نوشته شده توسط : ملیسا

http://mahdizare.persiangig.com/image/%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%20%D8%B9%D9%84%D9%8A%D9%83%20%D9%8A%D8%A7%20%D8%A7%D8%A8%D8%A7%20%D8%B5%D8%A7%D9%84%D8%AD%20%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%87%D8%AF%D9%8A.jpg

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 438
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 4 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

آیه های عاشقی

 

کس نمی داند زمن جز اندکی

وزهزاران جرم و بد فعلی یکی
من همی
آن دانم و ستار من

جرمها و زشتی کردار من
هر چه کردم جمله نا کرده گرفت

طاعت ناورده آورده گرفت
نام من در نامه ی پا کان نوشت

دوز خی بودم ببخشیدم بهشت
عفو کرد ان جملگی جرم و گناه

شد سفید آن نامه و روی سیاه
آه کردم چون رسن شد آه من

گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم

شاد و زفت و فر به و گلگون شدم
در بن چاهی همی بودم نگون

در دو عالم هم نمی گنجم کنون
ناگهان کردی مرا از غم جدا

افرینها بر تو بادا ای خدا
گر سر هر موی من گردد زبان

شکر های تو نیاید در بیان
تو در جان منی من غم ندارم

تو ایمان منی من کم ندارم
اگر درمان تویی دردم فزون باد

وگر عشقی تو سهم من جنون باد
تویی تنها تویی تو علت من

تو بخشاینده ی بی منت من
صدایم کن صدای تو ترانست

کلامت ایه هایی عاشقانست
تو را من سجده سجده می پرستم

که سر بر خاک بر زانو نشستم

 

 

 

 

مولانا



:: بازدید از این مطلب : 244
|
امتیاز مطلب : 86
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 1 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

 

صدای جیرجیرکها به گوش می رسد

سکوت را نوازش می دهند

و جای خالی آدمهای شب نشین را

با نگاهی معصومانه پر می کنند

 

 



:: بازدید از این مطلب : 209
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 16 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

او که می ماند نخواهد رفت 

او که رفته است نخواهد رسید

او که رسیده است پشیمان است

این همه از شکستن سکوت چه عاید آینه شد !؟

رفتن همه حرف عجیبی شبیه اشتباه آمدن است

تو بگو ...

دایره تا کجای این نقطه خواهد گریست

 

 

   



:: بازدید از این مطلب : 242
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 10 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همسان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلبها در چهره بود

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

* سکوت پٌر ف بهتر از فریاد خالیست

* سکوتی را که یک نفر بفهمد

بهتر از فریادی است که هیچ کس نفهمد

* سکوتی که سرشار از ناگفته هاست

ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد

دنیا را ببین ...

* بچه بودیم از آسمان باران می آمد

* بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید !

* بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو می دیدن

* بزرگ شدیم هیچکی نمی بینه

* بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

* بزرگ شدیم تو خلوت

بعضی ها رو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

* بچه که بودیم همه را 10 تا دوست داشتیم

* بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کند

کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی 10 تا دوست داشتیم

* بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا می کردیم 1 ساعت بعد از یادمون می رفت

* بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

* بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

* بزرگ که شدیم حتی 100 تا کلاف نخم سر گرممون نمی کنه

* بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

* بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه

* بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

* بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

* بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

* بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر می گردیم به بچگی

* بچه بودیم دردل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

* بزرگ که شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم ... هیچ کس نمی فهمد

* بچه بودیم دوستیامون تا نداشت

* بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره

* بچه که بودیم بچه بودیم

* بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ دیگه همون بچه هم نیستیم

ای کاش هیچ وقت بزرگ ... نمی شدیم و همیشه بچه بودیم ...

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 386
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 10 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا



:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 31 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

كلاس درس خالي مانده از تو

 

هوا بارانی است و فصل پاییز

گلوي  آسمان از بغض  لبريز

 

به سجده آمده ابري  كه انگار

شده از داغ تابستانه  سرريز

 

هواي  مدرسه ، بوي الف با

صداي زنگ اول محكم وتيز

 

جزاي خنده هاي بي مجوز

و شاديها و تفريحات  نا چيز

 

 

براي نوجواني هاي ما بود                   

فرود خشم و تهمت هاي يكريز

 

رسيده  اول  مهر  و درونم                           

پرست ازلحظه هاي خاطرانگيز

 

كلاس درس خالي مانده از تو                       

 

من و گلهاي  پژمرده  سر ميز

 

******

 

هوا  پاييزي  و باراني ام  من                         

درون خشم  خود زنداني ام من

 

چه فرداي خوشي راخواب ديديم !                  

 

تمام  نقشه ها  بر آب  ديديم  !

 

چه دوراني چه روياي  عبوري !                     

 

چه جستن ها به دنبال  ظهوري !

 

من و تو نسل  بي پرواز  بوديم                     

 

اسير  پنجه هاي   باز   بوديم

 

همان بازي كه با تيغ سرانگشت                

 

به پيش چشمهاي من ترا كشت

 

******

 

تو جام شوكران را سر كشيدي                        

به  ناگه  از كنارم  پر  كشيدي

 

به  دانه   دانه   اشك   مادرانه                        

 

به  آن   انديشه  هاي   جاودانه

 

به قطره قطره خون عشق سوگند                  

 

به  سوز سينه هاي   مانده  در بند

 

دلم صد  پاره شد  بر خاك  افتاد                     

 

به  قلبم  از غمت  صد  چاك  افتاد

 

بگو  آنجا  كه رفتي  شاد هستي ؟‌                 

 

در آن  سوي  حيات آزاد  هستي ؟

 

هواي  نوجواني  خاطرت  هست ؟‌               

 

هنوزم عشق ميهن در سرت هست ؟

 

بگو آنجا كه رفتي هرزه اي نيست؟               

 

تبر تقدير سرو و سبزه اي نيست ؟‌

 

كسي  دزد شعورت  نيست  آنجا ؟‌                 

 

تجاوز  به  غرورت  نيست  آنجا ؟

 

خبر از گورهاي بي نشان هست ؟‌                 

 

صداي ضجه هاي مادران هست  ؟‌

 

بخوان همدرد من همنسل و همراه                 

 

بخوان شعر مرا با حسرت و  آه

 

دوباره  اول   مهر ست و  پاييز                       

 

گلوي   آسمان  از  بغض   لبريز 

 

من و ميزي كه خالي مانده از تو                  

 

و  گلهايي  كه   پژمرده  سر ميز     

 

 

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 402
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 24 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

