود می شود و به دکتر مراجعه می کند، پس از معاینه دکتر خاطر نشان می کند که هیچ مشکلی وجود ندارد و هیچ چیز غیر عادی مشاهده نکرده است. اما چند روز بعد تورم زبان خانم بیشتر و بیشتر می شود و بسیار دردناک به طوری که غذا خوردن وی دچار مشکل می شود. وی دوباره به دکتر مراجعه میکند و این بار پس از عکس برداری برای انجام یک عمل کوچک راهی بیمارستان می شود جالب اینجا است که پس از شکاف کوچکی که دکتر روی زبان وی بوجود می آورد، سوسکی کوچک به آرامی از درون زبان وی به بیرون می خزد. دکتر متوجه می شود که تعدادی تخم سوسک درون زبان این خانم بارور شده است. بدینصورت که پس از لیس زدن تمبر تعدادی تخم سوسک از طریق زخمی که لبه ی تمبر بر زبان او ایجاد کرده بود وارد زبانش شده و چون بافت زبان بافتی گرم و مرطوب است محلی مناسب برای رشد سوسکها به وجود آورده بود!

از زبان اندی هوم بشنوید : من سالها پیش در یک شرکت تولید تمبر کار می کردم و گفته شده بود که هرگز به تمبر زبان نزنم و آن زمان نمی دانستم که دلیلش چیست پس از مدتی هنگام انتقال 2500 تمبر به انبار رفتم تعداد زیادی سوسک آنجا دیدم. نکته قابل توجه این که سوسکها از چسب پشت تمبرها تغذیه می کنند.


نتیجه اخلاقی : هرگز برای مرطوب کردن پشت تمبر از زبانتان کمک نگیرید!

درس دوم :
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد


نتیجه اخلاقی : یکی از خواسته هاتون از خدا همیشه این باشه که ایکاش سایه ی فقر و نداری تو زندگی هیچ بنی بشری نباشه!

درس سوم :
مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی كنار پنجرهشان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیرمرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم
...

نتیجه اخلاقی : قدر قلب پرمهر همه پدران، مادران و تمام کسانیکه به گردنمان حقی دارند بدانیم و ناآگاهانه آنها را نرنجانیم!

درس چهارم :
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این پدر پابلو، یا همان کشیش بازنشسته تصمیم گرفت کمی برای حاظرین صحبت کند.
او پشت میکروفون قرار گرفت و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بودهام و این شهر مردمی نیک دارد ...

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی بودم که برای اعتراف مراجعه کردم!

نتیجه اخلاقی : وقت شناسی شما شاید موجب فاش نشدن اسرارتان گردد!

درس پنجم :
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
او در حین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او ارتباط دوستانه ای برقرار کرد.
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیر زن از کارگر پرسید که: شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست.
پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین دلیل به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کرده باشم.
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشکش جاری شد. زیرا او می دید که آن کارگر فقط یک دست داشت!

نتیجه اخلاقی : سعی کنیم در هر زمان از حس اعتمادبخشی و رعایت حال دیگران غافل نشویم!

درس ششم :
كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...


نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!

درس هفتم :
پاشاه بزرگ یونان، اسکندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، اسکندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرماندهان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.

فرماند هان ارتش در حالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. اسکندر گفت:
اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.
فرمانده ی مورد علاقه اسکندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت گفت:
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟

در پاسخ به این پرسش، اسکندرنفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آنها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند. بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
دومین خواسته ام در مورد پوشاندن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.

آخرین گفتار اسکندر: بدنم را دفن کنید، هیچ مقبره ای برایم نسازید، دستانم را بگذارید بیرون باشد تا اینکه دنیا بداند شخصی که چیزهای خیلی زیادی بدست آورد هیچ چیزی در دستانش نداشت زمانی که داشت از دنیا می رفت!

نتیجه اخلاقی : چه خوب است که از تاریخ پند بگیریم و اندرزهایش را بکار بندیم!

درس هشتم :
مرد جوانی به نزد "ذوالنون مصری" آمد و شروع كرد به بدگویی از صوفیان.
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ كس حاضر نشد بیشتر از یك سكه نقره برای آن بپردازد.
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف كرد.
ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سكه طلا می خریدند!

مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.
پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!


