نوشته شده توسط : ملیسا



:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 31 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

كلاس درس خالي مانده از تو

 

هوا بارانی است و فصل پاییز

گلوي  آسمان از بغض  لبريز

 

به سجده آمده ابري  كه انگار

شده از داغ تابستانه  سرريز

 

هواي  مدرسه ، بوي الف با

صداي زنگ اول محكم وتيز

 

جزاي خنده هاي بي مجوز

و شاديها و تفريحات  نا چيز

 

 

براي نوجواني هاي ما بود                   

فرود خشم و تهمت هاي يكريز

 

رسيده  اول  مهر  و درونم                           

پرست ازلحظه هاي خاطرانگيز

 

كلاس درس خالي مانده از تو                       

 

من و گلهاي  پژمرده  سر ميز

 

******

 

هوا  پاييزي  و باراني ام  من                         

درون خشم  خود زنداني ام من

 

چه فرداي خوشي راخواب ديديم !                  

 

تمام  نقشه ها  بر آب  ديديم  !

 

چه دوراني چه روياي  عبوري !                     

 

چه جستن ها به دنبال  ظهوري !

 

من و تو نسل  بي پرواز  بوديم                     

 

اسير  پنجه هاي   باز   بوديم

 

همان بازي كه با تيغ سرانگشت                

 

به پيش چشمهاي من ترا كشت

 

******

 

تو جام شوكران را سر كشيدي                        

به  ناگه  از كنارم  پر  كشيدي

 

به  دانه   دانه   اشك   مادرانه                        

 

به  آن   انديشه  هاي   جاودانه

 

به قطره قطره خون عشق سوگند                  

 

به  سوز سينه هاي   مانده  در بند

 

دلم صد  پاره شد  بر خاك  افتاد                     

 

به  قلبم  از غمت  صد  چاك  افتاد

 

بگو  آنجا  كه رفتي  شاد هستي ؟‌                 

 

در آن  سوي  حيات آزاد  هستي ؟

 

هواي  نوجواني  خاطرت  هست ؟‌               

 

هنوزم عشق ميهن در سرت هست ؟

 

بگو آنجا كه رفتي هرزه اي نيست؟               

 

تبر تقدير سرو و سبزه اي نيست ؟‌

 

كسي  دزد شعورت  نيست  آنجا ؟‌                 

 

تجاوز  به  غرورت  نيست  آنجا ؟

 

خبر از گورهاي بي نشان هست ؟‌                 

 

صداي ضجه هاي مادران هست  ؟‌

 

بخوان همدرد من همنسل و همراه                 

 

بخوان شعر مرا با حسرت و  آه

 

دوباره  اول   مهر ست و  پاييز                       

 

گلوي   آسمان  از  بغض   لبريز 

 

من و ميزي كه خالي مانده از تو                  

 

و  گلهايي  كه   پژمرده  سر ميز     

 

 

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 402
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 24 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