- خاله جان اینقدر ظالم نباشید، یک نگاه که جای دوری نمی رود.
پروانه دیگر تاب نیاورد با شتاب خود را به آنها رساند و سرش را از روی شانه ی خاله بیرون برد. نگاهش می درخشید.
- چند دقیقه صبر کن الان آمدم.
وقتی در کنارش قرار گرفت، کورش زمزمه ای کنار گوشش کرد که او را به خنده انداخت. بعد پرسید:
- لباست چطور بود؟
- عالی بود، باید خودت ببینی.
- پس چرا اجازه ندادی ببینم؟
پروانه از سر شوق خنده ی سرخوشی کرد.
- باید تا فردا صبر کنی... راستی کارت ها را تقسیم کردی؟
- همه را پخش کردیم، فقط کارت دوستم ابراهیم را باید به منزلشان ببرم.
- زودتر آن را ببر چون فرصت زیادی نیست. فقط خواهش می کنم موقع سواری مواظب باش، من از این موتورسیکلت خیلی می ترسم.
- نگران نباش، هیچ اتفاقی نمی افتد. از فردا هر وقت سوار موتور می شوم به این فکر می کنم که پروانه ی قشنگم در منزل منتظر است، برای همین کاملا احتیاط می کنم.
- خسته نباشید.
طنین این صدا، پروانه را از عالم گذشته بیرون کشید. با مشاهده ی دکتر رئوف رطوبت اشک را از چهره اش پاک کرد و پس از پنهان کردن عکس در لابه لای کتاب، دستپاچه به سوی او رفت.
- امری داشتید آقای دکتر؟
قیافه ی دکتر خواب آلود به نظر می رسید، دستی به موهای ژولیده اش کشید و گفت:
- مثل این که خلوت شما را بهم زدم؟
قیافه ی غمگین و صدای بغض آلود پروانه، گویای خیلی از مطالب بود.
- برای وقت کشی داشتم مطالعه می کردم، اگر امری دارید در خدمتم.
دکتر ظاهرا پاسخ او را پذیرفت و به روی خود نیاورد که دقایقی قبل شاهد ریزش اشک های او بوده.
- بیماری که امشب عمل کردم چطور است؟ وضعیت جسمی اش تغییر نکرده؟
- چند دقیقه پیش به او سر زدم، فعلا مساله خاصی ندارد.
- بقیه بیماران من چطور، اشکالی برای هیچ کدامشان پیش نیامده؟
پروانه سعی داشت عادی به نظر برسد. سینه اش را کمی صاف کرد و بغضش را قورت داد.
- نه... خوشبختانه امشب شب خوبی است.
- می بینم تنها هستید، پس همکارتان کجاست؟
- برای انجام کاری به طبقه بالا رفت، اگر کاری هست صدایش کنم.
- نه، کاری با او ندارم فقط از این که شما را تنها دیدم تعجب کردم... اینجا یک فنجان قهوه ندارید؟
پروانه فورا فنجانی را از مایع قهوه پر کرد. در همان حال پرسید:
- تلخ می خورید یا...
- کمی شیرین لطفا.
هنوز فنجان را مقابل او نگذاشته بود که چشمش به چراغ قرمزی که روشن شده بود افتاد.
- می بخشید دکتر، اگر کم شیرین است، شکر را در طبقه اول پیدا می کنید، من باید به بخش بروم.
دکتر از شتاب او کمی متعجب شد. با نوشیدن جرعه ای از آن سگرمه هایش در هم رفت. تلخ بود. قدم زنان وارد محوطه ی استیشن شد. در آنجا لحظه ای مقابل میز توقف کرد. نگاهش بر روی کتاب پروانه خیره ماند. فنجان را همانجا گذاشت و کتاب را با کنجکاوی بدست گرفت و صفحات آن را بُر زد. انتظار دیدن چیز خاصی را نداشت فقط می خواست حس کنجکاوی اش را ارضا کند. اما وقتی نگاهش به آن عکس افتاد، با دقت تماشایش کرد و پیش خود تصدیق نمود که جوان خوش سیما و برازنده ای است. در پشت عکس، متوجه دست خط کوتاهی شد. (تقدیم به نامزد عزیزم با تمام عشق... دوستدارت کورش) تصویر را در جای اولش و کتاب را بر روی میز گذاشت و با خود فکر کرد (پس دلیل بی اعتنایی او به نگاه های پر تحسین اطرافیانش این است!) با اضافه کردن مقداری شکر به قهوه اش، صندلی را کنار کشید و بر روی آن لم داد، بعد محتویات آن را جرعه جرعه سر کشید.
پروانه با عجله از بخش یک بیرون آمد، به محض نزدیک شدن به ایستگاه، با حالتی نگران گفت:
- بیمار تخت شش وضع بدی دارد و حرارت بدنش شدیدا بالا رفته.
دکتر بدون لحظه ای درنگ برخاست و در حالی که با شتاب به سمت بخش می رفت پرسید:
- از بیماران من است؟
- نه دکتر، بیمار دکتر پویاست و چهار روز پیش عمل آپاندیس داشت، احتمالا محل عمل عفونت کرده.
- شما هر چه سریعتر با دکتر پویا تماس بگیرید و به او خبر بدهید که خود را به بیمارستان برساند، من می روم بیمار را ببینم.
پروانه ناچار میترا را به کمک طلبید و از او خواست که با منزل دکتر پویا تماس بگیرد و خود با وسایل ضروری به کمک دکتر رفت. از پهلوی بیمار، مایع بدبویی خارج می شد که تحمل استنشاق آن بسیار مشکل بود. پروانه با دقت و دلسوزی خاصی شروع به شستشوی محل زخم کرد. قسمتی از محل بخیه ها سوراخ شده بود و چرک و جراحت به شدت از آن بیرون می زد. تا زمانی که پویا خود را بر بالین بیمار رساند، دکتر رئوف با کمک پروانه، قسمت اعظم جراحت را از بدن او خارج کرده بودند.
دکتر رئوف پس از شستن دست ها، نگاهی به آینه روبرو انداخت.
ابتدا بی تفاوت ولی بعد با دقت تصویر خود را برانداز کرد. تارهای سپید مویی که کنار شقیقه اش سبز شده بود او را به یاد گذشت ایام انداخت و با این فکر خود را ملامت کرد (ای کاش بهترین سال های عمرم را در غربت سر نمی کردم، حالا برگشته ام ولی احساس می کنم خیلی دیر است.)
با ورود به راهروی اصلی، ناخودآگاه نظری به عقربه های ساعت دیواری انداخت سه وسی و پنج دقیقه را نشان می داد. قدم هایش همچنان آهسته برداشته می شد. کفش های راحتی اش هیچ صدایی را در فضا منعکس نمی کرد. با عبور از مقابل استیشن، چشمش به پروانه افتاد.
- خانم پرستویی اتفاقی افتاده؟!
پروانه بر روی صندلی نشسته و سرش را میان دست ها گرفته بود. با نظر گذرایی به سمت او گفت:
- چیز مهمی نیست، کمی سرم گیج می رود.
- ولی رنگتان کاملا پریده! نبضتان را ببینم.
- ضربان نبض کندتر از حد معمول می زند، حرارت بدنتان هم پایین آمده دست شما کاملا یخ کرده!
- جای نگرانی نیست دکتر، من به این حالت عادت کردم، کمی که استراحت کنم به حال عادی برمی گردم.
- پس قبلا هم دچار این عارضه شدید؟
- بله، خیلی زیاد، معمولا هفته ای نیست که یکی دوبار دچار سرگیجه ی شدید نشوم.
- تا به حال با دکتر رستگار در این مورد صحبت کردید؟
- نیازی نیست چون خود دکتر با تمام این حالات من آشناست و مدت هاست که از این سرگیجه ها خبر دارد.
- جدا؟1 پس حتما می دانید در این مورد چه تشخیص داد؟
- بله... دکتر معتقد است که من بیشتر به خاطر ناراحتی های عصبی به این حال دچار می شوم.
فکری که از خاطر دکتر رئوف گذشت باعث شد که نگاه دقیق و زیرکانه ای به پرستار بیندازد، اینبار با تردید گفت:
- در این صورت من دارویی دارم که در اینطور مواقع خیلی موثر است. کمی صبر کنید الان برمی گردم.
میترا در حین خروج از بخش داشت دستورات لازم را از دکتر پویا می گرفت که دکتر رئوف با در دست داشتن بسته ای از کپسول های خوشرنگ به سمت استیشن برگشت.
- همین الان یکی از اینها ا بخورید، اثرش فوری است. البته بد نیست کمی استراحت کنید.
- بله دکتر... متشکرم.
میترا با کنجکاوی به آنها نزدیک شد، در قیافه اش شیطنت خاصی پیدا بود ولی فورا به تخیل خودش نهیب زد. (پروانه با دیگران فرق دارد)
*********
صبح پس از سپردن مسوولیته ا به همکارانی که تازه از راه رسیده بودند.آماده ی رفتن شد .در سرازیری پله ها به یاد قرار ظهر افتاد و با خود گفت (بهتر است یک بار دیگر به دکتر یاد آوری کنم) می دانست که دکتر به تنهایی زندگی می کند. دختر و پسرش در یکی از کشورهای اروپایی مشغول تحصیل بودند و همسرش به دلیل فلج قسمت اعظم بدنش در یکی از آسایشگاه های همان کشور نگهداری میشد .
به دنبال ضربه ای به در نیمه باز .سرش را آهسته داخل برد.
ـصبح به خیر دکتر .
ـصبح به خیر پروانه جان خسته نباشی .
ـممنونم آمدم ببینم دعوت امروز را فراموش نکرده اید؟
ـنکند می خواهی از زیرش شانه خالی کنی ؟
ـاوه دکتر خیلی بی انصافید .. . چون مدت هاست که من برای رسیدن چنین فرصتی روز شماری می کنم.
ـدلگیر نشو داشتم سر به سرت می گذاشتم ... چه خبر؟ دیشب حادثه ی خاصی پیش نیامد ؟
ـنه خوشبختانه هیچ اتفاق خاصی رخ نداد . عمل محمد هم با موفقیت تمام شد .
ـ بله خبر دارم .دیشب از منزل با دکتر رئوف تماس گرفتم. موفقیت بزرگی بود .
-حق با شماست نمی دانید دیشب وقتی ای نخبر را به خانواده اش دادم چه کار کردند .
ـپیداست شب پر کاری را گذراندی . قیافه ات خیلی خسته به نظر می رسد . این رنگ پریدگی به خاطر شب کاریست یا علت دیگری دارد ؟
ـ خود هم نمی دانم. از دیشب تا به حال کمی احساس کسالت می کنم .شاید از خستگی باشه.