نتیجه اخلاقی :
هرگز ناآگاهانه قضاوت نكنیم، چراکه قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!
درس نهم :
یكی از نمایندگان فروش شركت كوكاكولا، مایوس و ناامید از خاورمیانه بازگشت.
دوستی از وی پرسید: چرا در كشورهای عربی موفق نشدی؟

وی جواب داد: هنگامی كه من به آنجا رسیدم مطمئن بودم كه می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشكلی كه داشتم این بود كه من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم كه پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی كردم:

پوستر اول مردی را نشان می داد كه خسته و كوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردی كه در حال نوشیدن كوكا كولا بود را نشان می داد.
پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.
پوستر ها را بترتیب در همه جاهایی که در معرض دید بود چسباندم.

دوستش از وی پرسید: آیا این روش به كار آمد؟
وی جواب داد: متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند ...


نتیجه اخلاقی: همیشه مخاطب خود را بشناسید و در ارزیابی های خودتون، فرهنگ، رسوم و حتی زبان آنها را در نظر بگیرید!

درس دهم :
وقتی کودکی هفت ساله بودم، پدر بزرگم مرا به برکه ای در یک مزرعه برد و به من گفت: سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن. سپس از من خواست که خودم را به جای آن سنگ تصور کنم. او گفت: "تو می توانی تعداد زیادی از جلوه ها و نمودها را در زندگیت خلق کنی اما امـواجی که از این جلوه ها پدیـد می آید، صلح و آرامش موجود در تمام مخلوقات تو را بر هم خواهد زد. به خاطر داشته باش که تو در برابر هر آنچه در دایره زندگیت قرار می دهی مسوولی و این دایره به نوبه خود با بسیاری از دایره های دیگر ارتباط خواهد داشت. نیازمند خواهی بود تا در مسیری زندگی کنی که اجازه دهد، خوبی و منفعت ناشی از دایره ات، صلح و آرامش را به دیگران منتقل کند. آن جلوه هایی که از عصبانیت و حسادت ناشی می شود، همان احساسات را به دیگر ذایره ها خواهد فرستاد. تو در برابر هر دوی آن ها مسوولی."
این نخستین بار بود که دریافتم هر شخص قادر است صلح و یا ناسازگاری درونی خلق کند که در جهان پیرامونش جریان یابد. اگر وجودمان سرشار از نزاع، نفرت، تردید و خشم باشد، هرگز نمی توانیم صلح را در جهان برقرار سازیم. ما احساسات و افکاری را که در درون نگاه داشته ایم از خود ساطع می کنیم، چه در مورد آن ها صحبت کنیم چه سکوت اختیار کنیم. هرآنچه در درون خویش داریم به جهان پیرامون ما سرایت می کند و خلق زیبایی یا ناسازگاری با تمامی دوایر دیگر زندگی مرتبط می باشد.


نتیجه اخلاقی : این تمثیل جاودانی را همیشه به خاطر بسپاریم که به هر چیزی توجه کنیم، رشد و توسعه می یابد، از افکارمان تا اعمالمان!

درس یازدهم :
پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دكتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ...
پزشک جراح در حالی كه قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی كه در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه."
"این عمل، كاملا در مرحله أزمایش، ریسكی و خطرناكه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره، بیمه كل هزینه عمل را پرداخت میكنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت كنین."
اعضاء خانواده در سكوت مطلق به گفته های دكتر گوش می كردند، بعد از مدتی بالاخره یكیشون پرسید :"خب، قیمت یه مغز چنده؟"
دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یك زن و 200$ برای مغز یك مرد."
موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می كردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نكنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !
بالاخره یكی طاقت نیاورد و سوالی كه پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید كه : "چرا مغز خانمها گرونتره؟"
دكتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد كه : "این قیمت استاندارد مغزه!"
ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر!"

نتیجه اخلاقی : این مطلب رو برای تمام آقایان باهوشی كه به یه لبخند جانانه نیاز دارن بفرستین ...

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 396
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 17 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او
یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش
شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی
نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او
خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او
را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد:
«حالا ببینم این مرد
بی ادب چه کار خواهد کرد؟»
مرد
آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست!
او
حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد
انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
یادش رفته بود که
بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد
.
 