- خاله جان اینقدر ظالم نباشید، یک نگاه که جای دوری نمی رود.
پروانه دیگر تاب نیاورد با شتاب خود را به آنها رساند و سرش را از روی شانه ی خاله بیرون برد. نگاهش می درخشید.
- چند دقیقه صبر کن الان آمدم.
وقتی در کنارش قرار گرفت، کورش زمزمه ای کنار گوشش کرد که او را به خنده انداخت. بعد پرسید:
- لباست چطور بود؟
- عالی بود، باید خودت ببینی.
- پس چرا اجازه ندادی ببینم؟
پروانه از سر شوق خنده ی سرخوشی کرد.
- باید تا فردا صبر کنی... راستی کارت ها را تقسیم کردی؟
- همه را پخش کردیم، فقط کارت دوستم ابراهیم را باید به منزلشان ببرم.
- زودتر آن را ببر چون فرصت زیادی نیست. فقط خواهش می کنم موقع سواری مواظب باش، من از این موتورسیکلت خیلی می ترسم.
- نگران نباش، هیچ اتفاقی نمی افتد. از فردا هر وقت سوار موتور می شوم به این فکر می کنم که پروانه ی قشنگم در منزل منتظر است، برای همین کاملا احتیاط می کنم.
- خسته نباشید.
طنین این صدا، پروانه را از عالم گذشته بیرون کشید. با مشاهده ی دکتر رئوف رطوبت اشک را از چهره اش پاک کرد و پس از پنهان کردن عکس در لابه لای کتاب، دستپاچه به سوی او رفت.
- امری داشتید آقای دکتر؟
قیافه ی دکتر خواب آلود به نظر می رسید، دستی به موهای ژولیده اش کشید و گفت:
- مثل این که خلوت شما را بهم زدم؟
قیافه ی غمگین و صدای بغض آلود پروانه، گویای خیلی از مطالب بود.
- برای وقت کشی داشتم مطالعه می کردم، اگر امری دارید در خدمتم.
دکتر ظاهرا پاسخ او را پذیرفت و به روی خود نیاورد که دقایقی قبل شاهد ریزش اشک های او بوده.
- بیماری که امشب عمل کردم چطور است؟ وضعیت جسمی اش تغییر نکرده؟
- چند دقیقه پیش به او سر زدم، فعلا مساله خاصی ندارد.
- بقیه بیماران من چطور، اشکالی برای هیچ کدامشان پیش نیامده؟
پروانه سعی داشت عادی به نظر برسد. سینه اش را کمی صاف کرد و بغضش را قورت داد.
- نه... خوشبختانه امشب شب خوبی است.
- می بینم تنها هستید، پس همکارتان کجاست؟
- برای انجام کاری به طبقه بالا رفت، اگر کاری هست صدایش کنم.
- نه، کاری با او ندارم فقط از این که شما را تنها دیدم تعجب کردم... اینجا یک فنجان قهوه ندارید؟
پروانه فورا فنجانی را از مایع قهوه پر کرد. در همان حال پرسید:
- تلخ می خورید یا...
- کمی شیرین لطفا.
هنوز فنجان را مقابل او نگذاشته بود که چشمش به چراغ قرمزی که روشن شده بود افتاد.
- می بخشید دکتر، اگر کم شیرین است، شکر را در طبقه اول پیدا می کنید، من باید به بخش بروم.
دکتر از شتاب او کمی متعجب شد. با نوشیدن جرعه ای از آن سگرمه هایش در هم رفت. تلخ بود. قدم زنان وارد محوطه ی استیشن شد. در آنجا لحظه ای مقابل میز توقف کرد. نگاهش بر روی کتاب پروانه خیره ماند. فنجان را همانجا گذاشت و کتاب را با کنجکاوی بدست گرفت و صفحات آن را بُر زد. انتظار دیدن چیز خاصی را نداشت فقط می خواست حس کنجکاوی اش را ارضا کند. اما وقتی نگاهش به آن عکس افتاد، با دقت تماشایش کرد و پیش خود تصدیق نمود که جوان خوش سیما و برازنده ای است. در پشت عکس، متوجه دست خط کوتاهی شد. (تقدیم به نامزد عزیزم با تمام عشق... دوستدارت کورش) تصویر را در جای اولش و کتاب را بر روی میز گذاشت و با خود فکر کرد (پس دلیل بی اعتنایی او به نگاه های پر تحسین اطرافیانش این است!) با اضافه کردن مقداری شکر به قهوه اش، صندلی را کنار کشید و بر روی آن لم داد، بعد محتویات آن را جرعه جرعه سر کشید.
پروانه با عجله از بخش یک بیرون آمد، به محض نزدیک شدن به ایستگاه، با حالتی نگران گفت:
- بیمار تخت شش وضع بدی دارد و حرارت بدنش شدیدا بالا رفته.
دکتر بدون لحظه ای درنگ برخاست و در حالی که با شتاب به سمت بخش می رفت پرسید:
- از بیماران من است؟
- نه دکتر، بیمار دکتر پویاست و چهار روز پیش عمل آپاندیس داشت، احتمالا محل عمل عفونت کرده.
- شما هر چه سریعتر با دکتر پویا تماس بگیرید و به او خبر بدهید که خود را به بیمارستان برساند، من می روم بیمار را ببینم.
پروانه ناچار میترا را به کمک طلبید و از او خواست که با منزل دکتر پویا تماس بگیرد و خود با وسایل ضروری به کمک دکتر رفت. از پهلوی بیمار، مایع بدبویی خارج می شد که تحمل استنشاق آن بسیار مشکل بود. پروانه با دقت و دلسوزی خاصی شروع به شستشوی محل زخم کرد. قسمتی از محل بخیه ها سوراخ شده بود و چرک و جراحت به شدت از آن بیرون می زد. تا زمانی که پویا خود را بر بالین بیمار رساند، دکتر رئوف با کمک پروانه، قسمت اعظم جراحت را از بدن او خارج کرده بودند.
دکتر رئوف پس از شستن دست ها، نگاهی به آینه روبرو انداخت.
ابتدا بی تفاوت ولی بعد با دقت تصویر خود را برانداز کرد. تارهای سپید مویی که کنار شقیقه اش سبز شده بود او را به یاد گذشت ایام انداخت و با این فکر خود را ملامت کرد (ای کاش بهترین سال های عمرم را در غربت سر نمی کردم، حالا برگشته ام ولی احساس می کنم خیلی دیر است.)
با ورود به راهروی اصلی، ناخودآگاه نظری به عقربه های ساعت دیواری انداخت سه وسی و پنج دقیقه را نشان می داد. قدم هایش همچنان آهسته برداشته می شد. کفش های راحتی اش هیچ صدایی را در فضا منعکس نمی کرد. با عبور از مقابل استیشن، چشمش به پروانه افتاد.
- خانم پرستویی اتفاقی افتاده؟!
پروانه بر روی صندلی نشسته و سرش را میان دست ها گرفته بود. با نظر گذرایی به سمت او گفت:
- چیز مهمی نیست، کمی سرم گیج می رود.
- ولی رنگتان کاملا پریده! نبضتان را ببینم.
- ضربان نبض کندتر از حد معمول می زند، حرارت بدنتان هم پایین آمده دست شما کاملا یخ کرده!
- جای نگرانی نیست دکتر، من به این حالت عادت کردم، کمی که استراحت کنم به حال عادی برمی گردم.
- پس قبلا هم دچار این عارضه شدید؟
- بله، خیلی زیاد، معمولا هفته ای نیست که یکی دوبار دچار سرگیجه ی شدید نشوم.
- تا به حال با دکتر رستگار در این مورد صحبت کردید؟
- نیازی نیست چون خود دکتر با تمام این حالات من آشناست و مدت هاست که از این سرگیجه ها خبر دارد.
- جدا؟1 پس حتما می دانید در این مورد چه تشخیص داد؟
- بله... دکتر معتقد است که من بیشتر به خاطر ناراحتی های عصبی به این حال دچار می شوم.
فکری که از خاطر دکتر رئوف گذشت باعث شد که نگاه دقیق و زیرکانه ای به پرستار بیندازد، اینبار با تردید گفت:
- در این صورت من دارویی دارم که در اینطور مواقع خیلی موثر است. کمی صبر کنید الان برمی گردم.
میترا در حین خروج از بخش داشت دستورات لازم را از دکتر پویا می گرفت که دکتر رئوف با در دست داشتن بسته ای از کپسول های خوشرنگ به سمت استیشن برگشت.
- همین الان یکی از اینها ا بخورید، اثرش فوری است. البته بد نیست کمی استراحت کنید.
- بله دکتر... متشکرم.
میترا با کنجکاوی به آنها نزدیک شد، در قیافه اش شیطنت خاصی پیدا بود ولی فورا به تخیل خودش نهیب زد. (پروانه با دیگران فرق دارد)
*********
صبح پس از سپردن مسوولیته ا به همکارانی که تازه از راه رسیده بودند.آماده ی رفتن شد .در سرازیری پله ها به یاد قرار ظهر افتاد و با خود گفت (بهتر است یک بار دیگر به دکتر یاد آوری کنم) می دانست که دکتر به تنهایی زندگی می کند. دختر و پسرش در یکی از کشورهای اروپایی مشغول تحصیل بودند و همسرش به دلیل فلج قسمت اعظم بدنش در یکی از آسایشگاه های همان کشور نگهداری میشد .
به دنبال ضربه ای به در نیمه باز .سرش را آهسته داخل برد.
ـصبح به خیر دکتر .
ـصبح به خیر پروانه جان خسته نباشی .
ـممنونم آمدم ببینم دعوت امروز را فراموش نکرده اید؟
ـنکند می خواهی از زیرش شانه خالی کنی ؟
ـاوه دکتر خیلی بی انصافید .. . چون مدت هاست که من برای رسیدن چنین فرصتی روز شماری می کنم.
ـدلگیر نشو داشتم سر به سرت می گذاشتم ... چه خبر؟ دیشب حادثه ی خاصی پیش نیامد ؟
ـنه خوشبختانه هیچ اتفاق خاصی رخ نداد . عمل محمد هم با موفقیت تمام شد .
ـ بله خبر دارم .دیشب از منزل با دکتر رئوف تماس گرفتم. موفقیت بزرگی بود .
-حق با شماست نمی دانید دیشب وقتی ای نخبر را به خانواده اش دادم چه کار کردند .
ـپیداست شب پر کاری را گذراندی . قیافه ات خیلی خسته به نظر می رسد . این رنگ پریدگی به خاطر شب کاریست یا علت دیگری دارد ؟
ـ خود هم نمی دانم. از دیشب تا به حال کمی احساس کسالت می کنم .شاید از خستگی باشه.
ـچرا برای مدتی مرخصی نمی گیری ؟ چطور است برایت یک هفته استراحت بنویسم؟
ـنه دکتر خودتان که بهتر می دانید این کار نیست که مرا خسته می کند . از این گذشته مواقع بیکاری واقعا کلافه می شوم .
ـپس بلاخره اعتراف کردی .. . حالا تعریف کن ببینم .. حتما باز اوقات شب کاری فرصتی به تو داد تا خاطرات گذشته را برای خودت زنده کنی . اینطور نیست؟
ـدست من همیشه برای شما رو است .نمی توانم هیچ مطلبی را از شما پنهان کنم . حالا که خودتان حدس زدید .اعتراف می کنم که دیشب دوباره به یاد گذشته افتادم. البته می دانم که یاد آوری این خاطرات هیچ دردی از من دوا نمی کند. ولی مگر می شود آنها را فراموش کرد ؟
نگاهش یاس آلود به دکتر افتاد:
نمی توانم دکتر.. خیلی سعی کردم ولی نمی شود .
دکتر دقایقی در سکوت به او چشک دوخت و بعد شروع به صحبت کرد .
ـ ای کاش می دانستی زندگی چقدر شیرین است و انسان نباید با زنده کردن خاطرات درد آور لحظه های آن را به کام خود تلخ کند .این را هر بار که به دیدار همسرم می روم بیشتر درک می کنم .باور می کنی امید او به بهبودی و تلاش مداومش باعث شده که دست و پایش عکس العمل ضعیفی از خود نشان بدهند؟ گاهی اوقات دیدن این همه سعی و تلاش. مرا هم به حیرت می اندازد .
ـواقعا علائم بهبودی در خانم رستگار پیدا شده؟!
دکتر متوجه خوشحالی پروانه شد و همراه با تبسمی گفت:
دیشب با سعید و سحر تماس تلفنی داشتم .نمی دانی با چه ذوق و شوقی این خبر را به من دادند. البته به تشخیص پزشک کعالجش پیشرفت کار به کندی صورت میگیرد ولی حتی همین قدر هم مایه ی امیدواریست.
ـامیدوارم که حال ایشان هرچه زودتر خوب بشود و به همراه بچه ها به ایران برگردند و شما را از تنهایی بیرون بیاورند. گرچه هیچ وقت از غیبت آنها گله نمی کنید ولی کاملا پیداست که چقدر برایشان دلتنگ هستید.
ـمثل اینکه تو هم با روحیات من شنا شدی... البته نگرانی من بیشتر به خاطر همسرم بود. حالا که میبینم این جدایی طولانی برای او مثمر ثمر بوده انقدر خوشحالم که جبران همهی رنج ها می شود .
صدای ضربه ای به در دکتر را از ادامه ی صحبت باز داشت .با مشاهده ی دکتر رئوف پروانه بهتر دید که آنها را با هم تنها بگذارد . زملنی که قصد عزیمت داشت رئوف با نگاهی به او پرسید:
خانم پرستویی بهتر شدید؟
ـبه لطف شما بد نیستم. قرص هایی که دادید خیلی موثر بود .
ـاما رنگ و رویتان این رانشان نمی دهد !
پروانه انگار برای رفتن عجله داشت. او همانطور که به درگاه نزدیک می شد گفت:
من به این رنگ و رو عادت دارم .
دکتر رستگار صندلی رو به رویی را به همکارش تعارف کرد و در حین نشستن گفت: دختر نازنینی استو ادم های شبیه به او کمیاب هستند . به ندرت می شود کسی را پیدا کرد که ظاهر و باطنش به یک اندازه پاک و بی آلایش باشد.
ـپیداست خیلی به او علاقه دارید .
ـبله همینطور است. سالهاست که اورا ز نزدیک می شناسم وبا روحیات و اخلاقش کاملا آشنا هستم ...تا به حال در رفتار او دقیق شدید؟ وقتی سرگرم رسیدگی به حال بیماری است با دل و جان انجام وظیفه می کند ..آنقدر صمیمی که انسان گمان می کند تک تک بیماران. افراد نزدیک خانواده اش هستند .
ـاتفاقا دیشب چنین موردی پیش آمد . یکی از بیماران دچار عفونت محل عمل شده بود . من و خانم پرستویی به کمک بیمار رفتیم . حقیقتش بوی تعفن چنان آزار دهنده بود که حتی خود من به سختی آن را تحمل می کردم ولی خانم پرستویی گرچه رنگ پریده به نظر می رسید با این حال چنان با وسواس و دل سوزانه رفتار می کرد که متعجب شدم. البته بعد از پایان کار دچار سرگیجه و ضعف شدید شد .
ـپس برای همین احوالش را پرسیدید؟
بله .. در حقیقت وقتی متوجه او شدم و نبضش را گرفتم. فهمیدم که حال درستی ندارد ... راستی شما فکر نمی کنید که او نیاز به انجام معاینات دقیقی دارد ؟ اینطور که می بینم اکثر اوقات ضعیف و رنگ پریده نشان می دهد .
ـ ای کاش مشکل پروانه با انجام معاینات و تجویز دارو برطرف می شد . در این صورت بهترین و کامل ترین داروها را برایش تجویز می کردم . اما متاسفانه هیچ کدام از اینها دوای درد او نیست . چون در اصل روح این دختر دچار مشکل است نه جسمش .. مدت پنج سال است که من همه یتلاش خود را به کار گرفته ام که روان او را از دست خاطرات تلخی که مدام آزارش می دهند نجات بدهم ولی هنوز موفق نشدم. مثل اینکه دیشب بازهم یاد آوری همین خاطره باعث بد حالی اش شده وگرنه او کسی نیست که از انجام وظیفه خسته بشود .
کنجکاوی دکتر رئوف نسبت به آنچه می شنید بیشتر جلب شد وبا به یاد آوردن صحنه ای که شب قبل دیده بود گفت:
فکر کنم حق با شماست .اتفاقا دیشب حس کردم از موضوع خاصی ناراحت است چون وقتی به او رسیدم به پهنای صورت اشک می ریخت .
ـپرانه گریه می کرد ؟
لحن نگرا ن رستگار همکارش را وادار کرد تا شرح مختصری از انچه که دیده بود برایش بازگو کند .
دکتر رستگار سری تکان داد و گفت:
دختر بیچاره... معلوم نیست این فکر و خیالها کی دست از سر او بر میدارد ؟
ـ دکتر می بخشید که کنکاوی می کنم. گرچه میدانم که هیچ پزشکی حق ندارد اسرار بیمار خود را فاش کند ولی اگر از نظر شما اشکالی ندارد می توانم بپرسم موضوع از چه قرار است ؟
- فکر نمی کنم بازگو کردن این ماجرا ایرادی داشته باشد . خصوصا که اکثر کارکنان قدیمی این بیمارستان از ماجرای پر.انه با خبر هستند ... موضوع مربوط به چند سال پیش است درست خاطرم هست اوایل شب بود و برای استراحت به اتاقم می رفتم . آن شب من کشیک داشتم همان موقع از سوی بخش اتفاقات تلفنی خبر دادن که دو مصدوم بد حال به بیمارستان آورده اند . من بلا فاصله خود را به بالین انها رساندم تا اگر هنوز فرصتی هست وقت از دست نرود . باور میکنید آن لحظه برای اولین بار با دیدن آن دو مجروح از زندگی بزار شدم . مقابل چشمهای من عروس و داماد جوانی با لباس های غرق در خون قرار داشت . با دیدن شکاف عمیقی که در سر داماد پیدا بود و با معاینه ی ضربان قلبش فهمیدم که دیگر امیدی به نجات او نیست . بعد او به سراغ عروس زیبایش رفتم گمان می کردم که او هم به شدت آسیب دیده چون تمام لباسش خونی بود .ولی اشتباه می کردم او صدمه ی زیادی ندیده بود . فقط در حالت بی هوشی و اغما به سر می برد . گرچه ضربه ی ضعیفی به سرش وارد شده بود اما فکر کنم دیدن صحنهی یتصادف او را به حال دچار کره بود . به هر صورت او چند روز را در کمای کامل گذراند اما به لطف خدا کم کم به هوش آمد و سلامتش را به دست آورد .بازگشت او به زندگی همهی ما را خوشحال کرد ولی هر وقت او را به این حال میبینم از خود می پرسم اگر همان شب او هم با محبوبش رفته بود بهتر نبود ؟
ـ منظورتان این است که خانم پرستویی همان....؟!!!!
دکتر رئوف نتوانست سوالش را کامل بیان کند . ظاهرا تحت تاثیر ماجرایی که شنیده بود ناراحت به نظر می رسید. رستگار اهسته گفت:
بله پروانه همان عروس نگون بخت است .
آه ... عجب ماجرای غم انگیزی . هیچ وقت نمی توانستم تصور کنم که خانم پرستویی چنین گذشته ی دردناکی داشته باشد!
ـحالا او تمام دلخوشی و سرگرمی اش را روی نگهداری از بیماران گذاشته و از تمام خوشی های دنیا چشم پوشیده .
ـ چطور شد که شغل پرستاری را انتخاب کرد. شما تشویقش کردید؟
ـبعد از مداوای او فهمیدم که یک سال قبل دوره ی پرستاری اش را گذرانده و در یکی از بیمارستان ها مشغول به کار بوده. البته بعد از این حادثه او تصمیم نداشت به کارش ادامه بدهد. دلش می خواست در تنهایی و انزوای کامل زندگی کند ولی اصرار های من عاقبت تاثیر لازم را گذاشت و به پیشنهاد من بعد از مدتی خودش را به این بیمارستان منتقل کرد .
ـحالا می فهمم که چرا اینقدر با او مهربان هستید و هوایش را دارید . انصافا اگر من هم به جای شما بودم ...
با ضربه ای به در اتاق دکتر پویا و دکتر راد به جمع انان اضافه شدند و ادامه ی گفتگو به همین جا ختم شد . در حین خوش و بش رستگار با بقیه همکاران رئوف فرصت را غنیمت شمرد و اماده یرفتن شد . اتوموبیل طوسی رنگ او. دقایقی بعد. از پارکینگ بیمارستان بیرون آمد و مسیر منزل را در پیش گرفت در حالی که تمامی طول راه. ماجرای خانم پرستویی یک لحظه فکر او را راحت نمی گذاشت ...

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 498
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