ـچرا برای مدتی مرخصی نمی گیری ؟ چطور است برایت یک هفته استراحت بنویسم؟
ـنه دکتر خودتان که بهتر می دانید این کار نیست که مرا خسته می کند . از این گذشته مواقع بیکاری واقعا کلافه می شوم .
ـپس بلاخره اعتراف کردی .. . حالا تعریف کن ببینم .. حتما باز اوقات شب کاری فرصتی به تو داد تا خاطرات گذشته را برای خودت زنده کنی . اینطور نیست؟
ـدست من همیشه برای شما رو است .نمی توانم هیچ مطلبی را از شما پنهان کنم . حالا که خودتان حدس زدید .اعتراف می کنم که دیشب دوباره به یاد گذشته افتادم. البته می دانم که یاد آوری این خاطرات هیچ دردی از من دوا نمی کند. ولی مگر می شود آنها را فراموش کرد ؟
نگاهش یاس آلود به دکتر افتاد:
نمی توانم دکتر.. خیلی سعی کردم ولی نمی شود .
دکتر دقایقی در سکوت به او چشک دوخت و بعد شروع به صحبت کرد .
ـ ای کاش می دانستی زندگی چقدر شیرین است و انسان نباید با زنده کردن خاطرات درد آور لحظه های آن را به کام خود تلخ کند .این را هر بار که به دیدار همسرم می روم بیشتر درک می کنم .باور می کنی امید او به بهبودی و تلاش مداومش باعث شده که دست و پایش عکس العمل ضعیفی از خود نشان بدهند؟ گاهی اوقات دیدن این همه سعی و تلاش. مرا هم به حیرت می اندازد .
ـواقعا علائم بهبودی در خانم رستگار پیدا شده؟!
دکتر متوجه خوشحالی پروانه شد و همراه با تبسمی گفت:
دیشب با سعید و سحر تماس تلفنی داشتم .نمی دانی با چه ذوق و شوقی این خبر را به من دادند. البته به تشخیص پزشک کعالجش پیشرفت کار به کندی صورت میگیرد ولی حتی همین قدر هم مایه ی امیدواریست.
ـامیدوارم که حال ایشان هرچه زودتر خوب بشود و به همراه بچه ها به ایران برگردند و شما را از تنهایی بیرون بیاورند. گرچه هیچ وقت از غیبت آنها گله نمی کنید ولی کاملا پیداست که چقدر برایشان دلتنگ هستید.
ـمثل اینکه تو هم با روحیات من شنا شدی... البته نگرانی من بیشتر به خاطر همسرم بود. حالا که میبینم این جدایی طولانی برای او مثمر ثمر بوده انقدر خوشحالم که جبران همهی رنج ها می شود .
صدای ضربه ای به در دکتر را از ادامه ی صحبت باز داشت .با مشاهده ی دکتر رئوف پروانه بهتر دید که آنها را با هم تنها بگذارد . زملنی که قصد عزیمت داشت رئوف با نگاهی به او پرسید:
خانم پرستویی بهتر شدید؟
ـبه لطف شما بد نیستم. قرص هایی که دادید خیلی موثر بود .
ـاما رنگ و رویتان این رانشان نمی دهد !
پروانه انگار برای رفتن عجله داشت. او همانطور که به درگاه نزدیک می شد گفت:
من به این رنگ و رو عادت دارم .
دکتر رستگار صندلی رو به رویی را به همکارش تعارف کرد و در حین نشستن گفت: دختر نازنینی استو ادم های شبیه به او کمیاب هستند . به ندرت می شود کسی را پیدا کرد که ظاهر و باطنش به یک اندازه پاک و بی آلایش باشد.
ـپیداست خیلی به او علاقه دارید .
ـبله همینطور است. سالهاست که اورا ز نزدیک می شناسم وبا روحیات و اخلاقش کاملا آشنا هستم ...تا به حال در رفتار او دقیق شدید؟ وقتی سرگرم رسیدگی به حال بیماری است با دل و جان انجام وظیفه می کند ..آنقدر صمیمی که انسان گمان می کند تک تک بیماران. افراد نزدیک خانواده اش هستند .
ـاتفاقا دیشب چنین موردی پیش آمد . یکی از بیماران دچار عفونت محل عمل شده بود . من و خانم پرستویی به کمک بیمار رفتیم . حقیقتش بوی تعفن چنان آزار دهنده بود که حتی خود من به سختی آن را تحمل می کردم ولی خانم پرستویی گرچه رنگ پریده به نظر می رسید با این حال چنان با وسواس و دل سوزانه رفتار می کرد که متعجب شدم. البته بعد از پایان کار دچار سرگیجه و ضعف شدید شد .
ـپس برای همین احوالش را پرسیدید؟
بله .. در حقیقت وقتی متوجه او شدم و نبضش را گرفتم. فهمیدم که حال درستی ندارد ... راستی شما فکر نمی کنید که او نیاز به انجام معاینات دقیقی دارد ؟ اینطور که می بینم اکثر اوقات ضعیف و رنگ پریده نشان می دهد .
ـ ای کاش مشکل پروانه با انجام معاینات و تجویز دارو برطرف می شد . در این صورت بهترین و کامل ترین داروها را برایش تجویز می کردم . اما متاسفانه هیچ کدام از اینها دوای درد او نیست . چون در اصل روح این دختر دچار مشکل است نه جسمش .. مدت پنج سال است که من همه یتلاش خود را به کار گرفته ام که روان او را از دست خاطرات تلخی که مدام آزارش می دهند نجات بدهم ولی هنوز موفق نشدم. مثل اینکه دیشب بازهم یاد آوری همین خاطره باعث بد حالی اش شده وگرنه او کسی نیست که از انجام وظیفه خسته بشود .
کنجکاوی دکتر رئوف نسبت به آنچه می شنید بیشتر جلب شد وبا به یاد آوردن صحنه ای که شب قبل دیده بود گفت:
فکر کنم حق با شماست .اتفاقا دیشب حس کردم از موضوع خاصی ناراحت است چون وقتی به او رسیدم به پهنای صورت اشک می ریخت .
ـپرانه گریه می کرد ؟
لحن نگرا ن رستگار همکارش را وادار کرد تا شرح مختصری از انچه که دیده بود برایش بازگو کند .
دکتر رستگار سری تکان داد و گفت:
دختر بیچاره... معلوم نیست این فکر و خیالها کی دست از سر او بر میدارد ؟
ـ دکتر می بخشید که کنکاوی می کنم. گرچه میدانم که هیچ پزشکی حق ندارد اسرار بیمار خود را فاش کند ولی اگر از نظر شما اشکالی ندارد می توانم بپرسم موضوع از چه قرار است ؟
- فکر نمی کنم بازگو کردن این ماجرا ایرادی داشته باشد . خصوصا که اکثر کارکنان قدیمی این بیمارستان از ماجرای پر.انه با خبر هستند ... موضوع مربوط به چند سال پیش است درست خاطرم هست اوایل شب بود و برای استراحت به اتاقم می رفتم . آن شب من کشیک داشتم همان موقع از سوی بخش اتفاقات تلفنی خبر دادن که دو مصدوم بد حال به بیمارستان آورده اند . من بلا فاصله خود را به بالین انها رساندم تا اگر هنوز فرصتی هست وقت از دست نرود . باور میکنید آن لحظه برای اولین بار با دیدن آن دو مجروح از زندگی بزار شدم . مقابل چشمهای من عروس و داماد جوانی با لباس های غرق در خون قرار داشت . با دیدن شکاف عمیقی که در سر داماد پیدا بود و با معاینه ی ضربان قلبش فهمیدم که دیگر امیدی به نجات او نیست . بعد او به سراغ عروس زیبایش رفتم گمان می کردم که او هم به شدت آسیب دیده چون تمام لباسش خونی بود .ولی اشتباه می کردم او صدمه ی زیادی ندیده بود . فقط در حالت بی هوشی و اغما به سر می برد . گرچه ضربه ی ضعیفی به سرش وارد شده بود اما فکر کنم دیدن صحنهی یتصادف او را به حال دچار کره بود . به هر صورت او چند روز را در کمای کامل گذراند اما به لطف خدا کم کم به هوش آمد و سلامتش را به دست آورد .بازگشت او به زندگی همهی ما را خوشحال کرد ولی هر وقت او را به این حال میبینم از خود می پرسم اگر همان شب او هم با محبوبش رفته بود بهتر نبود ؟
ـ منظورتان این است که خانم پرستویی همان....؟!!!!
دکتر رئوف نتوانست سوالش را کامل بیان کند . ظاهرا تحت تاثیر ماجرایی که شنیده بود ناراحت به نظر می رسید. رستگار اهسته گفت:
بله پروانه همان عروس نگون بخت است .
آه ... عجب ماجرای غم انگیزی . هیچ وقت نمی توانستم تصور کنم که خانم پرستویی چنین گذشته ی دردناکی داشته باشد!
ـحالا او تمام دلخوشی و سرگرمی اش را روی نگهداری از بیماران گذاشته و از تمام خوشی های دنیا چشم پوشیده .
ـ چطور شد که شغل پرستاری را انتخاب کرد. شما تشویقش کردید؟
ـبعد از مداوای او فهمیدم که یک سال قبل دوره ی پرستاری اش را گذرانده و در یکی از بیمارستان ها مشغول به کار بوده. البته بعد از این حادثه او تصمیم نداشت به کارش ادامه بدهد. دلش می خواست در تنهایی و انزوای کامل زندگی کند ولی اصرار های من عاقبت تاثیر لازم را گذاشت و به پیشنهاد من بعد از مدتی خودش را به این بیمارستان منتقل کرد .
ـحالا می فهمم که چرا اینقدر با او مهربان هستید و هوایش را دارید . انصافا اگر من هم به جای شما بودم ...
با ضربه ای به در اتاق دکتر پویا و دکتر راد به جمع انان اضافه شدند و ادامه ی گفتگو به همین جا ختم شد . در حین خوش و بش رستگار با بقیه همکاران رئوف فرصت را غنیمت شمرد و اماده یرفتن شد . اتوموبیل طوسی رنگ او. دقایقی بعد. از پارکینگ بیمارستان بیرون آمد و مسیر منزل را در پیش گرفت در حالی که تمامی طول راه. ماجرای خانم پرستویی یک لحظه فکر او را راحت نمی گذاشت ...