 

 



:: بازدید از این مطلب : 399
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 15 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

کمک به ایرانی، دیگر ایرانیان  بشتابید




 
 
«مونا زارعی»

اسم من مونا است، من این نامه را از روی تخت آی.سی.یو در بیمارستان جکسون میامی فلوریدا برای شما می نویسم. من دانشجوی دکترای برق در دانشگاه بین المللی فلوریدا هستم. بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه صنعتی شریف تهران در تابستان ٢٠٠٧ از چندین دانشگاه آمریکا بورس تحصیلی گرفتم. من فلوریدا را برای تحصیل انتخاب کردم و در آگوست ٢٠٠٧ وارد دانشگاه شدم.

متاسفانه ٤ ماه بعد از اقامتم در آمریکا در نوامبر ٢٠٠٧ بیمار شدم و پزشکان بیماریم را یک بیماری نادر خونی تشخیص دادند. این بیماری بتدریج باعث نارسایی مغز استخوانم شده است.با وجود تاثیرات شدید و عوارض ناشناخته و تحمل ناپذیر این بیماری من به تحصیل، تدریس و تحقیق دانشگاه ادامه دادم تا بورس و بیمه ام را حفظ کنم. پزشکان تمام تلاش خود را انجام داده اند ولی نتیجه ای حاصل نشده است و من هر روز با عوارض مختلف این بیماری دست به گریبانم.
در حالی که من بسیار به حضور و حمایت والدینم نیازمندم، آنها هنوز موفق به گرفتن ویزا نشده اند. من یک دختر 26 ساله در یک کشور غریب 2 سال به تنهایی با این بیماری غریب و لاعلاج جنگیده ام. دور بودن از خانواده و بستری شدن در بیمارستان که دیگر زندگی روزانه من شده است، من را از نظر جسمی و روحی از پای در آورده است.

در اکتبر ٢٠٠٩ با دردی شدید وارد بخش اورژانس بیمارستان شدم، هر چند این اولین بار نبوده که من در شرایط اورژانس بوده ام، اما این بار طاقت فرساترین تجربه من بوده است. اکنون 2 ماه است که من به طور مداوم در ICU بستری می شوم. تیم پزشکی من به این نتیجه رسیده است که تنها راه نجات من پیوند مغز استخوان است.من بانکهای بسیاری را برای مغز استخوان جستجو کرده ام اما نتیجه مایوس کننده بوده است. چون از نظر علمی احتمال پیدا کردن اهدا کننده از میان ایرانیان برای من بیشتر است، چشم امیدم به حمایت شما ست.

برای پیدا کردن اهدا کننده مناسب نیاز به تست DNA است. این تست بسیار ساده بوده و از طریق آزمایش روی بزاق دهان قابل انجام است که خود نیز می توانید به راحتی این نمونه را تهیه کنید که هزینه ای هم در بر ندارد. سازمان PACI که خدماتی برای بیماران ایرانی سرطانی مقیم آمریکا ارایه می دهد، این امکان را فراهم کرده که شما بتوانید این تست را تا پایان ماه ژانویه 2010 به طور مجانی انجام دهید.

می دانم که زمان محدود است ولی من به کمک و همیاری شما امیدوارم.

اگر شما به عنوان اهدا کننده مناسب تشخیص داده شدید پیوند مغز استخوان انجام می شود. ولی این پیوند نیازی به عمل جراحی ندارد. آنچه نیاز است فقط مقداری از خون شما است. پزشکان سلول های بنیادی از خون شما را به من تزریق می کنند. ماههای اخیر، این بیماری من را به وضعیت نا امید کننده ای رسانده است، نمی دانم چه مدت زنده خواهم بود ولی این را می دانم که تنها چیزی که می تواند مرا زنده نگه دارد پیوند مغز استخوان است. من به کمک شما چشم امید دوخته ام و فکر اینکه چنین ایرانیان مهربانی در اطراف من حضور دارند مرا به آینده و زندگی ام امیدوار می کند. من واقعاً به کمک و همیاری شما برای یافتن اهدا کننده مناسب نیاز دارم.

یک نجات دهنده باشید.

با احترام

مونا زارعی
*****

متنی رو که خوندید نامه مونا زارعی بود که از روی تخت آی سی یو نوشته. ساده ترین راه برای کمک به مونا برای ساکنین ایران به این ترتیب هست:

1 – یک پزشک عمومی برای شما آزمایش “اچ-ال-ای : کلاس یک” (HLA – Class1) بنویسه.

2 – یک آزمایشگاه پیدا کنید که بتواند آزمایش “اچ-ال-ای : کلاس یک” رو انجام بده.