5

قبل از ساعت نهار، فرصتی دست داد که دکتر رستگار به توضیحات پروانه درباره ی مجروحی که به عارضه ی تب مبتلا شده بود گوش دهد. همانطور که انتظار می رفت، دکتر اشتیاق خود را برای ملاقات این جوان نشان داد و پرسید:
- امروز چه ساعتی به منزل برمی گردی؟
- بعد از نوبت عصر کاری، امروز دو شیفت گرفتم.
- دو شیفت هان؟! پس باز به نصیحت من گوش نکردی و داری لجبازی می کنی؟
- نه دکتر، قصد لجبازی ندارم ولی... اینطوری راحت ترم، باور کنید.
- خوب، منهم مجاب شدم، ببینم تا کی دوام می آوری. اما آن وقت برای ملاقات بیمار خیلی دیر است، موافقی در ساعت نهار سری به بیمار تو بزنیم؟
پروانه انتظار این فداکاری را نداشت برای همین با شوق آشکاری گفت:
- البته که موافقم، بهتر از این نمی شود.
- خوب پس بلند شو زودتر راه بیفتیم چون فرصت زیادی نداریم.
- پس اجازه بدهید اول به خانم شیفته خبر بدهم...
- لازم نیست، اگر ضرورتی پیش آمد خودم برایش توضیح می دهم.
حاج آقا کمالی روی ایوان جلوی ساختمان بی صبرانه قدم می زد و مادر محمد، ترجیح می داد توی حیاط به انتظار بایستد. عاقبت زنگ در به صدا درآمد. محمد روی تخت به حالت معذب دراز کشیده بود و از این که در حضور پرستاری که از قضا دختر همسایه شان هم بود معاینه می شد، بیشتر عذاب می کشید. دکتر با دقت تمام معاینات لازم را از او به عمل آورد، در همان حال نگاهی به قیافه ی ناراحت او انداخت و گفت:
- نگفتی محمد آقا، چی شده که چشم دیدن ما دکترها را نداری؟ اینطور که شنیدم به هیچ وجه حاضر نبودی پیش ما بیایی!
- اختیار دارید آقای دکتر، من فقط قصد مزاحمت نداشتم، همین حالا هم شرمنده ام که شما این همه به زحمت افتادید.
- چه زحمتی جوان؟ من باید از خانم پرستویی متشکر باشم که باب آشناییم را با یک قهرمان و خانواده ی محترمش باز کرد، همیشه از این سعادت ها دست نمی دهد.
- شرمنده می فرمایید آقای دکتر، این بنده ی کمترین، مستحق این لقب نیستم.
- این همه خضوع نشانه ی همان است که فتم... ولی محمد جان، امیدوارم بعد از این ما را از دیدارت محروم نکنی. حقیقتش من از پزشکان سمجی هستم که با یک معاینه ی سرسری قانع نمی شوم، به همین خاطر برای فردا ساعت هشت صبح در بیمارستان منتظرت هستم. قول می دهی سر وقت آنجا باشی؟
- مگر می شود این همه محبت را با ناسپاسی جواب داد.
- پس مشکل حل شد، در عوض من هم قول می دهم زیاد وقتت را نگیرم. راستی شنیدم به مطالعه علاقه داری، من در بیمارستان کتاب های خوبی نگهداری می کنم که احتمالا به درد تو می خورند، فردا بعد از انجام معاینات آنها را نشانت می دهم.
- ممنونم آقای دکتر، به خاطر همه چیز.
- هنوز برای تشکر زود است... لااقل اجازه بده خدمتی برایت انجام بدهیم بعد.
- باید ببخشید که نمی توانم شما را بدرقه کنم.
- احتیاجی به این کار نیست، ما راه برگشت را بلدیم، تو سعی کن کاملا راحت باشی.
پدر و مادر محمد، بیرون از اتاق لحظه های انتظار را می گذراندند. دکتر از روی سال ها تجربه، می دانست که چهره ی گشاده ی او می تواند تیرگی غم را از دل این پیرمرد و همسرش دور کند. او با نگاهی به چشمان منتظر حاج آقا، با لحن تسکین دهنده ای رشته کلام را به دست گرفت.
- خوشبختانه هیچ جای نگرانی نیست. البته من برای اطمینان بیشتر از محمد آقا خواستم که فردا سری به من بزند. بعد از ند آزمایش و عکس هایی که از او می گیریم بهتر و صریح تر می توانم در مورد بیماری اش نظر بدهم ولی از همین حالا مطمئنم که مساله مهمی نیست.
- ما هم امیدواریم به خدا، انشاالله که نظر شما درست باشد. باید ببخشید که امروز شما را به زحمت انداختیم.
- اختیار دارید آقای کمالی، من کاری جز انجام وظیفه نکردم.
پروانه می دید که عیادت دکتر، و همین چند جمله ی امیدبخش، چه تاثیر مثبتی در روحیه ی پدر و مادر محمد گذاشته است.
- پروانه جان واقعا زحمت کشیدی، می دانم آوردن دکتر رستگار به اینجا کار آسانی نبود.
- باور کنید حاج خانم هیچ زحمتی نداشت. دکتر به محض شنیدن موضوع خودش داوطلب آمدن شد. به امید خدا، فردا بعد از انجام معاینات شما هم از نگرانی بیرون می آیید.
حاج آقا و مادر محمد، در حین گفتگو، مهمانان خود را تا کنار در خروجی بدرقه کردند در آن میان حاج خانم گفت:
- پناه بر خدا... همین که راضی شد به بیمارستان بیاید باز جای شکرش باقی است.
- آقای دکتر می داند با هر بیمار چطور رفتار کند، مطمئنم بعد از چند دیدار، محمدآقا چنان با او صمیمی بشود که همه را متعجب کند.
پروانه داشت با خودش فکر می کرد (هیچ بعید نیست این دیدارها تا مدتی ادامه داشته باشد) به نظرش چهره ی دکتر، موقع معاینه از محمد، چندان هم راضی به نظر نمی رسید. چقدر دلش می خواست با دکتر تنها شود تا زودتر در این باره بپرسد، اما وقتی تنها شدند، سوال دکتر، حواس او را پرت کرد.
- راستی گفتی منزل شما همین جاست؟
- بله، همین ساختمان... افتخار می دهید برای نهار مهمان مادر باشیم؟
- امروز نه، چون موقعیت مناسب نیست، ولی بدم نمی آید یکی از همین روزها به نهار دعوتم کنید، البته به شرط این که خودت زحمت غذا را بکشی.
- با کمال میل، پس همین امروز تاریخ اش را معین می کنیم.
فضای خانه در سکوت دلچسبی فرو رفته بود. پس از خواب بعدازظهر چهره اش دیگر خستگی را نشان نمی داد. همراه با خمیازه ای دستانش به طرفین باز شد. از پله ها پایین آمد. انمگار کسی در منزل نبود! از زمانی که تنها اتاق طبقه ی بالا را به خودش اختصاص داده بود بیشتر احساس آرامش می کرد. به هال که رسید، صدای خفیف چرخ خیاطی به گوشش خورد. از لای در نیمه باز اتاق مادر، نگاهی به او انداخت.
- خسته نباشید.
مادر سرش را از روی پارچه ای که می دوخت بلند کرد و با دیدن او لبخند زد.
- تو هم خسته نباشی، خوب خوابیدی؟
پروانه بر روی مبلی کنار چرخ نشست.
- بد نبود، هر چند که در عالم خواب هم خانم شیفته دست از سرم بر نمی دارد و مدام خرده فرمایش صادر می کند.
مادر از پشت چرخ بلند شد و کمی آن طرف تر، کنار میز پایه کوتاهی که سماور و بساط چای روی آن بود نشست.
- اینقدر به فکر بیمارستان هستی که حتی موقع خواب هم فکر و خیال دست از سرت بر نمی دارد.چای می خوری؟
پروانه فنجان چا را با تشکر از او گرفت و پرسید:
- چه می دوزید؟
- لباس پریساست، پارچه اش خودش پسندیده، مدلش را هم از توی بوردا انتخاب کرده، از من قول گرفته که زودتر حاضرش کنم، خیال دارد پنجشنبه شب این را بپوشد.
- مگر پنجشنبه چه خبر است؟!
- حق داری خبر نداشته باشی. اینقدر غرق کارت شدی که از هیچ چیز خبر نداری. عمه زهرا بالاخره جواب مثبت را از پریسا گرفت. پنجشنبه را هم برای (بله بران) در نظر گرفتند. اینطور که پریسا از خودش شور و اشتیاق نشان می دهد، فکر می کنم مهر جواد حسابی به دلش نشسته.
چهره ی پروانه به لبخند کمرنگی از هم شکفت.
- شما تازه متوجه این مطلب شدید؟ من مدت هاست که از علاقه ی این دوتا به هم خبر دارم.
- امان از دست شما بچه ها که موقع رازداری از صدتا جاسوس هم مرموزترید! به هر حال خوشحالم که با این وصلت، کینه ی قدیمی از دل زهرا پاک می شود. طفلک مجید، خیلی به تو علاقه داشت، جواب نه تو، دل همه را شکست. می بینی که هنوز بعد از این همه مدت، با داشتن زن و بچه، هر وقت چشمش به تو می افتد چطور رنگ به رنگ می شود.
مرغ خیال پروانه به گذشته پر کشید و یادآن شب برایش تداعی شد. شبی که خانواده ی عمه، بدون خبر قبلی سرزده به خواستگاری اش آمده بودند. درست خاطرش بود که در تمام ساعات آن شب چه حالی داشت. همه می گفتند و می خندیدند. و به سلامتی او، شربت و شیرینی می خوردند غافل از این که، فکر و خیال کورش کیانی، بیمار تخت شماره ی شش که بر اثر تصادف با موتور سیکلت، استخوان ساق و رانش شکسته بود، یک لحظه او را آرام نمی گذاشت.
مادر متوجه سکوت او شد و دیگر چیزی نگفت. یادآوری خاطرات گذشته چه فایده ای داشت.
پروانه فنجان خالی را در جایش گذاشت و برای فرار از خاطرات گذشته به پا خاست، می خواست به حمام برود. باید برای رفتن به بیمارستان آماده می شد.
- حیف شد، چون من فرصت نمی کنم در مراسم خواستگاری باشم.
- چرا...؟!
- چون از امشب نوبت شب کاریم شروع می شود. خودتان که می دانید ناچارم ساعت هشت در بیمارستان حاضر باشم.
- نمی شود برای همین یک شب مرخصی بگیری؟
داشت از اتاق بیرون می رفت، صدایش نامفهوم تر از قبل شنیده شد:
- تا ببینم چه می شود؟
نگاه مادر همچنان به دنبالش بود. می دانست که او تمایلی به حضور در این مجالس ندارد. از فکرش گذشت (شاید اینطور بهتر باشد، صلاح نیست گذشته دوباره به یادش بیاید.)
سلام بچه ها . من به شهزاد جون کمک می کنم تا زودتر این رمان قشنگ تایپش تموم شه .... حتما ادامه بدین قشنگه .