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 498
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

5

قبل از ساعت نهار، فرصتی دست داد که دکتر رستگار به توضیحات پروانه درباره ی مجروحی که به عارضه ی تب مبتلا شده بود گوش دهد. همانطور که انتظار می رفت، دکتر اشتیاق خود را برای ملاقات این جوان نشان داد و پرسید:
- امروز چه ساعتی به منزل برمی گردی؟
- بعد از نوبت عصر کاری، امروز دو شیفت گرفتم.
- دو شیفت هان؟! پس باز به نصیحت من گوش نکردی و داری لجبازی می کنی؟
- نه دکتر، قصد لجبازی ندارم ولی... اینطوری راحت ترم، باور کنید.
- خوب، منهم مجاب شدم، ببینم تا کی دوام می آوری. اما آن وقت برای ملاقات بیمار خیلی دیر است، موافقی در ساعت نهار سری به بیمار تو بزنیم؟
پروانه انتظار این فداکاری را نداشت برای همین با شوق آشکاری گفت:
- البته که موافقم، بهتر از این نمی شود.
- خوب پس بلند شو زودتر راه بیفتیم چون فرصت زیادی نداریم.
- پس اجازه بدهید اول به خانم شیفته خبر بدهم...
- لازم نیست، اگر ضرورتی پیش آمد خودم برایش توضیح می دهم.
حاج آقا کمالی روی ایوان جلوی ساختمان بی صبرانه قدم می زد و مادر محمد، ترجیح می داد توی حیاط به انتظار بایستد. عاقبت زنگ در به صدا درآمد. محمد روی تخت به حالت معذب دراز کشیده بود و از این که در حضور پرستاری که از قضا دختر همسایه شان هم بود معاینه می شد، بیشتر عذاب می کشید. دکتر با دقت تمام معاینات لازم را از او به عمل آورد، در همان حال نگاهی به قیافه ی ناراحت او انداخت و گفت:
- نگفتی محمد آقا، چی شده که چشم دیدن ما دکترها را نداری؟ اینطور که شنیدم به هیچ وجه حاضر نبودی پیش ما بیایی!
- اختیار دارید آقای دکتر، من فقط قصد مزاحمت نداشتم، همین حالا هم شرمنده ام که شما این همه به زحمت افتادید.
- چه زحمتی جوان؟ من باید از خانم پرستویی متشکر باشم که باب آشناییم را با یک قهرمان و خانواده ی محترمش باز کرد، همیشه از این سعادت ها دست نمی دهد.
- شرمنده می فرمایید آقای دکتر، این بنده ی کمترین، مستحق این لقب نیستم.
- این همه خضوع نشانه ی همان است که فتم... ولی محمد جان، امیدوارم بعد از این ما را از دیدارت محروم نکنی. حقیقتش من از پزشکان سمجی هستم که با یک معاینه ی سرسری قانع نمی شوم، به همین خاطر برای فردا ساعت هشت صبح در بیمارستان منتظرت هستم. قول می دهی سر وقت آنجا باشی؟
- مگر می شود این همه محبت را با ناسپاسی جواب داد.
- پس مشکل حل شد، در عوض من هم قول می دهم زیاد وقتت را نگیرم. راستی شنیدم به مطالعه علاقه داری، من در بیمارستان کتاب های خوبی نگهداری می کنم که احتمالا به درد تو می خورند، فردا بعد از انجام معاینات آنها را نشانت می دهم.
- ممنونم آقای دکتر، به خاطر همه چیز.
- هنوز برای تشکر زود است... لااقل اجازه بده خدمتی برایت انجام بدهیم بعد.
- باید ببخشید که نمی توانم شما را بدرقه کنم.
- احتیاجی به این کار نیست، ما راه برگشت را بلدیم، تو سعی کن کاملا راحت باشی.
پدر و مادر محمد، بیرون از اتاق لحظه های انتظار را می گذراندند. دکتر از روی سال ها تجربه، می دانست که چهره ی گشاده ی او می تواند تیرگی غم را از دل این پیرمرد و همسرش دور کند. او با نگاهی به چشمان منتظر حاج آقا، با لحن تسکین دهنده ای رشته کلام را به دست گرفت.
- خوشبختانه هیچ جای نگرانی نیست. البته من برای اطمینان بیشتر از محمد آقا خواستم که فردا سری به من بزند. بعد از ند آزمایش و عکس هایی که از او می گیریم بهتر و صریح تر می توانم در مورد بیماری اش نظر بدهم ولی از همین حالا مطمئنم که مساله مهمی نیست.
- ما هم امیدواریم به خدا، انشاالله که نظر شما درست باشد. باید ببخشید که امروز شما را به زحمت انداختیم.
- اختیار دارید آقای کمالی، من کاری جز انجام وظیفه نکردم.
پروانه می دید که عیادت دکتر، و همین چند جمله ی امیدبخش، چه تاثیر مثبتی در روحیه ی پدر و مادر محمد گذاشته است.
- پروانه جان واقعا زحمت کشیدی، می دانم آوردن دکتر رستگار به اینجا کار آسانی نبود.
- باور کنید حاج خانم هیچ زحمتی نداشت. دکتر به محض شنیدن موضوع خودش داوطلب آمدن شد. به امید خدا، فردا بعد از انجام معاینات شما هم از نگرانی بیرون می آیید.
حاج آقا و مادر محمد، در حین گفتگو، مهمانان خود را تا کنار در خروجی بدرقه کردند در آن میان حاج خانم گفت:
- پناه بر خدا... همین که راضی شد به بیمارستان بیاید باز جای شکرش باقی است.
- آقای دکتر می داند با هر بیمار چطور رفتار کند، مطمئنم بعد از چند دیدار، محمدآقا چنان با او صمیمی بشود که همه را متعجب کند.
پروانه داشت با خودش فکر می کرد (هیچ بعید نیست این دیدارها تا مدتی ادامه داشته باشد) به نظرش چهره ی دکتر، موقع معاینه از محمد، چندان هم راضی به نظر نمی رسید. چقدر دلش می خواست با دکتر تنها شود تا زودتر در این باره بپرسد، اما وقتی تنها شدند، سوال دکتر، حواس او را پرت کرد.
- راستی گفتی منزل شما همین جاست؟
- بله، همین ساختمان... افتخار می دهید برای نهار مهمان مادر باشیم؟
- امروز نه، چون موقعیت مناسب نیست، ولی بدم نمی آید یکی از همین روزها به نهار دعوتم کنید، البته به شرط این که خودت زحمت غذا را بکشی.
- با کمال میل، پس همین امروز تاریخ اش را معین می کنیم.
فضای خانه در سکوت دلچسبی فرو رفته بود. پس از خواب بعدازظهر چهره اش دیگر خستگی را نشان نمی داد. همراه با خمیازه ای دستانش به طرفین باز شد. از پله ها پایین آمد. انمگار کسی در منزل نبود! از زمانی که تنها اتاق طبقه ی بالا را به خودش اختصاص داده بود بیشتر احساس آرامش می کرد. به هال که رسید، صدای خفیف چرخ خیاطی به گوشش خورد. از لای در نیمه باز اتاق مادر، نگاهی به او انداخت.
- خسته نباشید.
مادر سرش را از روی پارچه ای که می دوخت بلند کرد و با دیدن او لبخند زد.
- تو هم خسته نباشی، خوب خوابیدی؟
پروانه بر روی مبلی کنار چرخ نشست.
- بد نبود، هر چند که در عالم خواب هم خانم شیفته دست از سرم بر نمی دارد و مدام خرده فرمایش صادر می کند.
مادر از پشت چرخ بلند شد و کمی آن طرف تر، کنار میز پایه کوتاهی که سماور و بساط چای روی آن بود نشست.
- اینقدر به فکر بیمارستان هستی که حتی موقع خواب هم فکر و خیال دست از سرت بر نمی دارد.چای می خوری؟
پروانه فنجان چا را با تشکر از او گرفت و پرسید:
- چه می دوزید؟
- لباس پریساست، پارچه اش خودش پسندیده، مدلش را هم از توی بوردا انتخاب کرده، از من قول گرفته که زودتر حاضرش کنم، خیال دارد پنجشنبه شب این را بپوشد.
- مگر پنجشنبه چه خبر است؟!
- حق داری خبر نداشته باشی. اینقدر غرق کارت شدی که از هیچ چیز خبر نداری. عمه زهرا بالاخره جواب مثبت را از پریسا گرفت. پنجشنبه را هم برای (بله بران) در نظر گرفتند. اینطور که پریسا از خودش شور و اشتیاق نشان می دهد، فکر می کنم مهر جواد حسابی به دلش نشسته.
چهره ی پروانه به لبخند کمرنگی از هم شکفت.
- شما تازه متوجه این مطلب شدید؟ من مدت هاست که از علاقه ی این دوتا به هم خبر دارم.
- امان از دست شما بچه ها که موقع رازداری از صدتا جاسوس هم مرموزترید! به هر حال خوشحالم که با این وصلت، کینه ی قدیمی از دل زهرا پاک می شود. طفلک مجید، خیلی به تو علاقه داشت، جواب نه تو، دل همه را شکست. می بینی که هنوز بعد از این همه مدت، با داشتن زن و بچه، هر وقت چشمش به تو می افتد چطور رنگ به رنگ می شود.
مرغ خیال پروانه به گذشته پر کشید و یادآن شب برایش تداعی شد. شبی که خانواده ی عمه، بدون خبر قبلی سرزده به خواستگاری اش آمده بودند. درست خاطرش بود که در تمام ساعات آن شب چه حالی داشت. همه می گفتند و می خندیدند. و به سلامتی او، شربت و شیرینی می خوردند غافل از این که، فکر و خیال کورش کیانی، بیمار تخت شماره ی شش که بر اثر تصادف با موتور سیکلت، استخوان ساق و رانش شکسته بود، یک لحظه او را آرام نمی گذاشت.
مادر متوجه سکوت او شد و دیگر چیزی نگفت. یادآوری خاطرات گذشته چه فایده ای داشت.
پروانه فنجان خالی را در جایش گذاشت و برای فرار از خاطرات گذشته به پا خاست، می خواست به حمام برود. باید برای رفتن به بیمارستان آماده می شد.
- حیف شد، چون من فرصت نمی کنم در مراسم خواستگاری باشم.
- چرا...؟!
- چون از امشب نوبت شب کاریم شروع می شود. خودتان که می دانید ناچارم ساعت هشت در بیمارستان حاضر باشم.
- نمی شود برای همین یک شب مرخصی بگیری؟
داشت از اتاق بیرون می رفت، صدایش نامفهوم تر از قبل شنیده شد:
- تا ببینم چه می شود؟
نگاه مادر همچنان به دنبالش بود. می دانست که او تمایلی به حضور در این مجالس ندارد. از فکرش گذشت (شاید اینطور بهتر باشد، صلاح نیست گذشته دوباره به یادش بیاید.)
سلام بچه ها . من به شهزاد جون کمک می کنم تا زودتر این رمان قشنگ تایپش تموم شه .... حتما ادامه بدین قشنگه .