3 – نتیجه آزمایش را به ایمیل خواهر مونا با آدرس زیر ارسال کنید:
mina.zarei64@gmail.com
هزینه اش با دفترچه بیمه ۱۹۵۰۰ تومان است
در صورت عدم دسترسی به پزشک عمومی می تونید از خانم دکتر زارعی درخواست کنید این آزمایش رو براتون بنویسن. شمار تلفن ایشون: ۰۹۱۲۲۱۴۵۳۷۹
توجه داشته باشید که آزمایش ربطی به گروه خونی نداره و اگر خون شما منطبق باشه فقط مقداری از خون شما گرفته میشه که بسیار هم ساده هست.
پرونده پزشکی مونا در دو آزمایشگاه در تهران موجود هست. مسئولین این دو آزمایشگاه می تونن نتیجه آزمایش شما رو با اطلاعات مونا چک کنن.


آزمایشگاه بهار
نام مدیر: برزو گوران تلفن: ۸۸۹۶۵۸۱۸, ۸۸۹۶۱۷۴۸, ۰۹۱۲۶۰۴۸۵۸۸ نمابر: ۸۸۹۷۴۱۸۸
آدرس: – کارگر شمالی (امیرآباد) – جنب پمپ بنزین – پ. ۱۶۲۷
 

آزمایشگاه نور
نام مدیر: مریم جلالی تلفن: ۶۶۴۲۹۸۷۱, ۶۶۴۲۷۷۸۹, ۶۶۴۲۲۳۶۲ نمابر: ۶۶۴۲۲۳۳۷ آدرس: تهران – منطقه ۶ – بلوار کشاورز – بین خیابان جمالزاده و کارگر شمالی (امیرآباد) – پ. ۱۱۱



ایرانیان بزرگوار دیشب توی سایتها یک چیز پیدا کردم که حس انساندوستانه ام را به همراه داشت دوستان می خوام این مطلب را از این سایت کپی کنی و بزاری توی سایتتون تا شاید یک فرجی بشود برای زنده موندن یک ایرانی لطفا همتون تمام تلاشتون را بکنید .
 

__________________
منبع : http://www.fararyazjade.blogfa.com


:: بازدید از این مطلب : 406
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : 15 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

 

 

تلاش پسرکی 12 ساله برای نجات مادرش از تن فروشی

 

 

چگونه بغض فروخورده اش را فریاد خواهد زد؟ و کی؟ «امین» را می گویم. پسر ١٢ ساله ای که برایم از خصوصی ترین راز دردناک زندگیش گفت.

غالبا"این منم که بدنبال خبر و ماجرا می روم ولی گاهی هم خبر و ماجرا به سراغم می آید! مثل این ماجرا که با یک s.m.s اشتباهی به سراغم آمد!

ده دوازده روز قبل پیامکی روی تلفن همراهم گرفتم که «فوری با من تماس بگیر! مهمه!» شماره آشنا نبود اما بهتر دیدم تماس بگیرم.پسرکی جواب داد و قبل از هر چیز حرفهایش را قطار کرد.گفت:«من امین پسر سیمین هستم. (اسامی را تغییر داده ام). این s.m.s رو برای همه اسمهایی که توی موبایل مامانم بود فرستادم تا به همه مشتریاش بگم تو رو خدا دیگه بهش زنگ نزنید.»