در پی چند ضربه به در وارد شد . دکتر دکتر سر گرم تماشای عکسهایی بود که قسمت ریه و کلیه را نشان میداد.
ـخسته نباشید دکتر با من کاری داشتید؟
ـاره امدی؟ بیا تو می خواستم اینها را ببینی .
ناخوداگاه به دلشوره افتاد.حس ناشناخته ای مضطربش کرد .
ـعکس ها مربوط به آقای کملی است ؟
ـبله برای همین خواستم آنها را ببینی . متاسفانه عکس ها چیز خوبی را نشان نمی دهد . اینجا را ببین این قسمت از ریه کاملا عفونی شده و بدتر از ان وضع کلیه سمت چپ است . این یکی را نگاه کن . امیدوارم تا به حال از بین نرفته باشد . این کلیه مدت هاست که عفونی شده و نتیجه ی آزمایش هم این را ثابت می کند .
ـپس برای همین همیشه تب داشت ؟ حتما خیلی هم درد می کشیده .حالا با این وضع باید چکار کرد ؟
ـمن این عکسها را به دکتر رئوف نشان دادم او معتقد است اگر تا به حال کلیه از کار نیفتاده باشد راه علاجی هست . از این گذشته ماباید برای مداوای ریه اش هم زودتر اقدام کنیم . من امروز با پدر محمد تماس گرفتم و پیشنهاد کردم در اولین فرصت اورا دربیمارستان بستری کنند .
ـموافقت کرد ؟
اول خیلی نگران شد .وقتی برایش توضیح دادم این درد قابل درمان است قانع شد . فقط نگران محمد بود می ترسید برای بستری شدن رضایت ندهد .
ـهیچ بعید نیست اینطور که پیداست او دیگر به سلامتیش اصلا اهمیت نمی دهد .
ـبرای همین تو را خواستم من حدس می زنم که محمد با انجام عمل مخالفت کند ولی تو باید هر طور که هست اورا قانع کنی .
ـمن؟وووچطور می توانم اورا متقاعد کنم؟
ـببین من تا به حال نفوذ کلام تورا روی مریض ها امتحان کردم و مطمانم می توانی رضایت محمد را به دست بیاوری . البته بعید نیست که نیازی به پادرمیانی تو نباشد ولی محض احتیاط امروز سری به منزل انها بزن اگر اوضاع بر وفق مراد بود که چه بهتر ولی اگر محمد سر ناسازگاری گذاشت باید با او حرف بزنی و هر طور شده قانعش کنی .
ـو اگر نشد؟
ـدر ان صئرت باید راه حل دیگری پیدا کنیم .
ـاگر بستری بشود دکتر رئوف مسئولیت عمل را به عهده میگیرد؟
ـبله . خوشبختانه محمد در این یک مورد شانس اورده . دکتر رئوف واقعا جراح نمونهایست . از حق نگذریم شمسا هم دست کمی از او ندارد . تا به حال عملی را نا موفق انجام ندادند .
ای کاش تدبیری میشد تمام پزشکان خارج از کشور به میهن برمیگشتند این مردم نیاز مبرمی به وجود آنها دارند .
ـبله حق با شماست . متاسفانه نه تنها پزشکان بلکه مغزهای متفکر زیادی که می توانست برای پیشبرد این مملکت به سوی ترقی مفید باشند به نفع کشورها و ملت های غریبه بکار گرفته شدند .
این یک واقعیت است باید امیدوار باشیم که روزی انها هم تغییر رویه بدهند و مثل رئوف و شمسا به وطن بازگردند . ..راستی نظر تو درباره این دو نفر چیست ؟ از علوم پزشکی مه بگذریم به عقیده ی تو چطور آدمهایی هستند ؟
ـدکتر جان می دانید که من در مورد اطرافیانم زیاد کنجکاوی نمی کنم ولی از روی صحبتهایی که جسته گریخته از دیران می شنوم دکتر شمسا با مهربانی و برخوردهای خوبش هواخواهان بیشتری پیدا کرده درست بر خلاف همکارش که همیشه به نحوی برخورد می کند که انگار از انسان طلبکار است . حقیقتش را بخواهید اکثر پرستاران و حتی خود من به شدت از او حساب می بریم .
ـپس تو هم از او می ترسی؟
ـحق دارید بخندید چون تا به حال پیش نیامده از کسی این همه واهمه داشته باشم . نمیدانم چرا هر وقت برای ویزیت بیماری با او همراه می شوم دست و پ ایم را گم می کنم . یک بار موقع معاینه ی یکی از مریض ها به خاطر دستپاچگی اشتباه کوچکی از من سر زد .شاید باور نکنید چنان نگاهی به من انداخت که رنگ از رویم پرید و بعد به حالت طعنه گفت:ای کاش جناب رستگار اینجا بود و نحوه ی انجام وظیفه ی شمارا میدید. ودراین صورت انهمه با مبالغه درمورد شما اظهار نظر نمی کرد .
این بار دکتر رستگار بلند تر از قبل خندید
ـخوب تو در جواب چه گفتی؟
ـچه می توانستم بگویم ؟ فقط از خجالت سرم را انداختم پایین .
ـنگرا نباش اگر چه در ظاهر مرد تند به نظر می رسد ولی در حقیقت انسان شریفیست و تو هم به مرور با اخلاق او خو میگیری .
××××××××
زمانی که فاصله ی بین دو طبقه را طی می کرد در این فکر بود که چطور می تواند محمد کمالی را قانع کند که برای دتی ولانی دربیمارستان بستری شود .. او را قبل از مجروح شدنش که گاهی در مسیر دبیرستان می دید به نظرش شخصیت عجیبی داشت . همیشه ساکت همیشه متین . هرگز ندیده بود که حتی از روی کنجکاوی نظری به اطراف ویا اشخاص دورو برش بیندازد . و حالا انزوا طلبی او به مراتب بیشتر از قبل شده بود تا حدی که حتی پدر و مادر خود را به حریم خصوصی افکار و عقایدش راه نمی داد .
ـخانم پرستویی .. با شما هستم حواستان کجاست ؟
ـبل امری داشتید ؟
ـ پروانه تازه به خودش آمد که در کنار استیشن قرار داشت . چطور متوجه حضور خانم شیفته نشده بود . کمی آنطرف تر دکتر رئوف مشغول بررسی یکی از پرونده ها و میتر اهم داشت وسایل تزریق یکی از بیماران را آماده می کرد .
ـالان دقیقا 25 دقیقه است اینجا منتظر شما هستم . می شود بپرسم کجا بودید ؟
ـیک کار ضروری 1یش آمد .
ـکار ضروری ؟ چه کاری ضروری تر از انجام وظیفه ؟ مریض ها که نمی توانند منتظر باشند که شما هر وقت بیکار شدید داروهایشان را بدهید . از این گذشته وقتی داوطلب می شوی برای دیگران خوش خدمتی کنی لا اقل کارت را درست انجام بده .
ـ ولی من قبل از رفتن به خانم یعقوبیان سفارشات لازم ...
ـ بیخود گناه سهل انگاریت را به گردن این و آن نینداز . خانم یعقوبیان وظیفه ی مهمتری داشت . من او را فرستادم پی کار خودش و از ان وقت تا به حال منتظرم ببینم شما چند ساعت به خودتان مرخصی دادید . تازه الان هم که از راه رسیدی چنان بی خیال وارام راه می روید که انگار سرگرم پیاده روی هستید . !
ـخانم شیفته لطفا کاری نکنید که احترام ما بین از میان برود . من نه تنها به عنوان یک سرپرست بلکه بیشتر به این خاطر که سالها از من بزرگترید به خودم اجازه نمی دهم بد رفتاری شما را تلافی کنم . تا به حال هم خیلی تحمل کردم ولی دیگر صبرم تمام شده پس مواظب باشید . ...
یک لحظه رنگ رخسار سوپر وایزر بخش مثل گچ سفید شد .. پروانه خبر نداشت که او از ان جهت که هنوز ازدواج نکرده بود در مورد سن و سالش حساسیت عجیبی داشت در همان حال در حالی که سفیدی چشم هایش بیشتر شده بود با لحن پرخاشگرانه ای گفت :مرا تهدی دمی کنی ؟ اگر دکتار رستگار این همه لی لی به لالای تو نمی گذاشت این همه پررو و وقیح نمی شدی . ولی من همین الساعه تکلیفم را با تو روشن می کنم . این بخش یا جای من است یا جای تو ...
نگاه میترا به صورت پروانه افتاد رنگ به رو نداشت . در آن میان دهان باز کرد تا چیزی بگوید ولی نگاه آتشینش را از شیفته گرفت و با قدم های ارام وارد محوطه ی استیشن شد خانم شیفته با ان قد کشیده و چهرهی اخمو که کمی درازتر از حد معمول نشان میداد چپ چپ نگاهی به او انداخت و به طرف پلکان رفت .
دستی که فهرست غذای ظهر بیماران را برداشت به وضوح می لرزید .
ـخانم پرستویی..
ـبله ...
نگاهش به دکتر افتاد و از خود شرمنده شد . او که تقصیری نداشت پس چرا باید اینطور با خشم جوابش را می داد.!
ـببخشید دکتر امری داشتید ؟
ـمی خواستم ببینم فرصت دارید با من بیایید باید چند بیمار را ویزیت کنم .
ـبله دکتر. من حاضرم .
دکتر متوجه چهره ی بی رنگ و دستهای لرزان پرستار بود .
سومین بیمار را که به دقت وضع جسمانی اش را بررسی کرد زنی بود 45 ساله که از دوماه قبل به علت از کار افتادن هر دو کلیه در بیمارستان بستری بود . دکتر رئوف امید داشت که با یک پیوند مناسب زندگی عادی را به این زن برگرداند . سوال بیمار که با لحن محبت آمیزی ادا شد کنجکاوش کرد ...
ـپروانه خانم شما هنوز نرفتید ؟
طی این مدت بارها دیده بود که اکثر بیماران این پرستار را به اسم کوچکش خطاب می کنند .
ـساعن کار من تمام ش ده بود ولی به خاطر یکی از دوستانم چند ساعت بیشتر ماندم.
ـاز چشم هایت پیداست که خیلی خسته هستی . به خصوص که مریض تخت 3 دیشب خیلی بی ارامی کرد و نگذاشت استراحت کنی .
ـتقصیری نداشت . همهی آنهایی که عمل می کنند شب اول خوابشان نمی برد پیداست که دردش کمتر شده چون راحت خوابیده. ناخودآگاه نگاه هرسه آنها به تخت شماره 3 برگشت .
ـشما دیشب شب کار بودید ؟!

سوال دکتر نگاه گذرای پروانه را به سوی خود کشید . ـمن این هفته کلا شب کار هستم .
در حین حرف زدن سنگینی نگاه دکتر را حس می کرد. کمی بعد صدایش را شنید .
ـاین بیمار را امروز دیالیز کنید ... راستی خانم رفیعی گفته بودید یکی ار بستگان قرار است کلیه اش را به شما بدهد . چطور شد ؟
ـبله آقای دکتر عروسم می خواهد فداکاری کند (به حق چیزهای ندیده و نشنیده .. چه عروسی . ) قرار شده فردا برای آزمایش خون و بقیه ی کارها بیاید .
ـآفرین به عروستان ...! چطور اقوام نزدیکتر داوطلب نشدند؟
ـمن جز دو پسر و شوهرم کسی را ندارم هردو پسرم حاضر بودند یکی از کلیه هایشان را به من بدهند ولی گروه خونشن با من یکی نبود .کار خدا.. خون عروسم با من جور درامد. حقیقتش من راضی نبودم ولی او خودش اصرار کرد . حالا خدا کند بعد از ازمایش اشکال تازه ای پیش نیاید .
ـبه امید خدا اشکالی پیش نمی آید شما نگران نباشید ...خانم پرستویی بیمار دیگری برای ویزیت نمانده؟
ـنه دکتر خانم رفیعی آخرین نفر بود .
نسیم خنکی که از پنجره ی نیمه باز اتاق به درون وزید، تور مقابل پنجره را به حرکت درآورد. مدتی می شد که بیدار شده بود اما دلش نمی خواست از تخت پایین بیاید. نوعی رخوت و سستی وادارش می کرد به همان حالت درازکش باقی بماند. ساعت زنگدار روی میز عسلی، با نوای خوشی به صدا در آمد. دینگ دانگ، دینگ دانگ، چشمش که به عقربه ساعت افتاد تعجب کرد.
- پنج بعدازظهر...! چقدر خوابیدم!
پلک هایش را آرام مالش داد و از تخت به زیر آمد. از پنجره ی اتاق قسمتی از نمای زیبای عمارت حاج آقا کمالی پیدا بود. با نگاهی به آنجا، از فکرش گذشت (خدا کند محمد بهانه نیاورد وگرنه من چطور باید قانعش کنم؟) وقتی شاسی زنگ منزل آنها را فشرد، مادر محمد در را به رویش باز کرد و به گرمی احوالش را پرسید.
- خوب شد آمدی پروانه جان، قبل از ظهر یک سر آمدم درباره ی محمد با تو صحبت کنم، مادر گفت هنوز از بیمارستان برنگشتی. حاج آقا امروز حجره را زودتر از همیشه بست و آمد منزل، اول به من چیزی نگفت، رفت با محمد صحبت کرد، وقتی که شنیدم قرار شده محمد را بستری کنند تمام تنم لرزید. به خدا دل توی دلم نبود که از شما بپرسم چرا می خواهید محمد را بخوابانید، نکند خدای نکرده مرض بدجوری گرفته نمی خواهید ما بفهمیم؟
- نه حاج خانم، چرا به دلتان بد راه می دهید؟ بیماری محمد آقا فقط عفونت ریه و کم کاری یکی از کلیه هایش است که به امید خدا، بعد از مدتی بستری شدن و رسیدگی برطرف می شود و اصلا جای نگرانی نیست.
- یعنی درد لاعلاجی نیست؟
- نه حاج خانم، خدا نکند درد لاعلاجی باشد... ببینم حالا محمد آقا اجازه می دهد بستری اش کنید؟
- مشکل ما همین جاست. محمد دو پایش را تو یک کفش کرده که محال است در بیمارستان بخوابد. می گوید، مهم نیست که چه دردی دارد، اصلا بریش فرقی نمی کند که خوب بشود یا نه. به خواهرهایش زنگ زدم، همه الان اینجا هستند، نه تنها روی آنها، حتی روی دامادهایم را هم زمین زد. هر چه اصرار می کنیم لجوج تر می شود. پروانه جان، دستم به دامنت، شما یک کاری بکنید.
- من برای همین اینجا آمدم. حقیقتش دکتر رستگار حدس می زد که او با بستری شدهن مخالف کند، برای همین مرا فرستاده که هرطور هست نظرش را عوض کنم.
- الهی تصدقت بشوم، اگر حال محمد با بستری شدن خوب می شود هر کاری از دستت برمی آید بکن.
پروانه موقع ورود به سالن پزیرائی با بقیه ی افراد خانواده کمالی مواجه شد. با نگاهی به این جمع، عزمش برای روبرو شدن با محمد، تحلیل رفت و با خود گفت (اگر همه ی این ها نتوانستند او را به سر عقل بیاورند، من چطور می توانم؟)
حاج آقا با قیافه ای ناراحت به او نزدیک شد و سری به افسوس تکان داد.
- فایده ای نداره دخترم، او زیر بار نمی رود.
- ولی حاج آقا، این موضوع شوخی بردار نیست، اگر زودتر اقدام نکنیم یکی از کلیه های پسرتان برای همیشه از کار می افتد و هیچ بعید نیست که عفونت به کلیه بعدی هم سرایت کند.
عصمت دختر بزرگ خانواده، به آنها نزدیک شد. قیافه اش شباهت زیادی به مادر داشت و با آن ابروهای به هم پیوسته و صورت گرد، انسان را به یاد زنان دوران قاجار میانداخت.
- آقاجون اجازه بدید پروانه خانم هم محمد را ببیند، شاید فرجی شد و او از خر شیطان پایین آمد.
پدرش با شانه های آویزان، در عین ناامیدی به انتهای راهرو اشاره کرد.
- بفرمایید، این شما و این محمد، گرچه می دانم که بی فایده است.
قدم های پروانه سست به پیش می رفت. مقابل در لحظه ای مکث کرد و بعد چند ضربه به آن نواخت. صدای ضعیف او را از داخل شنید و در مقابل چشمان مایوس افراد خانواده، وارد اتاق شد.
لحظه ها به کندی می گذشت. اکنون بیش از سی دقیقه از ورود او به اتاق محمد می گذشت گرچه برای خانواده ی محمد که در انتظار به سر می بردند، خیلی بیش از این طولانی جلوه می کرد. عاقبت در باز شد و پروانه با چهره ای رنگ پریده و چشمانی با پلک های قرمز بیرون آمد. انگار تمام نیرویش تحلیل رفته و قدرت ایستادن نداشت. آهسته به خانم کمالی گفت:
- او برای بستری شدن حاضر است، لطفا همین الان دست به کار شوید.
****
بر روی یکی از مبل های راحتی لم داد. پدرش سرگرم مطالعه روزنامه بود و احسان برادر کوچکش ادای فوتبالیست ها را از خود درمی آورد. مادر با سینی چای از راه رسید.
- احسان، این جا جای توپ بازی نیست، برو توی حیاط بازی کن.
پروانه با نگاهی به مادر، از او تشکر کرد.
- بالاخره نگفتی چطور توانستی محمد را راضی کنی؟
فنجان چای را برداشت و با لحنی که احساس ندامت از آن حس می شد گفت:
- هیچی...، به خاطر نجات جسمش مجبور شدم روحش را جریحه دار کنم.
- پسر عجیبی است! هنوز بعد از این همه سال که همسایه شان هستیم نتوانستم او را بشناسم.
- امروز فهمیدم که کمتر کسی می تواند او را بشناسد. روح والایی دارد، شبیه به او کم یافت می شود. رویهم رفته می شود گفت، از آنهایی است که به درد این دنیا نمی خورند. شاید خودش هم این را فهمیده که دل از دنیا بریده.
- پس حتما مشکل توانستی راضیش کنی؟
چقدر دلش می خواست دخترش همه چیز را به تفصیل برایش تعریف کند ولی می دانست انتظار عبثی است. اخلاق او را خوب می شناخت و می فهمید که محال است به کسی بگوید که به محمد چه گفته است.
- به قول دکتر رستگار، من تا حدودی می دانم با هر بیمار چطور باید حرف زد ولی، صحبت کردن با این یکی واقعا سخت بود.
فصل ششم قسمت اول