در پی چند ضربه به در وارد شد . دکتر دکتر سر گرم تماشای عکسهایی بود که قسمت ریه و کلیه را نشان میداد.
ـخسته نباشید دکتر با من کاری داشتید؟
ـاره امدی؟ بیا تو می خواستم اینها را ببینی .
ناخوداگاه به دلشوره افتاد.حس ناشناخته ای مضطربش کرد .
ـعکس ها مربوط به آقای کملی است ؟
ـبله برای همین خواستم آنها را ببینی . متاسفانه عکس ها چیز خوبی را نشان نمی دهد . اینجا را ببین این قسمت از ریه کاملا عفونی شده و بدتر از ان وضع کلیه سمت چپ است . این یکی را نگاه کن . امیدوارم تا به حال از بین نرفته باشد . این کلیه مدت هاست که عفونی شده و نتیجه ی آزمایش هم این را ثابت می کند .
ـپس برای همین همیشه تب داشت ؟ حتما خیلی هم درد می کشیده .حالا با این وضع باید چکار کرد ؟
ـمن این عکسها را به دکتر رئوف نشان دادم او معتقد است اگر تا به حال کلیه از کار نیفتاده باشد راه علاجی هست . از این گذشته ماباید برای مداوای ریه اش هم زودتر اقدام کنیم . من امروز با پدر محمد تماس گرفتم و پیشنهاد کردم در اولین فرصت اورا دربیمارستان بستری کنند .
ـموافقت کرد ؟
اول خیلی نگران شد .وقتی برایش توضیح دادم این درد قابل درمان است قانع شد . فقط نگران محمد بود می ترسید برای بستری شدن رضایت ندهد .
ـهیچ بعید نیست اینطور که پیداست او دیگر به سلامتیش اصلا اهمیت نمی دهد .
ـبرای همین تو را خواستم من حدس می زنم که محمد با انجام عمل مخالفت کند ولی تو باید هر طور که هست اورا قانع کنی .
ـمن؟وووچطور می توانم اورا متقاعد کنم؟
ـببین من تا به حال نفوذ کلام تورا روی مریض ها امتحان کردم و مطمانم می توانی رضایت محمد را به دست بیاوری . البته بعید نیست که نیازی به پادرمیانی تو نباشد ولی محض احتیاط امروز سری به منزل انها بزن اگر اوضاع بر وفق مراد بود که چه بهتر ولی اگر محمد سر ناسازگاری گذاشت باید با او حرف بزنی و هر طور شده قانعش کنی .
ـو اگر نشد؟
ـدر ان صئرت باید راه حل دیگری پیدا کنیم .
ـاگر بستری بشود دکتر رئوف مسئولیت عمل را به عهده میگیرد؟
ـبله . خوشبختانه محمد در این یک مورد شانس اورده . دکتر رئوف واقعا جراح نمونهایست . از حق نگذریم شمسا هم دست کمی از او ندارد . تا به حال عملی را نا موفق انجام ندادند .
ای کاش تدبیری میشد تمام پزشکان خارج از کشور به میهن برمیگشتند این مردم نیاز مبرمی به وجود آنها دارند .
ـبله حق با شماست . متاسفانه نه تنها پزشکان بلکه مغزهای متفکر زیادی که می توانست برای پیشبرد این مملکت به سوی ترقی مفید باشند به نفع کشورها و ملت های غریبه بکار گرفته شدند .
این یک واقعیت است باید امیدوار باشیم که روزی انها هم تغییر رویه بدهند و مثل رئوف و شمسا به وطن بازگردند . ..راستی نظر تو درباره این دو نفر چیست ؟ از علوم پزشکی مه بگذریم به عقیده ی تو چطور آدمهایی هستند ؟
ـدکتر جان می دانید که من در مورد اطرافیانم زیاد کنجکاوی نمی کنم ولی از روی صحبتهایی که جسته گریخته از دیران می شنوم دکتر شمسا با مهربانی و برخوردهای خوبش هواخواهان بیشتری پیدا کرده درست بر خلاف همکارش که همیشه به نحوی برخورد می کند که انگار از انسان طلبکار است . حقیقتش را بخواهید اکثر پرستاران و حتی خود من به شدت از او حساب می بریم .
ـپس تو هم از او می ترسی؟
ـحق دارید بخندید چون تا به حال پیش نیامده از کسی این همه واهمه داشته باشم . نمیدانم چرا هر وقت برای ویزیت بیماری با او همراه می شوم دست و پ ایم را گم می کنم . یک بار موقع معاینه ی یکی از مریض ها به خاطر دستپاچگی اشتباه کوچکی از من سر زد .شاید باور نکنید چنان نگاهی به من انداخت که رنگ از رویم پرید و بعد به حالت طعنه گفت:ای کاش جناب رستگار اینجا بود و نحوه ی انجام وظیفه ی شمارا میدید. ودراین صورت انهمه با مبالغه درمورد شما اظهار نظر نمی کرد .
این بار دکتر رستگار بلند تر از قبل خندید
ـخوب تو در جواب چه گفتی؟
ـچه می توانستم بگویم ؟ فقط از خجالت سرم را انداختم پایین .
ـنگرا نباش اگر چه در ظاهر مرد تند به نظر می رسد ولی در حقیقت انسان شریفیست و تو هم به مرور با اخلاق او خو میگیری .
××××××××
زمانی که فاصله ی بین دو طبقه را طی می کرد در این فکر بود که چطور می تواند محمد کمالی را قانع کند که برای دتی ولانی دربیمارستان بستری شود .. او را قبل از مجروح شدنش که گاهی در مسیر دبیرستان می دید به نظرش شخصیت عجیبی داشت . همیشه ساکت همیشه متین . هرگز ندیده بود که حتی از روی کنجکاوی نظری به اطراف ویا اشخاص دورو برش بیندازد . و حالا انزوا طلبی او به مراتب بیشتر از قبل شده بود تا حدی که حتی پدر و مادر خود را به حریم خصوصی افکار و عقایدش راه نمی داد .
ـخانم پرستویی .. با شما هستم حواستان کجاست ؟
ـبل امری داشتید ؟
ـ پروانه تازه به خودش آمد که در کنار استیشن قرار داشت . چطور متوجه حضور خانم شیفته نشده بود . کمی آنطرف تر دکتر رئوف مشغول بررسی یکی از پرونده ها و میتر اهم داشت وسایل تزریق یکی از بیماران را آماده می کرد .
ـالان دقیقا 25 دقیقه است اینجا منتظر شما هستم . می شود بپرسم کجا بودید ؟
ـیک کار ضروری 1یش آمد .
ـکار ضروری ؟ چه کاری ضروری تر از انجام وظیفه ؟ مریض ها که نمی توانند منتظر باشند که شما هر وقت بیکار شدید داروهایشان را بدهید . از این گذشته وقتی داوطلب می شوی برای دیگران خوش خدمتی کنی لا اقل کارت را درست انجام بده .
ـ ولی من قبل از رفتن به خانم یعقوبیان سفارشات لازم ...
ـ بیخود گناه سهل انگاریت را به گردن این و آن نینداز . خانم یعقوبیان وظیفه ی مهمتری داشت . من او را فرستادم پی کار خودش و از ان وقت تا به حال منتظرم ببینم شما چند ساعت به خودتان مرخصی دادید . تازه الان هم که از راه رسیدی چنان بی خیال وارام راه می روید که انگار سرگرم پیاده روی هستید . !
ـخانم شیفته لطفا کاری نکنید که احترام ما بین از میان برود . من نه تنها به عنوان یک سرپرست بلکه بیشتر به این خاطر که سالها از من بزرگترید به خودم اجازه نمی دهم بد رفتاری شما را تلافی کنم . تا به حال هم خیلی تحمل کردم ولی دیگر صبرم تمام شده پس مواظب باشید . ...
یک لحظه رنگ رخسار سوپر وایزر بخش مثل گچ سفید شد .. پروانه خبر نداشت که او از ان جهت که هنوز ازدواج نکرده بود در مورد سن و سالش حساسیت عجیبی داشت در همان حال در حالی که سفیدی چشم هایش بیشتر شده بود با لحن پرخاشگرانه ای گفت :مرا تهدی دمی کنی ؟ اگر دکتار رستگار این همه لی لی به لالای تو نمی گذاشت این همه پررو و وقیح نمی شدی . ولی من همین الساعه تکلیفم را با تو روشن می کنم . این بخش یا جای من است یا جای تو ...
نگاه میترا به صورت پروانه افتاد رنگ به رو نداشت . در آن میان دهان باز کرد تا چیزی بگوید ولی نگاه آتشینش را از شیفته گرفت و با قدم های ارام وارد محوطه ی استیشن شد خانم شیفته با ان قد کشیده و چهرهی اخمو که کمی درازتر از حد معمول نشان میداد چپ چپ نگاهی به او انداخت و به طرف پلکان رفت .
دستی که فهرست غذای ظهر بیماران را برداشت به وضوح می لرزید .
ـخانم پرستویی..
ـبله ...
نگاهش به دکتر افتاد و از خود شرمنده شد . او که تقصیری نداشت پس چرا باید اینطور با خشم جوابش را می داد.!
ـببخشید دکتر امری داشتید ؟
ـمی خواستم ببینم فرصت دارید با من بیایید باید چند بیمار را ویزیت کنم .
ـبله دکتر. من حاضرم .
دکتر متوجه چهره ی بی رنگ و دستهای لرزان پرستار بود .
سومین بیمار را که به دقت وضع جسمانی اش را بررسی کرد زنی بود 45 ساله که از دوماه قبل به علت از کار افتادن هر دو کلیه در بیمارستان بستری بود . دکتر رئوف امید داشت که با یک پیوند مناسب زندگی عادی را به این زن برگرداند . سوال بیمار که با لحن محبت آمیزی ادا شد کنجکاوش کرد ...
ـپروانه خانم شما هنوز نرفتید ؟
طی این مدت بارها دیده بود که اکثر بیماران این پرستار را به اسم کوچکش خطاب می کنند .
ـساعن کار من تمام ش ده بود ولی به خاطر یکی از دوستانم چند ساعت بیشتر ماندم.
ـاز چشم هایت پیداست که خیلی خسته هستی . به خصوص که مریض تخت 3 دیشب خیلی بی ارامی کرد و نگذاشت استراحت کنی .
ـتقصیری نداشت . همهی آنهایی که عمل می کنند شب اول خوابشان نمی برد پیداست که دردش کمتر شده چون راحت خوابیده. ناخودآگاه نگاه هرسه آنها به تخت شماره 3 برگشت .
ـشما دیشب شب کار بودید ؟!

سوال دکتر نگاه گذرای پروانه را به سوی خود کشید . ـمن این هفته کلا شب کار هستم .
در حین حرف زدن سنگینی نگاه دکتر را حس می کرد. کمی بعد صدایش را شنید .
ـاین بیمار را امروز دیالیز کنید ... راستی خانم رفیعی گفته بودید یکی ار بستگان قرار است کلیه اش را به شما بدهد . چطور شد ؟
ـبله آقای دکتر عروسم می خواهد فداکاری کند (به حق چیزهای ندیده و نشنیده .. چه عروسی . ) قرار شده فردا برای آزمایش خون و بقیه ی کارها بیاید .
ـآفرین به عروستان ...! چطور اقوام نزدیکتر داوطلب نشدند؟
ـمن جز دو پسر و شوهرم کسی را ندارم هردو پسرم حاضر بودند یکی از کلیه هایشان را به من بدهند ولی گروه خونشن با من یکی نبود .کار خدا.. خون عروسم با من جور درامد. حقیقتش من راضی نبودم ولی او خودش اصرار کرد . حالا خدا کند بعد از ازمایش اشکال تازه ای پیش نیاید .
ـبه امید خدا اشکالی پیش نمی آید شما نگران نباشید ...خانم پرستویی بیمار دیگری برای ویزیت نمانده؟
ـنه دکتر خانم رفیعی آخرین نفر بود .
نسیم خنکی که از پنجره ی نیمه باز اتاق به درون وزید، تور مقابل پنجره را به حرکت درآورد. مدتی می شد که بیدار شده بود اما دلش نمی خواست از تخت پایین بیاید. نوعی رخوت و سستی وادارش می کرد به همان حالت درازکش باقی بماند. ساعت زنگدار روی میز عسلی، با نوای خوشی به صدا در آمد. دینگ دانگ، دینگ دانگ، چشمش که به عقربه ساعت افتاد تعجب کرد.
- پنج بعدازظهر...! چقدر خوابیدم!
پلک هایش را آرام مالش داد و از تخت به زیر آمد. از پنجره ی اتاق قسمتی از نمای زیبای عمارت حاج آقا کمالی پیدا بود. با نگاهی به آنجا، از فکرش گذشت (خدا کند محمد بهانه نیاورد وگرنه من چطور باید قانعش کنم؟) وقتی شاسی زنگ منزل آنها را فشرد، مادر محمد در را به رویش باز کرد و به گرمی احوالش را پرسید.
- خوب شد آمدی پروانه جان، قبل از ظهر یک سر آمدم درباره ی محمد با تو صحبت کنم، مادر گفت هنوز از بیمارستان برنگشتی. حاج آقا امروز حجره را زودتر از همیشه بست و آمد منزل، اول به من چیزی نگفت، رفت با محمد صحبت کرد، وقتی که شنیدم قرار شده محمد را بستری کنند تمام تنم لرزید. به خدا دل توی دلم نبود که از شما بپرسم چرا می خواهید محمد را بخوابانید، نکند خدای نکرده مرض بدجوری گرفته نمی خواهید ما بفهمیم؟
- نه حاج خانم، چرا به دلتان بد راه می دهید؟ بیماری محمد آقا فقط عفونت ریه و کم کاری یکی از کلیه هایش است که به امید خدا، بعد از مدتی بستری شدن و رسیدگی برطرف می شود و اصلا جای نگرانی نیست.
- یعنی درد لاعلاجی نیست؟
- نه حاج خانم، خدا نکند درد لاعلاجی باشد... ببینم حالا محمد آقا اجازه می دهد بستری اش کنید؟
- مشکل ما همین جاست. محمد دو پایش را تو یک کفش کرده که محال است در بیمارستان بخوابد. می گوید، مهم نیست که چه دردی دارد، اصلا بریش فرقی نمی کند که خوب بشود یا نه. به خواهرهایش زنگ زدم، همه الان اینجا هستند، نه تنها روی آنها، حتی روی دامادهایم را هم زمین زد. هر چه اصرار می کنیم لجوج تر می شود. پروانه جان، دستم به دامنت، شما یک کاری بکنید.
- من برای همین اینجا آمدم. حقیقتش دکتر رستگار حدس می زد که او با بستری شدهن مخالف کند، برای همین مرا فرستاده که هرطور هست نظرش را عوض کنم.
- الهی تصدقت بشوم، اگر حال محمد با بستری شدن خوب می شود هر کاری از دستت برمی آید بکن.
پروانه موقع ورود به سالن پزیرائی با بقیه ی افراد خانواده کمالی مواجه شد. با نگاهی به این جمع، عزمش برای روبرو شدن با محمد، تحلیل رفت و با خود گفت (اگر همه ی این ها نتوانستند او را به سر عقل بیاورند، من چطور می توانم؟)
حاج آقا با قیافه ای ناراحت به او نزدیک شد و سری به افسوس تکان داد.
- فایده ای نداره دخترم، او زیر بار نمی رود.
- ولی حاج آقا، این موضوع شوخی بردار نیست، اگر زودتر اقدام نکنیم یکی از کلیه های پسرتان برای همیشه از کار می افتد و هیچ بعید نیست که عفونت به کلیه بعدی هم سرایت کند.
عصمت دختر بزرگ خانواده، به آنها نزدیک شد. قیافه اش شباهت زیادی به مادر داشت و با آن ابروهای به هم پیوسته و صورت گرد، انسان را به یاد زنان دوران قاجار میانداخت.
- آقاجون اجازه بدید پروانه خانم هم محمد را ببیند، شاید فرجی شد و او از خر شیطان پایین آمد.
پدرش با شانه های آویزان، در عین ناامیدی به انتهای راهرو اشاره کرد.
- بفرمایید، این شما و این محمد، گرچه می دانم که بی فایده است.
قدم های پروانه سست به پیش می رفت. مقابل در لحظه ای مکث کرد و بعد چند ضربه به آن نواخت. صدای ضعیف او را از داخل شنید و در مقابل چشمان مایوس افراد خانواده، وارد اتاق شد.
لحظه ها به کندی می گذشت. اکنون بیش از سی دقیقه از ورود او به اتاق محمد می گذشت گرچه برای خانواده ی محمد که در انتظار به سر می بردند، خیلی بیش از این طولانی جلوه می کرد. عاقبت در باز شد و پروانه با چهره ای رنگ پریده و چشمانی با پلک های قرمز بیرون آمد. انگار تمام نیرویش تحلیل رفته و قدرت ایستادن نداشت. آهسته به خانم کمالی گفت:
- او برای بستری شدن حاضر است، لطفا همین الان دست به کار شوید.
****
بر روی یکی از مبل های راحتی لم داد. پدرش سرگرم مطالعه روزنامه بود و احسان برادر کوچکش ادای فوتبالیست ها را از خود درمی آورد. مادر با سینی چای از راه رسید.
- احسان، این جا جای توپ بازی نیست، برو توی حیاط بازی کن.
پروانه با نگاهی به مادر، از او تشکر کرد.
- بالاخره نگفتی چطور توانستی محمد را راضی کنی؟
فنجان چای را برداشت و با لحنی که احساس ندامت از آن حس می شد گفت:
- هیچی...، به خاطر نجات جسمش مجبور شدم روحش را جریحه دار کنم.
- پسر عجیبی است! هنوز بعد از این همه سال که همسایه شان هستیم نتوانستم او را بشناسم.
- امروز فهمیدم که کمتر کسی می تواند او را بشناسد. روح والایی دارد، شبیه به او کم یافت می شود. رویهم رفته می شود گفت، از آنهایی است که به درد این دنیا نمی خورند. شاید خودش هم این را فهمیده که دل از دنیا بریده.
- پس حتما مشکل توانستی راضیش کنی؟
چقدر دلش می خواست دخترش همه چیز را به تفصیل برایش تعریف کند ولی می دانست انتظار عبثی است. اخلاق او را خوب می شناخت و می فهمید که محال است به کسی بگوید که به محمد چه گفته است.
- به قول دکتر رستگار، من تا حدودی می دانم با هر بیمار چطور باید حرف زد ولی، صحبت کردن با این یکی واقعا سخت بود.
فصل ششم قسمت اول

عقربه های ساعت دیواری زمان ده و پانزده دقیقه را نشان می داد. پروانه پس از نگاهی به ساعت، به راهرویی که به اتاق عمل منتهی می شد نظری انداخت. آنها هنوز در اتاق عمل بودند. (چرا اینقدر طولانی شد؟!)
با هجوم این فکر، انگشتانش را در هم گره کرد و چشمانش را بست. (خدایا خودت کمک کن. محمد دینش را به اندازه ی کافی ادا کرد، راضی نشو که بیشتر از این ناقص بشود.)
- خسته نباشید...
از دیدن دکتر رئوف در مقابلش جا خورد. او کی از اتاق عمل بیرون آمده بود!
- داشتید دعا می کردید؟
انتظار چنین سوالی را نداشت، کمی دستپاچه جواب داد:
- کی من! نه... یعنی داشتم، می بخشید، عمل چطور بود؟
- خیلی رضایت بخش انجام شد. البته آقای کمالی خیلی شانس آورد چون چیزی نمانده که یک کلیه اش را برای همیشه از دست بدهد.
- آه... خدا را شکر، از شما هم واقعا ممنونم دکتر، من از قبل مطمئن بودم که شما می توانید او را نجات بدهید.
- فکر می کنم دعای شما هم بی تاثیر نبود، در هر حال خوشحالم که همه چیز به خیر گذشت... من امشب در بیمارستان هستم، اگر به وجودم نیاز بود حتما خبرم کنید.
پروانه با عجله از استیشن بیرون آمد، سعی داشت از دکتر پیشی بگیرد.
- خانم پرستویی، کجا با این عجله؟!
- خانواده ی آقای کمالی پایین منتظرند، می خواهم اولین کسی باشم که این خبر خوش را به آنها می دهد.
- این طور که پیداست این موضوع برای خود شما هم خالی از اهمیت نیست؟
با تردید نگاهش کرد. سوالش چه معنایی داشت؟ نکند شوق و ذوق او، دکتر را به این اشتباه انداخته که...؟
- اهمیتش برای من فقط به این خاطر است که خانواده ای را از نگرانی بیرون می آورد... فقط همین.
- از سوالم ناراحت شدید؟
- از خود سوال نه، ولی از فکری که باعث شد این سوال به ذهن شما خطور کند متاسف شدم.
- چرا؟! من که فکر بدی در مورد شما نکردم.
- بد یا خوبش فرقی نمی کند. مهم این است که برای شما سوءتفاهم پیش آمده، من این را دوست ندارم.
- شما دختر عجیبی هستید!
این مرد چهار شانه که یک سر و گردن از او بلندتر به نظر می رسید، با این نگاه خیره، موجب وحشتش می شد. شاید اگر کمی جرات داشت در جواب به او می گفت، که خود شما، عجیب تر از من هستید. ولی به جای آن گفت:
- این جمله را بارها شنیده ام.
*****
همه جا در سکوتی آرامش بخش فرو رفته بود. هیچ صدایی جز صدای قدم های آهسته ی او شنیده نمی شد. با ورود به بخش سه، چشمش به ردیف تخت ها افتاد. سکوت و خواب راحت بیماران همیشه مایه ی تسکینش می شد. همانطور بی صدا به یکی از تخت ها نزدیک شد. صدای نفس های آرام بیمار با ناله های کم جانی همراه بود. ظاهرا هنوز مراحل نیمه بیهوشی را می گذراند. نبضش را امتحان کرد، عادی می زد. با آسودگی خیال نگاه دوباره ای به چهره ی آرام و بی رنگ محمد انداخت و آهسته از آنجا دور شد.
میترا در ایستگاه پرستاران (استیشن) داشت برای خودش قهوه می ریخت. این نوشیدنی خماری خواب را موقع کار از بین می برد. وقتی چشمش به او افتاد، پرسید:
- برای تو هم بریزم؟
- بدم نمی آید، ولی زیاد شیرینش نکن.
- وضعش چطور بود؟
- کی؟
- همین پسر همسایه تان، اسمش چه بود؟ هان... محمد.
- الان که راحت بود ولی فکر می کنم به محض آن که اثر داروی بی حس کننده برطرف شد باید یک مسکن قوی به او تزریق کنیم.
- خیلی نگرانش هستی!
متوجه لبخند موزیانه ی او شد و احساس کرد، میترا هم...
- تو دومین نفری هستی که در این مورد مرتکب خطا شدی... محمد برای من با بیماران دیگه هیچ فرقی ندارد.
- شوخی کردم، دلگیر نشو، می دانم که تو تارک دنیا هستی... راستی گفتی دومین نفر، اولی که بود؟
- دکتر رئوف هم وقتی شوق و ذوق مرا بعد از عمل دید، فکر کرد تعلقات خاصی به این بیمار دارم.
- جدی؟!چطور مگر سوال بخصوصی کرد؟
- اگر سوال نکرده بود من از کجا به فکر او پی می بردم؟
- خوب...، تعریف کن ببینم، چی پرسید؟
- قرار نبود زیاد کنجکاوی کنی.
- پروانه توخیلی بدجنسی، من همیشه دست اول ترین خبرهای بیمارستان را قبل از همه برای تو تعریف می کنم ولی تو، حتی یک بار هم نشد که مرا در جریان مسایل اطرافت بگذاری.
میترا طوری این جمله را با لبخند ادا کد که دوستش را نرنجاند.
- این را به حساب جنس خراب نگذار. گرچه تو همیشه به من لطف داری ولی باور کن زیاد حرف زدن مرا خسته می کند.
- ای ناقلا... زیاد شنیدن چطور؟
تحت تاثیر خنده ی میترا، او نیز لبخند کمرنگی زد.
- اگر همیشه تو سخن گو باشی، مطمئنا نه.
- راستی به نظر تو آدم عجیبی نیست؟
- کی؟!
- دکتر رئوف را می گویم. به نظر من که خیلی مرموز و تودار است، خیلی هم مغرور و از خودراضی، انگار از دواغ فیل افتاده، نه فکر کنی فقط من این را می گویم ها، اکثر بچه ها همین عقیده را دارند. همه معتقدند که خودش را خیلی برای دیگران می گیرد.
- برای همه نه، من رفتار او را با بیماران دیدم، بسیار با آنها خوب تا می کند، حتی موقع معاینه دقت و حوصله ی زیادی نشان می دهد. ولی در رابطه با پرستاران، شاید حق با تو باشد چون خود من هم تا به حال روی خوش از او ندیدم با این حال از دستش دلگیر نیستم و این را به حساب نجابتش می گذارم.
- فکر نمی کنم رفتار او، به نجابت و این حرف ها ربطی داشته باشد، او ذاتا آدم متکبری است، البته بعید نیست به قول فرانک، او به خاطر اتفاقی که در گذشته اش افتاده اینقدر بداخلاق شده باشد.
- مگر تو از گذشته ی او خبر داری؟
- نه فکر کنی من آدم فضولی هستم ها...، باور کن تا همین دیروز، روحم از این ماجرا خبر نداشت ولی نمی دانم این فرانک بلانگرفته از کجا سوت و پوت دکتر رئوف را کشف کرده! داشت جریان را برای نرجس تعریف می کرد که سر بزنگاه رسیدم. اینطور که او می گفت، دکتر، قبلا یک بار ازدواج کرده، گویا همسر قشنگی هم داشته، یکی از همان چشم رنگی های آمریکایی، فرانک می گفت، شنیده که دکتر، مرد کاملا خوشبختی بوده تا این که حادثه ای رخ می دهد و همسرش در یک سانحه ی رانندگی کشته می شود. از آن موقع به بعد اخلاق دکتر خیلی عوض می شود و دیگر به هیچ زن یا دختری روی خوش نشان نمی دهد.
- عجب؟! بیچاره دکتر رئوف،...، پس او حق دارد از همه چیز بیزار باشد.
نگاه میترا به قیافه ی غمگین او افتاد و از این که ندانسته او را به یاد گذشته انداخته بود پشیمان شد و با خود گفت (من چقدر احمقم، چطور یادم نبود که عین همین حادثه برای او هم رخ داده؟)
صدای زنگ تلفن، در فضای ساکت آنجا پیچید. پروانه بی توجه به آن همانطور به فنجان درون دستش خیره نگاه می کرد و انگار در این عالم نبود. میترا پس از نگاه دزدانه ای به او، گوشی را برداشت.
- الو... خودم هستم.. تویی ثریا، خسته نباشی... چکار کردی، تمام شد؟... به سرشانه رسیدی؟ گفتم که باید چند تا کم کنی... خوب دست نگهدار، خرابش نکن تا من بیام... نه کاری ندارم... باشه همین الان آمدم.
- پروانه...
- بله.
چشمانش اشک آلود به نظر می رسید.
- ببخش که ناراحتت کردم، بعضی وقت ها خیلی پر حرف می شوم.
- بی خود خودت را سرزنش نکن، اتفاقا خوب شد که فهمیدم دیگران هم غم هایی به بزرگی غم من دارند. لااقل حالا احساس تنهایی نمی کنم.
- در هر صورت دلم نمی خواست اینطور بشود... راستی اشکالی ندارد نیم ساعتی تنهایت بگذارم؟ الان ثریا تلفنی خواهش کرد بروم پیشش...، این بافتنی او هم برای من دردسر شده.
- فعلا که کار خاصی نداریم، اگر موردی هم پیش آمد من اینجا هستم، تو با خیال راحت برو نگران هیچ چیز نباش.
با شیطنت دستی به سوی پروانه تکان داد و راه افتاد.
- پس من رفتم... فعلا.
با رفتن او، پروانه یک بار دیگر سری به تمام بخش ها زد. ظاهرا همه در خواب بودند. وقتی دوباره بر روی صندلی سیاه کم رنگ لم داد، کتابی را از کشوی میز بیرون کشید و سرگرم مطالعه ی آن شد. نوشته ها کم کم مقابل چشمش تار شدند. انگار فقط به آنها نگاه می کرد ولی تمام فکرش جای دیگری بود. بی اختیار کیف دستی اش را برداشت و تصویر او را از لابلای دفترچه ای که همیشه همراهش بود، بیرون آورد. دقایقی به چهره ی او هخیره شد. همان لبخند همیشگی... همان نگاه آشنا... این پیراهن و شلوار را هنوز به یاد داشت، این لباس را آن روز به تن کرده بود روزی که...
سالن پذیرائی از حضور اقوام نزدیک غلغله بود. یکی از خاله ها با دایره زنگی نوای قشنگی را دم گرفته بود. سر و صدای دخترهای فامیل که به رقص و پایکوبی مشغول بودند یک لحظه آرام نمی شد. سرگرم تماشای آنها بود که خاله منصور صدا کرد. وقتی به او نزدیک شد، دستش را گرفت و با هیجان خاصی گفت:
- بیا لباست را بپوش، بد نیست قبلا یک بار امتحانش کنی.
تا چشمش به لباس زیبایی که روی تخت پهن شده بود افتاد، ذوق زده خاله را در آغوش گرفت.
- وای خاله... چقدر قشنگه!
خاله منصور داشت با احتیاط زیپ پیراهن را می بست که صدای گوشخراش موتورسیکلت در حیاط پیچید و چهره ی او ناخودآگاه به لبخندی از هم باز شد. با ورود داماد، شور و هل هله ی حاضرین اوج گرفت.
- خاله جان تمام نشد؟
- هولم نکن دختر، دارم پاپیون پشت دامن را صاف و صوف می کنم.
- فعلا لازم نیست، می خواهم اول کورش را ببینم.
- چشمم روشن! با این لباس؟!
- خوب چه اشکالی دارد؟ فقط یک لحظه.
- ببین پروانه جان، اصلا صلاح نیست که او ترا در این لباس ببیند، حتی برای یک لحظه.
- چرا؟!
- مگر نمی دانی اگر او ترا در این لباس ببیند، فردا به اندازه ی کافی ذوق زده نمی شود.
نگاهش مایوس اما پرمحبت بود، گفت:
- حق با شماست.
در آن میان صدای ضرباتی به در اتاق، دستپاچه اش کرد. (این حتما کورش است) صدای سرخوش او، شکش را برطرف کرد.
- پروانه جان، اینجا هستی؟
خاله منصور متوجه لبخند نمکین پروانه شد و خودش به کنار در رفت و فقط به اندازه ای که بتواند او ا ببیند، لای در را از هم باز کرد.
- پروانه اینجاست، دارد لباسش را امتحان می کند ولی تو نباید او را ببینی.
گفتار خاله با طنز خاصی همراه بود.