راستش فکر کردم شاید مادرش،فروشنده یکی از مغازه های محل باشد! اما یادم نمی آمد شماره ام را به فروشنده ای داده باشم.پرسیدم:« مادر شما چی میفروشن پسرم؟»کمی مکث کرد.بعد با خجالت و آرام گفت: «تنش رو!» اول شوک شدم.اما زود مسلط شدم و کمی آرامش کردم و بهش اطمینان دادم مادرش را نمی شناسم و شماره را اشتباه گرفته است.اما از چیزی که پسرک درباره مادرش گفته بود،هنوز بهت زده بودم.«تنش رو می فروشه»! باقی حرفهایش را دیگر نمی شنیدم. اما دست آخر چیزی گفت که یقین کردم باید او را ببینم!
امین یک پسر «ایرانی» است.ایرانی. این را حتی برای «یک لحظه» هم فراموش نکنید.هنوز نمی دانم این پسر، چرا اینقدر زود بمن اطمینان کرد؟ گرچه اطمینانش بیجا نبود و من واقعا" به قصد کمک به دیدنش رفتم. و اگرچه بعد از حدود ٩ روز،هنوز هیچ کمکی نتوانسته ام به او و خانواده اش بکنم.با اجازه خودش، ماجرا و اسامی را با مختصری «ویرایش و پوشش» نقل می کنم تا نه اسمها و نه مکانها،هویت او را فاش نکند.پس امین یک اسم مستعار است برای پسری که مرا «امین» خود و امانتدار رازهایش دانست.پسری که بعدا"دلیل اعتمادش را گفت:«صدای شما، یه طوری بود که بهتون اعتماد کردم.با اینکه چندتا مرد دیگه ای که بهم زنگ زدن،فحش دادن و داغ کردن، اما شما عصبانی نشدین و آرومم کردین.همون موقع حس کردم نیاز دارم با یک بزرگتر حرف بزنم!یکی که مثل پدر واقعی باشه.بزرگ باشه نه اینکن هیکلش گنده شده باشه!» حس کردم پسرک باید خیلی رنج کشیده باشد که اینطور پخته و بزرگتر از سنش بنظر می آید. امین حدود ٢ ماه پیش فهمید مادرش، شروع به «تن فروشی» کرده است! مادرش که «یک تنه» سرپرستی او و خواهر کوچکترش را برعهده دارد و زن جوانی است که امین می گوید «زنی معصوم مثل یک فرشته» است.اما اگر شما جزو جمعیت پانزده میلیونی فقیر این مملکت نیستید، لابد اینجا و آنجا «شنیده اید» که در این سرزمین، «خط فقر» به چنان جایی رسیده که فرشته های بسیاری به تن فروشی مجبور شده اند! امین از روز اولی که مادرش بالاخره مجبور شد خودفروشی کند و به خانه دو پسر پولدار و نشئه رفت،خاطره سیاهی دارد.می گوید «خاطره سیاه»! و این ترکیبی نیست که یک بچه ١٢ ساله به کار ببرد، حتی اگر مثل او «باهوش و معدل عالی» باشد! اما غم، همیشه مادر شعر است.اندوه،مادر سخنانی است که گاه به شعر شبیه اند! و گاه خود شعرند..

امین گفت آن روز مادرش دیگر ناچار بود، زیرا «هیچ هیچ هیچ راهی برای سیر کردن من و خواهر ٨ ساله ام سراغ نداشت»!

مادر بیچاره و مستأصل،پیش از رفتن به خیابان و شروع فحشاء، حتی نماز هم خوانده بود و این طنز سیاه روزگار ماست. او کلی با خدایش حرف زده و نجوا کرده بود! شاید از خدا اجازه خواسته تا این گناه ناگزیر را انجام دهد! یا شاید پیشاپیش استغفار و توبه کرده! کسی نمی داند! شاید هم خدایش را سرزنش می کرده است!کاش می شد فهمید او با خدا چه ها گفته است؟ در شبی که قصد کرده برای نجات فرزندانش از زردی و گرسنگی، به آن عمل تن دهد.این سئوال بزرگ همیشه در ذهن من هست که او با خدا چه ها گفته است؟

بعد به قول امین با دلزدگی و اشکی که تمام مدت از بچه هایش پنهان می کرد،کمی به خودش رسید و خانه و خواهر کوچکتر را به امین سپرد و رفت! امین مطمئن شده بود مادرش تصمیم سخت و مهمی گرفته است.چون در آخرین نگاه،بالاخره خیسی چشمان مادر بیچاره را دید.

چند ساعتی گذشت. خواهرش خوابید ولی امین با نگرانی،چشم براه ماند: « حدود ١٢ شب مامانم کلید انداخت و اومد تو! ظاهرش خیلی کوفته و خسته تر از وقتای دیگه ای بود که برای پیدا کردن کار یا پول یا خریدن جنس قرضی بیرون می رفت و معمولا" سرخورده و خسته برمی گشت. مانتوش بوی سیگار می داد.مادرم هیچوقت سیگار نمی کشه.با اینکه نا نداشت،ولی مستقیم رفت حمام. رفتم روسری و مانتوشو بو کردم. مطمئن شدم لباسهاش بوی مرد میدن.از لای کیفش یه دسته اسکناس دیدم! با اینحال یکهو شرم کرده.از اینکه درباره مامان خوبم چنین فکر بدی کرده ام، خجالت کشیدم.گفتم شاید توی تاکسی،بوی سیگار گرفته باشد!گفتم شاید پولها را قرض کرده باشد! اما یکهو از داخل حمام،صدای ترکیدن یک چیز وحشتناک بلند شد. بغض مامان ترکید و های های گریه اش بلند شد...»
دو جوان که در آن شب، فقط به اندازه اجاره ٢ماه خانه خانواده امین، گراس و مشروب و مخدرمصرف کرده بودند،طبیعتا" آنقدرها جوانمرد نبودند که از یک «مادر مستأصل» بگذرند و او را بدون آزار و با اندکی کمک و امیدبخشی از این کار پرهیز دهند.