عقربه های ساعت دیواری زمان ده و پانزده دقیقه را نشان می داد. پروانه پس از نگاهی به ساعت، به راهرویی که به اتاق عمل منتهی می شد نظری انداخت. آنها هنوز در اتاق عمل بودند. (چرا اینقدر طولانی شد؟!)
با هجوم این فکر، انگشتانش را در هم گره کرد و چشمانش را بست. (خدایا خودت کمک کن. محمد دینش را به اندازه ی کافی ادا کرد، راضی نشو که بیشتر از این ناقص بشود.)
- خسته نباشید...
از دیدن دکتر رئوف در مقابلش جا خورد. او کی از اتاق عمل بیرون آمده بود!
- داشتید دعا می کردید؟
انتظار چنین سوالی را نداشت، کمی دستپاچه جواب داد:
- کی من! نه... یعنی داشتم، می بخشید، عمل چطور بود؟
- خیلی رضایت بخش انجام شد. البته آقای کمالی خیلی شانس آورد چون چیزی نمانده که یک کلیه اش را برای همیشه از دست بدهد.
- آه... خدا را شکر، از شما هم واقعا ممنونم دکتر، من از قبل مطمئن بودم که شما می توانید او را نجات بدهید.
- فکر می کنم دعای شما هم بی تاثیر نبود، در هر حال خوشحالم که همه چیز به خیر گذشت... من امشب در بیمارستان هستم، اگر به وجودم نیاز بود حتما خبرم کنید.
پروانه با عجله از استیشن بیرون آمد، سعی داشت از دکتر پیشی بگیرد.
- خانم پرستویی، کجا با این عجله؟!
- خانواده ی آقای کمالی پایین منتظرند، می خواهم اولین کسی باشم که این خبر خوش را به آنها می دهد.
- این طور که پیداست این موضوع برای خود شما هم خالی از اهمیت نیست؟
با تردید نگاهش کرد. سوالش چه معنایی داشت؟ نکند شوق و ذوق او، دکتر را به این اشتباه انداخته که...؟
- اهمیتش برای من فقط به این خاطر است که خانواده ای را از نگرانی بیرون می آورد... فقط همین.
- از سوالم ناراحت شدید؟
- از خود سوال نه، ولی از فکری که باعث شد این سوال به ذهن شما خطور کند متاسف شدم.
- چرا؟! من که فکر بدی در مورد شما نکردم.
- بد یا خوبش فرقی نمی کند. مهم این است که برای شما سوءتفاهم پیش آمده، من این را دوست ندارم.
- شما دختر عجیبی هستید!
این مرد چهار شانه که یک سر و گردن از او بلندتر به نظر می رسید، با این نگاه خیره، موجب وحشتش می شد. شاید اگر کمی جرات داشت در جواب به او می گفت، که خود شما، عجیب تر از من هستید. ولی به جای آن گفت:
- این جمله را بارها شنیده ام.
*****
همه جا در سکوتی آرامش بخش فرو رفته بود. هیچ صدایی جز صدای قدم های آهسته ی او شنیده نمی شد. با ورود به بخش سه، چشمش به ردیف تخت ها افتاد. سکوت و خواب راحت بیماران همیشه مایه ی تسکینش می شد. همانطور بی صدا به یکی از تخت ها نزدیک شد. صدای نفس های آرام بیمار با ناله های کم جانی همراه بود. ظاهرا هنوز مراحل نیمه بیهوشی را می گذراند. نبضش را امتحان کرد، عادی می زد. با آسودگی خیال نگاه دوباره ای به چهره ی آرام و بی رنگ محمد انداخت و آهسته از آنجا دور شد.
میترا در ایستگاه پرستاران (استیشن) داشت برای خودش قهوه می ریخت. این نوشیدنی خماری خواب را موقع کار از بین می برد. وقتی چشمش به او افتاد، پرسید:
- برای تو هم بریزم؟
- بدم نمی آید، ولی زیاد شیرینش نکن.
- وضعش چطور بود؟
- کی؟
- همین پسر همسایه تان، اسمش چه بود؟ هان... محمد.
- الان که راحت بود ولی فکر می کنم به محض آن که اثر داروی بی حس کننده برطرف شد باید یک مسکن قوی به او تزریق کنیم.
- خیلی نگرانش هستی!
متوجه لبخند موزیانه ی او شد و احساس کرد، میترا هم...
- تو دومین نفری هستی که در این مورد مرتکب خطا شدی... محمد برای من با بیماران دیگه هیچ فرقی ندارد.
- شوخی کردم، دلگیر نشو، می دانم که تو تارک دنیا هستی... راستی گفتی دومین نفر، اولی که بود؟
- دکتر رئوف هم وقتی شوق و ذوق مرا بعد از عمل دید، فکر کرد تعلقات خاصی به این بیمار دارم.
- جدی؟!چطور مگر سوال بخصوصی کرد؟
- اگر سوال نکرده بود من از کجا به فکر او پی می بردم؟
- خوب...، تعریف کن ببینم، چی پرسید؟
- قرار نبود زیاد کنجکاوی کنی.
- پروانه توخیلی بدجنسی، من همیشه دست اول ترین خبرهای بیمارستان را قبل از همه برای تو تعریف می کنم ولی تو، حتی یک بار هم نشد که مرا در جریان مسایل اطرافت بگذاری.
میترا طوری این جمله را با لبخند ادا کد که دوستش را نرنجاند.
- این را به حساب جنس خراب نگذار. گرچه تو همیشه به من لطف داری ولی باور کن زیاد حرف زدن مرا خسته می کند.
- ای ناقلا... زیاد شنیدن چطور؟
تحت تاثیر خنده ی میترا، او نیز لبخند کمرنگی زد.
- اگر همیشه تو سخن گو باشی، مطمئنا نه.
- راستی به نظر تو آدم عجیبی نیست؟
- کی؟!
- دکتر رئوف را می گویم. به نظر من که خیلی مرموز و تودار است، خیلی هم مغرور و از خودراضی، انگار از دواغ فیل افتاده، نه فکر کنی فقط من این را می گویم ها، اکثر بچه ها همین عقیده را دارند. همه معتقدند که خودش را خیلی برای دیگران می گیرد.
- برای همه نه، من رفتار او را با بیماران دیدم، بسیار با آنها خوب تا می کند، حتی موقع معاینه دقت و حوصله ی زیادی نشان می دهد. ولی در رابطه با پرستاران، شاید حق با تو باشد چون خود من هم تا به حال روی خوش از او ندیدم با این حال از دستش دلگیر نیستم و این را به حساب نجابتش می گذارم.
- فکر نمی کنم رفتار او، به نجابت و این حرف ها ربطی داشته باشد، او ذاتا آدم متکبری است، البته بعید نیست به قول فرانک، او به خاطر اتفاقی که در گذشته اش افتاده اینقدر بداخلاق شده باشد.
- مگر تو از گذشته ی او خبر داری؟
- نه فکر کنی من آدم فضولی هستم ها...، باور کن تا همین دیروز، روحم از این ماجرا خبر نداشت ولی نمی دانم این فرانک بلانگرفته از کجا سوت و پوت دکتر رئوف را کشف کرده! داشت جریان را برای نرجس تعریف می کرد که سر بزنگاه رسیدم. اینطور که او می گفت، دکتر، قبلا یک بار ازدواج کرده، گویا همسر قشنگی هم داشته، یکی از همان چشم رنگی های آمریکایی، فرانک می گفت، شنیده که دکتر، مرد کاملا خوشبختی بوده تا این که حادثه ای رخ می دهد و همسرش در یک سانحه ی رانندگی کشته می شود. از آن موقع به بعد اخلاق دکتر خیلی عوض می شود و دیگر به هیچ زن یا دختری روی خوش نشان نمی دهد.
- عجب؟! بیچاره دکتر رئوف،...، پس او حق دارد از همه چیز بیزار باشد.
نگاه میترا به قیافه ی غمگین او افتاد و از این که ندانسته او را به یاد گذشته انداخته بود پشیمان شد و با خود گفت (من چقدر احمقم، چطور یادم نبود که عین همین حادثه برای او هم رخ داده؟)
صدای زنگ تلفن، در فضای ساکت آنجا پیچید. پروانه بی توجه به آن همانطور به فنجان درون دستش خیره نگاه می کرد و انگار در این عالم نبود. میترا پس از نگاه دزدانه ای به او، گوشی را برداشت.
- الو... خودم هستم.. تویی ثریا، خسته نباشی... چکار کردی، تمام شد؟... به سرشانه رسیدی؟ گفتم که باید چند تا کم کنی... خوب دست نگهدار، خرابش نکن تا من بیام... نه کاری ندارم... باشه همین الان آمدم.
- پروانه...
- بله.
چشمانش اشک آلود به نظر می رسید.
- ببخش که ناراحتت کردم، بعضی وقت ها خیلی پر حرف می شوم.
- بی خود خودت را سرزنش نکن، اتفاقا خوب شد که فهمیدم دیگران هم غم هایی به بزرگی غم من دارند. لااقل حالا احساس تنهایی نمی کنم.
- در هر صورت دلم نمی خواست اینطور بشود... راستی اشکالی ندارد نیم ساعتی تنهایت بگذارم؟ الان ثریا تلفنی خواهش کرد بروم پیشش...، این بافتنی او هم برای من دردسر شده.
- فعلا که کار خاصی نداریم، اگر موردی هم پیش آمد من اینجا هستم، تو با خیال راحت برو نگران هیچ چیز نباش.
با شیطنت دستی به سوی پروانه تکان داد و راه افتاد.
- پس من رفتم... فعلا.
با رفتن او، پروانه یک بار دیگر سری به تمام بخش ها زد. ظاهرا همه در خواب بودند. وقتی دوباره بر روی صندلی سیاه کم رنگ لم داد، کتابی را از کشوی میز بیرون کشید و سرگرم مطالعه ی آن شد. نوشته ها کم کم مقابل چشمش تار شدند. انگار فقط به آنها نگاه می کرد ولی تمام فکرش جای دیگری بود. بی اختیار کیف دستی اش را برداشت و تصویر او را از لابلای دفترچه ای که همیشه همراهش بود، بیرون آورد. دقایقی به چهره ی او هخیره شد. همان لبخند همیشگی... همان نگاه آشنا... این پیراهن و شلوار را هنوز به یاد داشت، این لباس را آن روز به تن کرده بود روزی که...
سالن پذیرائی از حضور اقوام نزدیک غلغله بود. یکی از خاله ها با دایره زنگی نوای قشنگی را دم گرفته بود. سر و صدای دخترهای فامیل که به رقص و پایکوبی مشغول بودند یک لحظه آرام نمی شد. سرگرم تماشای آنها بود که خاله منصور صدا کرد. وقتی به او نزدیک شد، دستش را گرفت و با هیجان خاصی گفت:
- بیا لباست را بپوش، بد نیست قبلا یک بار امتحانش کنی.
تا چشمش به لباس زیبایی که روی تخت پهن شده بود افتاد، ذوق زده خاله را در آغوش گرفت.
- وای خاله... چقدر قشنگه!
خاله منصور داشت با احتیاط زیپ پیراهن را می بست که صدای گوشخراش موتورسیکلت در حیاط پیچید و چهره ی او ناخودآگاه به لبخندی از هم باز شد. با ورود داماد، شور و هل هله ی حاضرین اوج گرفت.
- خاله جان تمام نشد؟
- هولم نکن دختر، دارم پاپیون پشت دامن را صاف و صوف می کنم.
- فعلا لازم نیست، می خواهم اول کورش را ببینم.
- چشمم روشن! با این لباس؟!
- خوب چه اشکالی دارد؟ فقط یک لحظه.
- ببین پروانه جان، اصلا صلاح نیست که او ترا در این لباس ببیند، حتی برای یک لحظه.
- چرا؟!
- مگر نمی دانی اگر او ترا در این لباس ببیند، فردا به اندازه ی کافی ذوق زده نمی شود.
نگاهش مایوس اما پرمحبت بود، گفت:
- حق با شماست.
در آن میان صدای ضرباتی به در اتاق، دستپاچه اش کرد. (این حتما کورش است) صدای سرخوش او، شکش را برطرف کرد.
- پروانه جان، اینجا هستی؟
خاله منصور متوجه لبخند نمکین پروانه شد و خودش به کنار در رفت و فقط به اندازه ای که بتواند او ا ببیند، لای در را از هم باز کرد.
- پروانه اینجاست، دارد لباسش را امتحان می کند ولی تو نباید او را ببینی.
گفتار خاله با طنز خاصی همراه بود.



 

ادامه دارد ...  



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 472
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

4

طبقه دوم از چهار بخش زن و مرد، اطاق عمل شماره ی دو و قسمت های مختلف دیگر تشکیل شده بود.
پروانه همراه با دو پرستار دیگر، در قسمت ایستگاه پرستاران (استیشن) سرگرم بررسی نوبت داروهای بیماران بودند. در همان حال به همکار بغل دستی اش گفت:
- میتراجان، سر ساعت نه، دو خشک کننده را باید در بخش دو به بیماران تخت سیزده و هفده، تزریق کنی. یادداشت کن که فراموش نکنی.
در آن میان طنین صدایی که خانم شیفته را به اتاق رئیس فرا می خواند، در طبقات مختلف شنیده می شد. این دومین بار بود که نام او پیج می شد، ولی ظاهرا از او خبری نبود. صدای زنگ تلفن پروانه را که می رفت به یکی از بخش ها سرکشی کند، متوقف کرد.
- بله، بفرمائید...
- خانم پرستویی شما هستید؟
- بله دکتر، امری داشتید؟
- این سوپروایزر شما ظاهرا غیبش زده خبر نداری کجاست؟
- آخرین بار با لیست مخصوص غذاها او را دیدم، انگار خیال داشت به آشپزخانه برود.
- پس حتما به این زودی برنمی گردد... الان به وجودش نیاز داشتم.
- مشکلی پیش آمده؟
- مشکل که نه، می خواستم وظیفه راهنمایی همکاران جدیدمان را به او محول کنم که قسمت های مختلف بیمارستان را نشانشان بدهد... راستی تو الان بی کاری؟
- بی کار که نه قربان، ولی مشغله ی خاصی ندارم، چطور مگر؟
- پس تو می توانی به جای او قبول مسئولیت کنی؟ فعلا که چاره ی دیگری نداریم.
- حرفی ندارم، فقط اجازه بدهید این نوبت داروها را پخش کنم، همین الان خدمت می رسم.
- پس لطفا کمی زودتر، منتظرت هستم.
در این ساعت اکثر راهروها و سالن اصلی بیمارستان، مملو از مراجعین بود. پروانه که از قبل شنیده بود دو پزشک ایرانی، کشور آمریکا را به قصد خدمت به هموطنان خود ترک کرده اند، دی حین معرفی قسمت های مختلف با لحن خاصی گفت:
- امیدوارم با دیدن این مردم پی ببرید که وجود شما در کشور و در این بیمارستان، می تواند چه موهبت بزرگی برای بیماران نیازمند باشد.
دکتر شمسا که حاضر جواب تر از دوستش به نظر می رسید، بلافاصله در جواب گفت:
- بی خود نبود که ما از همه ی سرگرمی ها و خوشی های آنجا چشم پوشی کردیم و به ایران برگشتیم.
پروانه نیم نگاهی به او انداخت. در قیافه ی دکتر شیطنت خاصی موج می زد. از فکرش گذشت(از رفتارشان پیداست پرستاران خارجی خیلی به آنها رو داده اند!) به دنبال این فکر، گفت:
- قصدم اهانت نیست ولی ای کاش زودتر به این فکر افتاده بودید، آن موقع که به وجودتان خیلی بیشتر از این ها نیاز بود... این راهروها را می بینید؟ زمان جنگ سرتاسر این مسیرها پر از زخمی های جنگ بود. بعضی مواقع تعدادشان به قدری زیاد می شد که فرصت نمی کردیم به همه آنها برسیم و متاسفانه بعضی ها در انتظار نوبت عمل...
نتوانست ادامه بدهد، نگاه اشک آلودش را از آنها گرفت و قدمی جلوتر به راه افتاد. زمانی که از باردید داروخانه، آزمایشگاه و بخش اتفاقات فارغ شدند از سمت پلکان مسیر طبقه ی دوم را در پیش گرفتند. پروانه تلاش می کرد وظیفه ی راهنمایی ا به نحو مطلوبی انجام دهد و گویا موفق هم شده بود، در آن میان فقط نگاهای موذیانه ی بعضی از همکاران کمی معذب اش می کرد. در پایان بازدید از نقاط مختلف، به دورنمای ساختمان رستوان اشاره کرد و ساعات پخش غذا را یادآور شد و در پی آن گفت:
- همانطور که مشاهده کردید، ساختمان بیمارستان به همین قسمت ها خلاصه می شد. گچه ممکن است اینجا در مقابل بیمارستان هایی که سابقا در آن انجام وظیفه می کردید، ابتدایی به نظر برسد ولی مطمئنم که خیلی زود با حال و هوای اینجا خو می گیرید، چون ما در بیمارستانهایمان چیزی داریم که در پیشرفته ترین کشورهای دنیا هم، دیده نمی شود.
به دنبال سکوت او، شمسا گفت:
- ما را حسابی کنجکاو کردید، می شود بپرسم از چه صحبت می کنید؟ نکند در ایران دستگاه جدیدی اختراع شده که هنوز به دنیا معرفی نکردند!
- آقای دکتر، مرا ببخشید ولی فکر می کنم اگر این همه وقت از ایران دور نمی ماندید همان اول منظورم را درک می کردید... در واقع من از احساسی صحبت می کنم که بیماران ما به پزشکان دارند. کافیست شما یک نفر را از خطر مرگ، یا درد و رنج نجات بدهید، آن وقت برایش می شوید خدای روی زمین. مسلما شما این عشق را در هیچ کجای دنیا پیدا نمی کنید.
شمسا گفت:
- کمی اغراق نمی کنید؟ معمولا بیماران بعد از مرخص شدن از بیمارستان حتی اسم ما را هم فراموش می کنند، بندگی که پیشکش شان.
- جدا اینطور فکر می کنید؟ البته من قصد ندارم علیه شما جبهه گیری کنم ولی امیدوارم در آینده ی نزدیکی به حرف من برسید... آن وقت دوست دارم یک بار دیگر نظر شما را بشنوم... فعلا اگر امری نیست از حضورتان مرخص می شوم.
قبل از حرکت او، شمسا با کنجکاوی گفت:
- راستی نگفتید که خود شما در کدام قسمت از بیمارستان انجام وظیفه می کنید؟
- من در هر قسمت که به وجودم نیاز باشد آماده ی خدمت هستم ولی، در حال حاضر در طبقه ی دوم در بخش کلیوی انجام وظیفه می کنم.
- اوه جدا؟! پس باید به دوست عزیزم به خاطر داشتن پرستار لایقی مثل شما، تبریک گفت.
دکتر ئوف که از نحوه گفتار و پوزخند همکارش دلخور به نظر می رسید، با بی تفاوتی خاصی گفت:
- از نظر من که هیچ فرقی نمی کند، اگر خانم پرستویی مایل باشند می توانم او را به بخش شما منتقل کنم.
پروانه که از این گفت و شنود ناراحت شده بود، در جواب گفت:
- اگر حمل بر گستاخی بنده نکنید، یادآوری می کنم که کلیه ی امور، همینطور جابه جایی کارکنان بیمارستان، فقط به دستور دکتر رستگار امکان پذیر است... فعلا با اجازه.
شمسا همانطور که دور شدن او را تماشا می کرد، همراه با پوزخندی آهسته به دوستش گفت:
- مثل این که به راهنمای ما برخورد.
رئوف نگاه ملامت باری به او انداخت و جواب داد:
- او حق داشت، ظاهرا تو پاک فراموش کردی که اینجا آمریکا نیست.
با نزدیک شدن پروانه به استیشن، گفتگوی پرستاران، حالت پچ پچ به خود گرفت. گویا همه ی صحبت درباره ی دو پزشک تازه وارد بود. میترا، دوست صمیمی پروانه، در حالی که به او نزدیک می شد گفت:
- تو امروز حسادت همه را برانگیختی.
- من؟! چطور؟!
- باور نمی کنی، خیلی ها دلشان می خواست به جای تو، راهنمایی آن دو تازه وارد را بر عهده بگیرند.
- اوه....! پس صحبت بر سر آنهاست؟
- آنهم چه صحبتی، سوژه خیلی داغ است... مطمئنم تا مدتی بحثی غیر از زندگی نامه ی این دو نفر بر سر زبان همکاران ما نیست... راستی چطور آدم هایی هستند؟
- کی؟
- همین دو تا... به قول بچه ها، غربی ها، اسمشان را هنوز یاد نگرفتم.
- منظورت دکتر شمسا و دکتر رئوف است؟ اولا که غربی نیستند، این که آدم چند سالی در فرنگ زندگی کند دلیل غربی بودنش نیست، ثانیا به نظرم آدم های بدی نباشند. همین که فعلا آمدند که اینجا خدمت کنند، خودش دلیل مهمی بر خوب بودن آنهاست.
- خانم پرستویی، شما در آزمایشگاه چه می کردید؟
صدای پر جذبه ی سوپروایزر بخش، نگاه پروانه را به پشت سر کشید. همه پرستاران با مشاهده ی او، مشغول کارهای خود شدند.
- از طرف دکتر مامور شده بودم که نقاط مختلف را به پزشکان جدید نشان بدهم.
- اما این وظیفه ی من بود نه شما!
لحن تند خانم شیفته، غرورش را جریحه دار کرد، با این حال تلاش می کرد خونسردی اش را از دست ندهد.
- دکتر اول سراغ شما را گرفت، اتفاقا دوبار هم اسمتان را پیج کردند. ولی چون غایب بودید، این وظیفه به من محول شد.
- بعد از این من هر جا که بودم خبرم کنید تا شخصا به امور رسیدگی کنم، متوجه شدید؟
- بله... متوجه شدم.
پروانه هر چه فکر می کرد، نمی توانست علت خاصی برای رفتار خصملانه ی سرپرستار بخش، با خودش پیدا کند، ولی به این واقعیت رسیده بود که بعد از انتخابش به عنوان شایسته ترین پرستار بیمارستان، این خصومت شدت بیشتری پیدا کرده بود.

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

3

پیرمرد باغبان داشت با حوصله ی عجیبی علف های هرز را از لابلای گل ها بیرون می کشید. ذوق او در کاشت گل های رنگارنگ در ردیف های منظم به محوطه ی بیمارستان لطف و صفای خاصی داده بود، به خصوص که ردیف گل های بنفشه، لادن، همیشه بهار، مینا و تاج خروسی در کنار چمن سرسبز و یک دست جلوه ای دیدنی تر داشت. از طرفی بوته های یاس، محمدی و ختمی در جای جای این فرش سبز، مانند گلدانهایی بود که عطرشان فضا را معطر می کرد.
برای پیرمرد، در این صبح کاری لذت بخش تر از آن نبود که کنار گل ها بنشیند و با دست پر نوازش و مهربان، آنها را از شر علف های خودرو خلاص کند. صدای بوق آشنای سرویس بیمارستان، نگاه او را برای لحظه ای از طبیعت زیبا گرفت و چون چشمش به پرستار جوانی که با قدم های شمرده به سویش می آمد افتاد، گوشه ی لبش به لبخندی از هم باز شد.
- سلام حسن آقا، خسته نباشید.
- سلام باباجان، شما هم خسته نباشید.
- خیلی ممنون، ببخشید که مزاحم شدم، مثل این که داشتید با گل ها خوش و بش می کردید... اینطور که شما برای اینها زحمت می کشید، من هر بار از خودم شرمنده می شوم که تقاضای چند شاخه از آنها را می کنم.
- دشمنت شرمنده باشد بابا، این گل ها قابل شما را ندارد... شما هم به جای خود، کم برای من زحمت نکشیدید، خدا وکیلی خیلی حق به گردنم دارید.
- اختیار دارید حسن آقا، من که کاری برای شما نکردم.
- چرا باباجان، فکر می کنی فراموش می کنم که چطور وقت و بی وقت به من سر می زدی و دارو و دوایم را سر موقع می دادی... سابقه ی خدمت من، توی این بیمارستان کم نیست ولی، هنوز هیچ پرستاری را ندیدم که به اندازه ی شما به حال مریض دل بسوزاند. نه فکر کنی جلوی رویت این حرف را می زنم ها، خدا وکیلی همیشه پشت سرتان هم گفتم که شما بین همه نمونه هستید.
- شما محبت دارید حسن آقا، من هر کاری کردم فقط انجام وظیفه بود، انشاالله که دیگر هیچ وقت شما را مریض احوال نبینم.
- سلامت باشی بابا... بیا باباجان، اینم امانتی شما، اول صبح گشتم و بهترین هاشو برای شما انتخاب کدم.
باغبان پیر، نگاه شوق آمیزی به دست گلی که به او می داد انداخت و ادامه داد:
- می بینید خدا چه خلقت کرده؟! آدم از تماشایشان سیر نمی شود.
- حق با شماست، به خصوص امروز سنگ تمام گذاشتید، چه دسته گل قشنگی، واقعا ممنونم.
- ممنون الله، سلام مرا هم به آقای دکتر برسانید و برایشان آرزوی یک عمر با سعادت کنید.
- پس شما هم خبر دارید؟!
- همان دیروز که سفارش دسته گل دادی شصتم با خبر شد. ولی مطمئنم توی بیمارستان فقط شمائید که روز تولد دکتر یادتان مانده، بقیه این قدر معرفت ندارن.
- خوب شاید برای این که بقیه موقعیت من برایشان پیش نیامده، خودتان خبر دارید که، من زندگی ام را مدیون دکتر هستم... در هر صورت بخاطر این دسته گل ممنونم، باید زودتر برم، هیچ بعید نیست که خانم شیفته تا به حال غیبتم را رد کرده باشد.
- برو به سلامت باباجان، خیر پیش.
بیمارستان سینا، یکی از خوش آوازه ترین بیمارستان های شهر به حساب می آمد، ساختمان چهار طبقه ی آن، معمولا عده ی زیادی بیمار با امراض مختلف را در خود جای می داد و از پزشکان خبره و کادر باتجربه ای سود می برد. تمام این امکانات با سرپرستی و مدیریت خوب دکتر رستگار که مدت بیست سال در این بیمارستان خدمت کرده بود، به وجود آمده و کارآیی قابل توجهی داشت.
پروانه لحظه ای مقابل در اتاق رئیس توقف کرد و بعد از لحظه ای مکث، ضربه ای به در نواخت. صدای آشنای دکتر رستگار بلافاصله شنیده شد.
- بفرمائید...
پروانه آرام در را گشود، دسته گل را طوری پشت سر نگه داشت که در همان وحله اول دیده نشود.
- صبح بخیر آقای دکتر...
- صبح بخیر خانم پرستویی، بفرمائید تو.
پروانه احتمال داد باید شخص غریبه ای در اتاق باشد، چون دکتر فقط در حضور دیگران او را خانم پرستویی خطاب می کرد. حدسش درست بود. حضور دو نفر شخص بیگانه در اتاق، پروانه را از تصمیمش منصرف کرد.
- مثل این که مهمان دارید، من بعد مزاحم می شوم.
دکتر از پشت میزش برخاست و به سوی او آمد.
- کجا با این عجله؟ بیا تو با همکاران جدید من آشنا شو.
برخورد گرم دکتر، پروانه را از تردید بیرون آورد. با ورود به اتاق، نگاه گذرایی به دو نفری که در مبل های خود لم داده بودند انداخت و بعد همراه با تبسم محبت آمیزی به دکتر گفت:
- زیاد وقت شما رو نمی گیرم فقط می خواستم اولین کسی باشم که تولد شما را تبریک می گوید.
- تولد من؟! امروز، روز تولد...؟!
قیافه ی متعجب دکتر، پروانه را به خنده وا داشت. لبخندش را مهار کرد و پرسید:
- مگر امروز بیست و هشتم اردیبهشت نیست؟
دکتر نگاهی به تقویم روی میز انداخت.
- بله، امروز... حافظه ی مرا می بینی؟
- حق دارید دکتر، اگر من هم مشغله ی فکری شما را داشتم، به همین اندازه فراموشکار می شدم، در هر صورت تولدتان مبارک، این هم قابل شما را ندارد.
دکتر رستگار نان تحت تاثیر قرار گرفته بود که حتی همکارانش متوجه شکفتگی چهره اش شدند.
- پروانه جان تو همیشه با کارهایت مرا غافل گیر می کنی. متشکرم.
چشمان پروانه هم از شوق برق می زد.
- امیدوارم سال های زیادی این افتخار نصیبم شود که تولد شما را تبریک بگویم.
دکتر دسته گل را روی میز گذاشت و با اشاره به جعبه کوچکی که در زرورق خوش رنگی پیچیده شده بود، با خوشحالی پرسید:
- می توانم بازش کنم؟
- البته که می توانید.
ولی چون متوجه حضور آن دو نفر شد، این کار را به بعد موکول کرد و گفت:
- اول بگذار ترا با همکاران جدیدمان آشنا کنم.
نگاه پروانه این بار دقت بیشتری داشت. دو مرد نسبتا جوان که یکی با چهره ای متبسم سرگرم تماشای آنها بود و دومی با حالتی بی تفاوت و ظاهری متکبر.
دکتر رستگار، با اشاره به شخص متبسم گفت:
- دکتر شمسا، جراح و متخصص بیماری های گوش و حلق و بینی و دکتر رئوف، جراح و متخصص مجاری ادرار و بیماری های کلیوی. از این به بعد، کادر پزشکی ما از وجود دو پزشک جوان و مجرب بهره مند خواهد بود...
پروانه آهسته سری به تعظیم فرود آورد و گفت:
- من از طرف خودم و کادر پرستاری بیمارستان، شما را خوش آمد می گویم و امیدوارم پرستاران این بیمارستان بتوانند رضایت خاطر شما را در انجام دستورات فراهم کنند.
دکتر انگار حرفش نیمه تمام رها شده بود، ادامه داد:
- فکر می کنم دیگه نیازی نیست که خانم پرستویی را معرفی کنم. همین طور که می بینید، ایشون یکی از بهترین وشایسته ترین پرستاران این بیمارستان هستند. البته این عقیده ی من تنها نیست، خیلی ها به این واقعیت معترفند.
دو پزشک جوان نیز متقابل سری مقابل پروانه تکان دادند. او که معذب به نظر می رسید، با شرمی که در حرکاتش به چشم می خورد به سمت دکتر رستگار برگشت.
- خوب آقای دکتر، اگر اجازه بدهید من از حضور شما مرخص می شوم. خیلی تاخیر کردم و حالا حتما به خاطر غیبتم باید به سوپروایزر بازخواست پس بدهم.
دکتر او را تا کنار در مشایعت کرد و به دنبال تشکر مجددی، سفارش کرد:
- به شیفته بگو من معطلت کردم.
پروانه در حال خروج به یاد مطلبی افتاد.
- راستی دکتر، کمی فرصت دارید چند دقیقه وقت شما را بگیرم؟ باید درباره ی یک مجروح جنگی با شما صحبت کنم.
- قبل از ظهر سری به من بزن ببینم موضوع از چه قرار است.
- چشم دکتر، فعلا...

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 443
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

2

کوچه ی شب آهنگ، یکی از کوچه های عریض و تر و تمیز این محله به حساب می آمد که انتهایش با دو عمارت سنگ نما که ظاهری خوشایند داشتند مسدود می شد. شاید کمتر کسی پا به این کوچه می گذاشت و با تحسین به سبک و بنای این دو ساختمان خیره نمی شد. پروانه نیز هر بار موقع خروج از منزل، ناخودآگاه چشمش به این عمارت ها می افتاد، شاید به این دلیل که ساختمان آجرنمای منزل آنها در انتهای کوچه، چسبیده به یکی از این دو عمارت بود. یا آن که سوره ی «و ان یکاد» بالای سر در عمارت همسایه نگاهش را به سوی خود می کشید و وادارش می کرد آن را آهسته با خود زمزمه کند. پس از ذکر سوره به راه افتاد ولی هنوز چند قدم نرفته بود که صدایی متوقفش کرد:
- سلام علیکم...
- سلام حاج خانم، صبح شما بخیر.
- صبح شما هم بخیر پروانه جان، داشتید می رفتید سر کار؟
- بله، با اجازه...
- ببخش که مزاحم شدم، حقیقتش خیلی وقت است منتظرم از منزل بیرون بیایی...
- چطور، مگر اتفاقی افتاده؟!
- والله چی بگم پروانه جان، موضوع محمد است، الان چند روز است که مدام تب می کند، هر چقدر من و حاج آقا اصرار کردیم راضی نشد خودش را به دکتر نشان بدهد، گفت یز مهمی نیست. خلاصه دیشب کار به جایی رسید که هیچ کدام تا صبح نخوابیدیم. داشت توی تب می سوخت ولی باز هم می گفت چیز مهمی نیست. تبش آنقدر بالا رفت که شروع کرد به هذیان گفتن. تازه ما فهمیدیم که حالش چقدر خراب است. همان وقت می خواستیم ببریمش بیمارستان، راضی نشد. گفتم لااقل شما را خبر کنم، بلکه قرصی، دوایی، یزی داشته باشید که به دردش بخورد، ولی باز هم نگذاشت، می گفت، این وقت شب مزاحم همسایه ها نشوید...
- چه مزاحمتی حاج خانم؟ پس همسایه به درد چه موقع می خورد؟ حالا حالش طور است؟ هنو.ز تبش پایین نیامده؟
- چرا، الان کمی بهتر شده، دم دمای صبح، بعد از کلی پاشوره کردن حرارت بدنش کم کم پایین آمد و خوابش برد. حالا می خواستم با شما صلاح و مشورت کنم ببینم چه باید کرد؟ هر چه باشد شما چند سال تجربه دارید، فکر می کنید چرا محمد اینطور تب می کند؟
- حاج خانم باور کنید در این مورد من نمی توانم هیچ نظری بدهم. حتی یک پزشک هم بدون معاینه و آزمایش، نظر صریحی نمی دهد. شما باید حتما محمد آقا را به یک پزشک باتجربه نشان بدهید تا به علت تب کردنش پی ببرید.
- حق با شماست، من و حاج آقا هم همین را به محمد گفتیم ولی او زیر بار نمی رود. دارد با خودش لجبازی می کند. از وقتی مجروح شد و روی صندلی چرخدار نشست، از این رو به آن رو شد، بداخلاق و یکدنده شد. دیگر به حرف هیچ کس گوش نمی کند، از صبح نشسته یا کتاب دست گرفته یا طرح و نقاشی می کشد. وقتی هم که مریض می شود جیکش در نمی آید مبادا ما بفهمیم...
دل پر دردی داشت و یکهو بغضش ترکید، از این که پروانه، اشک هایش را ببیند نگرانی نداشت.
- به خدا دیگر نمی دانیم با او چطور برخورد کنیم. بعضی وقت ها می گویم بگذاریم به حال خودش باشد می بینیم نمی شود، دارد روز به روز مثل شمع آب می شود.
- می دانم چه می گویید، مگر می شود انسان درد اولادش را ببیند و دم نزند... حاج خانم یک فکری به خاطرم رسید، من پیشنهاد می کنم حالا که محمد آقا حاضر نیست پیش دکت برود، دکتر را برای دیدن او بیاوریم.
- من که حرفی ندارم، ولی مگر می شود؟ تازه چه دکتری حاضر می شود با اخم و تخم محمد، او را معاینه کند؟
- نگران این مساله نباشید، من دکتری سراغ دارم که اگر جریان را بشنود خودش داوطلبانه به منزل شما می آید، او ارادت خاصی به مجروحان جنگی دارد.
- خدا عمرت بدهد پروانه جان، می توانی این کار را بکنی؟
- چرا که نه، دکتر رستگار انسان شریفی است،. من همین امروز با او صحبت می کنم.
- خدا او را از بزرگی کم نکند، پس ما امروز منتظر شما باشیم؟
- شما فعلا به محمد آقا چیزی در این مورد نگویید، من خودم از بیمارستان با شما تماس می گیرم و ساعت ملاقات را خبر می دهم... آه ببخشید مثل این که سرویس ما رسید، فعلا با اجازه... منتظر تلفن من باشید.

 

 

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 363
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 10 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

1

چشمش که به تصویر درون آینه افتاد خندید، خنده ای از سر شوق، اندامش در این لباس چقدر زیباتر دیده می شد. با این بالا تنه ی چسبان و دامن پرچین که فنرها، پف تورهای آن را بیشتر نشان می داد قوس کمر باریک تر از همیشه به نظر می رسید. تاج مروارید در بین حلقه های بلوطی رنگ موهایش جلوه ای دیدنی داشت و این تور سفید که از پشت سر تا روی شانه اش می افتاد لطافت نیمرخ مهتابی رنگ اش را بیشتر به رخ می کشید. داشت با دقت خودش را برانداز می کرد که در باز شد.
- پروانه، زود باش، همه منتظر تو هستند.
مثل همیشه که در تنهایی با خودش تمرین کرده بود، دو طرف لباس اش را آرام گرفت و به راه افتاد. چه احساس غریبی! انگار در هوا قدم بر می داشت. در درون خود نوعی شوق با ترس از آینده احساس می کرد. راهرو کم نور بود اما به محض آنکه قدم به آن محیط روشن گذاشت رقص نورهای رنگارنگ چشمش را زد. همه اینجا بودند. جمعیت به قدری زیاد بود که تشخیص همه ی آنها امکان نداشت. یا شاید او گیج و منگ به اطراف نگاه می کرد. چه سر و صدایی! چه غوغایی! با آن که جای سوزن انداختن نبود، حاضرین برایش راه باز کردند. صدای درهم و برهم بعضی ها از میان جمعیت شنیده می شد: وای که چه خوشگل شدی! الهی خوشبخت بشوی. مبارک باشد، پای هم پیر بشوید. کور بشود چشم حسود و بخیل... و دود اسپند مشامش را پر کرد و نفسش را تنگ کرد. هنوز به جلو می رفت گرچه زمین را زیر پای خود حس نمی کرد. یکی بازویش را کشید و چرخش داد. دور خودش تاب می خورد عرق کره بود و نفس نفس می زد. آنقدر چرخید که به سرگیجه افتاد و چشم هایش را بست. انگار می خواست بالا بیاورد. نفهمید چطور روی زمین دراز کشید. در این حالت احساس راحتی می کرد اما هنوز نفس هایش سنگین بالا می آمد. صورت های زیادی رویش خم شد. همه داشتند نگاهش می کردند، چشم هایی که لحظه به لحظه فراختر می شد. پلک هایش را از وحشت روی هم گذاشت. همه چیز با بستن چشم هایش تمام شد. چه سکوت خوبی، انگار در خلع معلق بود، شبیه به پرواز! در آن حال خوشی، صدای آمرانه ای به گوشش خورد:
خانم پرستویی... با شما هستم...
لک هایش را آهسته باز کرد. فقط او آنجا بود. پیرمرد قیافه ی آشنایی داشت... آه بله، این خودش بود، با همان چهره ی مهربان همیشگی و روپوش سفید. لبهایش دوباره تکان خورد.
- تو زنده می مانی، حالا بلند شو.
دستش را گرفت و در کنارش به راه افتاد. این مسی ه طولانی و تاریک به نظر نمی رسید. حالا احساسی جز ترس نداشت. این راه به کجا منتهی می شد؟ باید به دکتر اطمینان می کرد. دری در مقابلش باز شد. آنجا اتومبیلی پوشیده از گل، انتظارش را می کشید. برگشت که به روی پیرمرد لبخند بزند، اما این کیوان بود که همراهی اش می کرد. با نگاه او را به جلو هدایت کرد.
- بهتر است بروی، او منتظر است.
به راه افتاد، قدم هایش ناخودآگاه شتاب گرفت. بی قرار بود، ولی هرچه می کرد به او نمی رسید. چشمش در فضای کم نور، به مقابل خیره مانده بود که در اتومبیل باز شد و او خوش قامت تر از همیشه از آن بیرون آمد. از این فاصله چهره اش خوب دیده نمی شد ولی نیازی هم نبود چون حتی در این تاریکی هم می توانست او را بشناسد. از مشاهده ی او، قلبش به تلاطم افتاد. چقدر انتظار این لحظه را کشیده بود. نگاهی به پشت سر انداخت که مطمئن شود کیوان هنوز آنجاست، ولی اثری از او نبود. دوباره از تنهایی به وحشت افتاد. چرا هیچکس به بدرقه اش نیامد؟! ولی نباید می ترسید، مهم این بود که او اینجاست. صدا کرد:
- کورش...
جوابی نشنید ولی دستی ا که به سویش دراز شد، لمس کرد. فشار پنجه هایش مایه ی دلگرمی بود. چه سبک درون اتومبیل جای گرفت! و در یک چشم بهم زدن به حرکت درآمدند. حرکت چرخ ها به مرور تندتر شد. چه سرعت سرسام آوری! را اینطور بی تاب به پیش می رفت؟ صدایش اعتراضش بلند شد:
- کورش، آهسته تر.
انگار صدایش را نشنید، این بار با فشار پنجه هایش بر بازوی او، وحشت زده گفت:
- اینقدر تند نرو، من می ترسم.
برای اولین بار سر او به سمتش برگشت و با صدایی که بی شباهت به انعکاسی از دور دست ها نبود گفت:
- از هیچ چیز نترس، من همه جا با تو هستم.
همزمان چشمش به او افتاد، شاید می خواست با دیدن آن چهره ی مهربان بیشتر احساس آرامش کند ولی، با دیدن او، با تمام قدرت فریاد کشید.
در اتاق با سرعت باز شد. خانم میانسالی که با عجله خودش را به او رساند کنار تختش نشست.
- پروانه جان، چی شد مادر، چرا جیغ کشیدی؟!
چشمانش باز بود اما هنوز منگ به نظر می رسید. دانه های درشت عرق بر پیشانی رنگ پریده اش برق می زد. با کف دست رطوبت پیشانی را گرفت.
- چیزی نیست مادر، انگار داشتم خواب می دیدم.
نگاه تاسف بار مادر، بر او سنگینی می کرد، می دانست که نباید زیاد حساسیت نشان بدهد، شبیه این اتفاق قبلا هم چندین بار رخ داده بود.
- مطمئنی حالت خوبه؟
- نگران نباشید، گفتم که فقط یک کابوس بود.
- پس بلند شو. صبحانه ات را بخور، می ترسم از سرویس جا بمانی.
- شما بروید، من همین الان می آیم.
پریسا پشت میز آشپزخانه داشت با عجله ایش را بهم می زد. مادر یکی از صندلی ها را کنار کشید و بی حوصله گفت:
- هنوز بلد نیستی چایت را بی صدا هم بزنی؟
- ایراد نگیرید مادر، دیرم شده...
و چون چشمش به قیافه ی گرفته ی او افتاد کنجکاوانه پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
ظاهرا سوالش بی مورد بود چون چشمان اشک آلود او نشان می داد که از چیزی ناراحت است.
- رفته بودم پروانه را بیدار کنم، در خواب چنان جیغی کشید که تمام تنم لرزید. وقتی بالای سرش رسیدم، رنگش بدجوری پریده بود...
با انگشت رطوبت اشک را آهسته از گوشه ی چشمش پاک کرد و ادامه داد:
- مدتی بود که دیگر از این خواب ها نمی دید، خیال می کردم همه چیز را فراموش کرده ولی، مثل اینکه آن خاطره هنوز آزارش می دهد.
قیافه ی پریسا ناخودآگاه درهم شد، چطور می توانست نسبت به احوال خواهرش بی تفاوت باشد. فنجان چای را در جایش گذاشت و همانطور که برمی خاست، گفت:
- می روم سری به او بزنم...
- نه نرو، اخلاقش را که می دانی، حتی نمی خواست من پهلویش باشم.
- این که نمی شود مادر، تا کی باید او را به حال خودش بگذاریم؟ بالاخره یکی از ما باید پیشقدم بشویم، باید به او حالی کنیم که دست از این فکر و خیال ها بردارد... در تمام این سال ها همه ی ما مواظب بودیم مبادا حرفی بزنیم که باعث ناراحتی اش بشود ولی همین احتیاط ها او را در لاک تنهایی اش بیشتر فرو برد تا جایی که روز به روز از ما، دورتر شد. حرکات مادر عصبی به نظر می رسید، داشت با نوک امگشت، کنجدهای نان بربری را از روی میز جمع می کرد.
- فکر می کنی من کورم؟ نمی بینم دارد خودش را از بین می برد؟ عمدا دو شیفت در بیمارستان می ماند که کمتر در منزل باشد و وقتی برمی گردد از خستگی رنگ به رویش نیست. تیشه دست گرفته به ریشه ی خودش می زند و تا من می خواهم اعتراضی کنم، گله می کند که:« بگذارید سرم به کا خودم باشد، من این خستگی را به تفریح ترجیح می دهم.» آن وقت تو می گویی چرا پاپی اش نمی شویم؟
- ببین مادر، می دانم شما چقدر ناراحتید ولی دلسوزی دیگر فایده ای ندارد، من فکر می کنم خواهرم نیاز به یک سیلی دارد، سیلی محکمی که او را از خیال گذشته برون بیاورد. این که نمی شود ما دست روی دست بگذاریم تا او خودش ذره ذره نابود کند. باید حالی اش کرد که اینطور...
- صبح بخیر...
پریسا از این که او سر بزنگاه پیدایش شد جا خورد و دیگر حرفش نیامد. چهره ی مصمم پروانه، بیشتر مواقع او را شرمگین می کرد.
- صبح تو هم بخیر، صبحانه حاضر است، نیمرو می خوری؟
- دست شما درد نکند مادر، فقط یه فنجان چای، چیز دیگری نمی خورم، باید زودتر راه بیفتم.
- عجله نکن، وقت داری لااقل یک لقمه کره و مربا بخوی، دل ناشتا که آدم مشغول کار نمی شود... پریسا، برای تو هم بگیرم؟
- نه مادر، من اصلا وقت ندارم، همین حالا هم به اندازه ی کافی دیرم شده.
پریسا داشت با عجله از آشپزخانه خارج می شد که با صدای خواهرش به عقب برگشت.
- پریسا جان، حالا که داری می روی یک بسته ی کوچک کنار تلفن گذاشتم. برش دار.
می دانست که آن بسته حاوی چیست. پروانه هر ماه از ان بسته ها برایش کنار می گذاشت. موقع بیرون رفتن ا منزل، دوباره به آشپزخانه برگشت و همانطور که بوسه ای از گونه ی او می گرفت، گفت:
- شرمنده ام کردی خواهر.
- جدی؟! ا کی تا حالا؟!
جمله ی پوانه با خنده ی آرامی هماه بود ولی حتی تا همین اندازه هم مادرش و پریسا را به شوق می آورد چون او به ندرت می خندید.
با رفتن پریسا، همه جا در کوت فرو رفت. فقط صدای جوشش آب سماور که بخارش آرام آرام به هوا می رفت شنیده می شد. پروانه با قاشق کوچک طلایی رنگ آهسته و بی صدا مایع درون فنجان را زیر و رو می کرد و با نگاه خیره به این حرکت چشم دوخته بود. مادرش زیرکانه او را زی نظر داشت، خیلی دلش می خواست بداند این بار ه کابوسی دخترش را اینطور به وحشت انداخته بود. اما کنجکاوی در این مورد را صلاح نمی دید. در این فکر بود که برخلاف انتظارش، خود پروانه سر صحبت را باز کرد.
- مادر...، شما از تعبیر خواب چیزی دستگیرتان می شود؟
- خیلی که نه.. ولی در حد معمول یک چیزهایی سرم می شود، تا همان اندازه که از دیگران شنیده ام... خیر است انشاءالله مگر چه خوابی دیدی؟
- چیز زیادی ازش یادم نیست، خواب عجیب و بی سر و تهی بود، فقط می خواستم ببینم اگر در خواب کسی را...
- کسی را چی؟
- ببینی که یک نفر صورت ندارد، چه تعبیری می تواند داشته باشد؟
با آن که به مادرش نگاه می کرد متوجه تغییر رنگ صورت او نشد، شاید برای آن که حواسش جای دیگری بود. اما صدایش را شنید که گفت:
- این خواب ها معنی خاصی ندارد، بیشتر به خاطر فکر و خیال پریشان است که آدم از این خواب ها می بیند.
یعنی او چه کسی را بدون صورت دیده؟ پس جیغی که کشید به خاطر همین بود؟ ای کاش اینقدر با او رودربایستی نداشتم، مثلا مادرش هستم ولی او هیچ وقت حرف دلش را با من نمی زند. انگار به هیچ کس اعتماد ندارد.
به دنبال هجوم این افکار طاقت نیاورد و پرسید:
- چطور مگر؟ تو خواب کسی را در این حالت دیدی؟
فقط چند جرعه از چایش را خورده بود، فنجان را در جایش گذاشت و با نگاهی به ساعت مچی اش گفت:
- نه، گفتم که چیز زیادی یادم نمانده همن طوری سوال کردم... مثل این که دیر شد، من باید بروم، با من کاری ندارید؟
- نه، فقط اگر فرصت کردی از داروخانه ی بیمارستان چند بسته قرص فشار خون بگیر، بسته ی قبلی دیشب تمام شد.
- چشم، حتما یادم می ماند، فعلا با اجازه... راستی مادر، امروز چند شنبه است؟
- یکشنبه، چطور؟
- هیچی فک کردم پنج شنبه است.
از پشت سر رفتنش را با چشم دنبال کرد و در حالی که سرش را با افسوس تکان می داد، از فکرش گذشت:
- تا کی می خواهی چشم به راه پنج شنبه ها باشی دختر؟

 

 

ادامه دارد ...       



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 369
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 9 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

قصه تنهایی

 

 

 نویسنده : زهرا اسدی

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 1911
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 9 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

امشب دلم خیلی گرفته بود ، رفتم به همدم خوبم سری زدم ، میدونید چی گفت بهم :

 

 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند                                                

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم                                               

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می زند همه را                                     

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است                          

چه بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته اند این بود                                       

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه                                             

که این معامله تا مسجدم نخواهد ماند

توانگرا دل درویش خود بدست آور                                                 

که مخزن رز و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر           

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

 

 

    

 



:: بازدید از این مطلب : 257
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 5 خرداد 1389 | نظرات ()