 

ادامه دارد ...  



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 472
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

4

طبقه دوم از چهار بخش زن و مرد، اطاق عمل شماره ی دو و قسمت های مختلف دیگر تشکیل شده بود.
پروانه همراه با دو پرستار دیگر، در قسمت ایستگاه پرستاران (استیشن) سرگرم بررسی نوبت داروهای بیماران بودند. در همان حال به همکار بغل دستی اش گفت:
- میتراجان، سر ساعت نه، دو خشک کننده را باید در بخش دو به بیماران تخت سیزده و هفده، تزریق کنی. یادداشت کن که فراموش نکنی.
در آن میان طنین صدایی که خانم شیفته را به اتاق رئیس فرا می خواند، در طبقات مختلف شنیده می شد. این دومین بار بود که نام او پیج می شد، ولی ظاهرا از او خبری نبود. صدای زنگ تلفن پروانه را که می رفت به یکی از بخش ها سرکشی کند، متوقف کرد.
- بله، بفرمائید...
- خانم پرستویی شما هستید؟
- بله دکتر، امری داشتید؟
- این سوپروایزر شما ظاهرا غیبش زده خبر نداری کجاست؟
- آخرین بار با لیست مخصوص غذاها او را دیدم، انگار خیال داشت به آشپزخانه برود.
- پس حتما به این زودی برنمی گردد... الان به وجودش نیاز داشتم.
- مشکلی پیش آمده؟
- مشکل که نه، می خواستم وظیفه راهنمایی همکاران جدیدمان را به او محول کنم که قسمت های مختلف بیمارستان را نشانشان بدهد... راستی تو الان بی کاری؟
- بی کار که نه قربان، ولی مشغله ی خاصی ندارم، چطور مگر؟
- پس تو می توانی به جای او قبول مسئولیت کنی؟ فعلا که چاره ی دیگری نداریم.
- حرفی ندارم، فقط اجازه بدهید این نوبت داروها را پخش کنم، همین الان خدمت می رسم.
- پس لطفا کمی زودتر، منتظرت هستم.
در این ساعت اکثر راهروها و سالن اصلی بیمارستان، مملو از مراجعین بود. پروانه که از قبل شنیده بود دو پزشک ایرانی، کشور آمریکا را به قصد خدمت به هموطنان خود ترک کرده اند، دی حین معرفی قسمت های مختلف با لحن خاصی گفت:
- امیدوارم با دیدن این مردم پی ببرید که وجود شما در کشور و در این بیمارستان، می تواند چه موهبت بزرگی برای بیماران نیازمند باشد.
دکتر شمسا که حاضر جواب تر از دوستش به نظر می رسید، بلافاصله در جواب گفت:
- بی خود نبود که ما از همه ی سرگرمی ها و خوشی های آنجا چشم پوشی کردیم و به ایران برگشتیم.
پروانه نیم نگاهی به او انداخت. در قیافه ی دکتر شیطنت خاصی موج می زد. از فکرش گذشت(از رفتارشان پیداست پرستاران خارجی خیلی به آنها رو داده اند!) به دنبال این فکر، گفت:
- قصدم اهانت نیست ولی ای کاش زودتر به این فکر افتاده بودید، آن موقع که به وجودتان خیلی بیشتر از این ها نیاز بود... این راهروها را می بینید؟ زمان جنگ سرتاسر این مسیرها پر از زخمی های جنگ بود. بعضی مواقع تعدادشان به قدری زیاد می شد که فرصت نمی کردیم به همه آنها برسیم و متاسفانه بعضی ها در انتظار نوبت عمل...
نتوانست ادامه بدهد، نگاه اشک آلودش را از آنها گرفت و قدمی جلوتر به راه افتاد. زمانی که از باردید داروخانه، آزمایشگاه و بخش اتفاقات فارغ شدند از سمت پلکان مسیر طبقه ی دوم را در پیش گرفتند. پروانه تلاش می کرد وظیفه ی راهنمایی ا به نحو مطلوبی انجام دهد و گویا موفق هم شده بود، در آن میان فقط نگاهای موذیانه ی بعضی از همکاران کمی معذب اش می کرد. در پایان بازدید از نقاط مختلف، به دورنمای ساختمان رستوان اشاره کرد و ساعات پخش غذا را یادآور شد و در پی آن گفت:
- همانطور که مشاهده کردید، ساختمان بیمارستان به همین قسمت ها خلاصه می شد. گچه ممکن است اینجا در مقابل بیمارستان هایی که سابقا در آن انجام وظیفه می کردید، ابتدایی به نظر برسد ولی مطمئنم که خیلی زود با حال و هوای اینجا خو می گیرید، چون ما در بیمارستانهایمان چیزی داریم که در پیشرفته ترین کشورهای دنیا هم، دیده نمی شود.
به دنبال سکوت او، شمسا گفت:
- ما را حسابی کنجکاو کردید، می شود بپرسم از چه صحبت می کنید؟ نکند در ایران دستگاه جدیدی اختراع شده که هنوز به دنیا معرفی نکردند!
- آقای دکتر، مرا ببخشید ولی فکر می کنم اگر این همه وقت از ایران دور نمی ماندید همان اول منظورم را درک می کردید... در واقع من از احساسی صحبت می کنم که بیماران ما به پزشکان دارند. کافیست شما یک نفر را از خطر مرگ، یا درد و رنج نجات بدهید، آن وقت برایش می شوید خدای روی زمین. مسلما شما این عشق را در هیچ کجای دنیا پیدا نمی کنید.
شمسا گفت:
- کمی اغراق نمی کنید؟ معمولا بیماران بعد از مرخص شدن از بیمارستان حتی اسم ما را هم فراموش می کنند، بندگی که پیشکش شان.
- جدا اینطور فکر می کنید؟ البته من قصد ندارم علیه شما جبهه گیری کنم ولی امیدوارم در آینده ی نزدیکی به حرف من برسید... آن وقت دوست دارم یک بار دیگر نظر شما را بشنوم... فعلا اگر امری نیست از حضورتان مرخص می شوم.
قبل از حرکت او، شمسا با کنجکاوی گفت:
- راستی نگفتید که خود شما در کدام قسمت از بیمارستان انجام وظیفه می کنید؟
- من در هر قسمت که به وجودم نیاز باشد آماده ی خدمت هستم ولی، در حال حاضر در طبقه ی دوم در بخش کلیوی انجام وظیفه می کنم.
- اوه جدا؟! پس باید به دوست عزیزم به خاطر داشتن پرستار لایقی مثل شما، تبریک گفت.
دکتر ئوف که از نحوه گفتار و پوزخند همکارش دلخور به نظر می رسید، با بی تفاوتی خاصی گفت:
- از نظر من که هیچ فرقی نمی کند، اگر خانم پرستویی مایل باشند می توانم او را به بخش شما منتقل کنم.
پروانه که از این گفت و شنود ناراحت شده بود، در جواب گفت:
- اگر حمل بر گستاخی بنده نکنید، یادآوری می کنم که کلیه ی امور، همینطور جابه جایی کارکنان بیمارستان، فقط به دستور دکتر رستگار امکان پذیر است... فعلا با اجازه.
شمسا همانطور که دور شدن او را تماشا می کرد، همراه با پوزخندی آهسته به دوستش گفت:
- مثل این که به راهنمای ما برخورد.
رئوف نگاه ملامت باری به او انداخت و جواب داد:
- او حق داشت، ظاهرا تو پاک فراموش کردی که اینجا آمریکا نیست.
با نزدیک شدن پروانه به استیشن، گفتگوی پرستاران، حالت پچ پچ به خود گرفت. گویا همه ی صحبت درباره ی دو پزشک تازه وارد بود. میترا، دوست صمیمی پروانه، در حالی که به او نزدیک می شد گفت:
- تو امروز حسادت همه را برانگیختی.
- من؟! چطور؟!
- باور نمی کنی، خیلی ها دلشان می خواست به جای تو، راهنمایی آن دو تازه وارد را بر عهده بگیرند.
- اوه....! پس صحبت بر سر آنهاست؟
- آنهم چه صحبتی، سوژه خیلی داغ است... مطمئنم تا مدتی بحثی غیر از زندگی نامه ی این دو نفر بر سر زبان همکاران ما نیست... راستی چطور آدم هایی هستند؟
- کی؟
- همین دو تا... به قول بچه ها، غربی ها، اسمشان را هنوز یاد نگرفتم.
- منظورت دکتر شمسا و دکتر رئوف است؟ اولا که غربی نیستند، این که آدم چند سالی در فرنگ زندگی کند دلیل غربی بودنش نیست، ثانیا به نظرم آدم های بدی نباشند. همین که فعلا آمدند که اینجا خدمت کنند، خودش دلیل مهمی بر خوب بودن آنهاست.
- خانم پرستویی، شما در آزمایشگاه چه می کردید؟
صدای پر جذبه ی سوپروایزر بخش، نگاه پروانه را به پشت سر کشید. همه پرستاران با مشاهده ی او، مشغول کارهای خود شدند.
- از طرف دکتر مامور شده بودم که نقاط مختلف را به پزشکان جدید نشان بدهم.
- اما این وظیفه ی من بود نه شما!
لحن تند خانم شیفته، غرورش را جریحه دار کرد، با این حال تلاش می کرد خونسردی اش را از دست ندهد.
- دکتر اول سراغ شما را گرفت، اتفاقا دوبار هم اسمتان را پیج کردند. ولی چون غایب بودید، این وظیفه به من محول شد.
- بعد از این من هر جا که بودم خبرم کنید تا شخصا به امور رسیدگی کنم، متوجه شدید؟
- بله... متوجه شدم.
پروانه هر چه فکر می کرد، نمی توانست علت خاصی برای رفتار خصملانه ی سرپرستار بخش، با خودش پیدا کند، ولی به این واقعیت رسیده بود که بعد از انتخابش به عنوان شایسته ترین پرستار بیمارستان، این خصومت شدت بیشتری پیدا کرده بود.

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()