امین از آن شب که مادر را مجاب کرد با او صادق باشد و همه چیز را از او شنید،دنیای متفاوتی را پیش روی خود دید. بقول خودش این اتفاق،یک شبه پیرش کرد.او دیگر نه تمرکز درس خواندن دارد و نه دلزدگی و بدبینی،چیزی از شادابی یک نوجوان دوازده ساله برای او باقی گذاشته است.امین آینده ای بهتر از این برای خواهر کوچکش نمی بیند که روزی،به زودی، او نیز به تن فروشی ناگزیر شود.

چند بار؟ چند بار کبودی آزار مردان غریبه را روی بازوها و پای مادرش دیده باشد،کافی است؟ چند بار دیوانه شدن و به خروش آمدن مادرش را دیده باشد، کافی است تا چنان تصمیمی بگیرد؟ امین کلیه خود را به معرض فروش گذاشته است.اما می گوید تا می بینند بچه ام،پا پس می کشند و گواهی از بزرگترهایم می خواهند:«نه! اینطور نمی شه!»امین می خواهد بداند آیا می تواند کار بزرگتری بکند؟ کاری که مادر فرشته خو و خواهرکش را، برای همیشه از این منجلاب نجات بدهد؟

او واقعا" دارد تحقیق و بررسی می کند که آیا می تواند اعضای بدنش را تک به تک پیش فروش کند؟ و آیا می تواند به کسی اطمینان کند که امانتدارانه، بعد از مرگش، اعضایش را تک به تک به بیماران بفروشد و پولشان را بگیرد و با امانت داری به مادر و خواهرش بدهد؟و اینکه چگونه مرگی، کمترین آسیبی به اعضای قابل فروشش خواهد رساند؟ تصادف؟ سم؟ سیم برق؟

شاید برای یافتن آن فرد امانتدار، او حاضر شد راز بزرگش را بمن بگوید.منی که کشش درک انجام چنین کاری را از یک پسربچه نداشتم تا آنکه از نزدیک دیدم.و وقتی دیدم، آرزو کردم که ای کاش روزگار از شرم این واقعه، به آخر می رسید.
از او خواسته ام فرصت بدهد شاید فکری کنم.شاید راهی باشد.از وقتی که با حرفه ام آشناتر شده،اصرار دارد خودم این مسئولیت را قبول کنم و «وکیل بدن» او شوم! خودش این عبارت را خلق کرده. «وکیل بدن»! ذهن این پسر دوست داشتنی، سرشار از ترکیبهای تازه و کلمات بدیع و زیباست.

در شروع،سئوالم این بود که امین ١٢ ساله کی و چطور بغضش را فریاد خواهد زد؟ و حال می پرسم وقتی بغض او و امثال او ترکید،این جامعه ما چگونه جامعه ای خواهد شد؟و چه چیزی از آتش خشم فریاد او در امان می ماند؟ذهنم بیش از گذشته درگیر این نوع «بدن فروشی» شده و کار این پسر را، یک فداکاری «پیامبرانه» می دانم که پیام بزرگی برای همه ما و شما دارد.این روزها دایم دارم به راهها فکر می کنم.آیا راهی هست؟

 

برگرفته از وبلاگ دوست مهربانم : http://www.fararyazjade.blogfa.com



:: بازدید از این مطلب : 431
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 14 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

و را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوش تر از اینت ندانم

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
 
تو زهری زهر گرم سینه سوزی
توشیرینی که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو*غم از تو* مستی از توست

به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره ی غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانی ام سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی

بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است اما نوشداروست

چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد
غمی شیرین دلم را می نوازد

اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی ست
وگر عمرم به ناکامی سرآید
تو را دارم که مرگم زندگانی ست

 



فریدون مشیری

 

 



:: بازدید از این مطلب : 393
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 13 فروردين 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد