نوشته شده توسط : ملیسا

3

پیرمرد باغبان داشت با حوصله ی عجیبی علف های هرز را از لابلای گل ها بیرون می کشید. ذوق او در کاشت گل های رنگارنگ در ردیف های منظم به محوطه ی بیمارستان لطف و صفای خاصی داده بود، به خصوص که ردیف گل های بنفشه، لادن، همیشه بهار، مینا و تاج خروسی در کنار چمن سرسبز و یک دست جلوه ای دیدنی تر داشت. از طرفی بوته های یاس، محمدی و ختمی در جای جای این فرش سبز، مانند گلدانهایی بود که عطرشان فضا را معطر می کرد.
برای پیرمرد، در این صبح کاری لذت بخش تر از آن نبود که کنار گل ها بنشیند و با دست پر نوازش و مهربان، آنها را از شر علف های خودرو خلاص کند. صدای بوق آشنای سرویس بیمارستان، نگاه او را برای لحظه ای از طبیعت زیبا گرفت و چون چشمش به پرستار جوانی که با قدم های شمرده به سویش می آمد افتاد، گوشه ی لبش به لبخندی از هم باز شد.
- سلام حسن آقا، خسته نباشید.
- سلام باباجان، شما هم خسته نباشید.
- خیلی ممنون، ببخشید که مزاحم شدم، مثل این که داشتید با گل ها خوش و بش می کردید... اینطور که شما برای اینها زحمت می کشید، من هر بار از خودم شرمنده می شوم که تقاضای چند شاخه از آنها را می کنم.
- دشمنت شرمنده باشد بابا، این گل ها قابل شما را ندارد... شما هم به جای خود، کم برای من زحمت نکشیدید، خدا وکیلی خیلی حق به گردنم دارید.
- اختیار دارید حسن آقا، من که کاری برای شما نکردم.
- چرا باباجان، فکر می کنی فراموش می کنم که چطور وقت و بی وقت به من سر می زدی و دارو و دوایم را سر موقع می دادی... سابقه ی خدمت من، توی این بیمارستان کم نیست ولی، هنوز هیچ پرستاری را ندیدم که به اندازه ی شما به حال مریض دل بسوزاند. نه فکر کنی جلوی رویت این حرف را می زنم ها، خدا وکیلی همیشه پشت سرتان هم گفتم که شما بین همه نمونه هستید.
- شما محبت دارید حسن آقا، من هر کاری کردم فقط انجام وظیفه بود، انشاالله که دیگر هیچ وقت شما را مریض احوال نبینم.
- سلامت باشی بابا... بیا باباجان، اینم امانتی شما، اول صبح گشتم و بهترین هاشو برای شما انتخاب کدم.
باغبان پیر، نگاه شوق آمیزی به دست گلی که به او می داد انداخت و ادامه داد:
- می بینید خدا چه خلقت کرده؟! آدم از تماشایشان سیر نمی شود.
- حق با شماست، به خصوص امروز سنگ تمام گذاشتید، چه دسته گل قشنگی، واقعا ممنونم.
- ممنون الله، سلام مرا هم به آقای دکتر برسانید و برایشان آرزوی یک عمر با سعادت کنید.
- پس شما هم خبر دارید؟!
- همان دیروز که سفارش دسته گل دادی شصتم با خبر شد. ولی مطمئنم توی بیمارستان فقط شمائید که روز تولد دکتر یادتان مانده، بقیه این قدر معرفت ندارن.
- خوب شاید برای این که بقیه موقعیت من برایشان پیش نیامده، خودتان خبر دارید که، من زندگی ام را مدیون دکتر هستم... در هر صورت بخاطر این دسته گل ممنونم، باید زودتر برم، هیچ بعید نیست که خانم شیفته تا به حال غیبتم را رد کرده باشد.
- برو به سلامت باباجان، خیر پیش.
بیمارستان سینا، یکی از خوش آوازه ترین بیمارستان های شهر به حساب می آمد، ساختمان چهار طبقه ی آن، معمولا عده ی زیادی بیمار با امراض مختلف را در خود جای می داد و از پزشکان خبره و کادر باتجربه ای سود می برد. تمام این امکانات با سرپرستی و مدیریت خوب دکتر رستگار که مدت بیست سال در این بیمارستان خدمت کرده بود، به وجود آمده و کارآیی قابل توجهی داشت.
پروانه لحظه ای مقابل در اتاق رئیس توقف کرد و بعد از لحظه ای مکث، ضربه ای به در نواخت. صدای آشنای دکتر رستگار بلافاصله شنیده شد.
- بفرمائید...
پروانه آرام در را گشود، دسته گل را طوری پشت سر نگه داشت که در همان وحله اول دیده نشود.
- صبح بخیر آقای دکتر...
- صبح بخیر خانم پرستویی، بفرمائید تو.
پروانه احتمال داد باید شخص غریبه ای در اتاق باشد، چون دکتر فقط در حضور دیگران او را خانم پرستویی خطاب می کرد. حدسش درست بود. حضور دو نفر شخص بیگانه در اتاق، پروانه را از تصمیمش منصرف کرد.
- مثل این که مهمان دارید، من بعد مزاحم می شوم.
دکتر از پشت میزش برخاست و به سوی او آمد.
- کجا با این عجله؟ بیا تو با همکاران جدید من آشنا شو.
برخورد گرم دکتر، پروانه را از تردید بیرون آورد. با ورود به اتاق، نگاه گذرایی به دو نفری که در مبل های خود لم داده بودند انداخت و بعد همراه با تبسم محبت آمیزی به دکتر گفت:
- زیاد وقت شما رو نمی گیرم فقط می خواستم اولین کسی باشم که تولد شما را تبریک می گوید.
- تولد من؟! امروز، روز تولد...؟!
قیافه ی متعجب دکتر، پروانه را به خنده وا داشت. لبخندش را مهار کرد و پرسید:
- مگر امروز بیست و هشتم اردیبهشت نیست؟
دکتر نگاهی به تقویم روی میز انداخت.
- بله، امروز... حافظه ی مرا می بینی؟
- حق دارید دکتر، اگر من هم مشغله ی فکری شما را داشتم، به همین اندازه فراموشکار می شدم، در هر صورت تولدتان مبارک، این هم قابل شما را ندارد.
دکتر رستگار نان تحت تاثیر قرار گرفته بود که حتی همکارانش متوجه شکفتگی چهره اش شدند.
- پروانه جان تو همیشه با کارهایت مرا غافل گیر می کنی. متشکرم.
چشمان پروانه هم از شوق برق می زد.
- امیدوارم سال های زیادی این افتخار نصیبم شود که تولد شما را تبریک بگویم.
دکتر دسته گل را روی میز گذاشت و با اشاره به جعبه کوچکی که در زرورق خوش رنگی پیچیده شده بود، با خوشحالی پرسید:
- می توانم بازش کنم؟
- البته که می توانید.
ولی چون متوجه حضور آن دو نفر شد، این کار را به بعد موکول کرد و گفت:
- اول بگذار ترا با همکاران جدیدمان آشنا کنم.
نگاه پروانه این بار دقت بیشتری داشت. دو مرد نسبتا جوان که یکی با چهره ای متبسم سرگرم تماشای آنها بود و دومی با حالتی بی تفاوت و ظاهری متکبر.
دکتر رستگار، با اشاره به شخص متبسم گفت:
- دکتر شمسا، جراح و متخصص بیماری های گوش و حلق و بینی و دکتر رئوف، جراح و متخصص مجاری ادرار و بیماری های کلیوی. از این به بعد، کادر پزشکی ما از وجود دو پزشک جوان و مجرب بهره مند خواهد بود...
پروانه آهسته سری به تعظیم فرود آورد و گفت:
- من از طرف خودم و کادر پرستاری بیمارستان، شما را خوش آمد می گویم و امیدوارم پرستاران این بیمارستان بتوانند رضایت خاطر شما را در انجام دستورات فراهم کنند.
دکتر انگار حرفش نیمه تمام رها شده بود، ادامه داد:
- فکر می کنم دیگه نیازی نیست که خانم پرستویی را معرفی کنم. همین طور که می بینید، ایشون یکی از بهترین وشایسته ترین پرستاران این بیمارستان هستند. البته این عقیده ی من تنها نیست، خیلی ها به این واقعیت معترفند.
دو پزشک جوان نیز متقابل سری مقابل پروانه تکان دادند. او که معذب به نظر می رسید، با شرمی که در حرکاتش به چشم می خورد به سمت دکتر رستگار برگشت.
- خوب آقای دکتر، اگر اجازه بدهید من از حضور شما مرخص می شوم. خیلی تاخیر کردم و حالا حتما به خاطر غیبتم باید به سوپروایزر بازخواست پس بدهم.
دکتر او را تا کنار در مشایعت کرد و به دنبال تشکر مجددی، سفارش کرد:
- به شیفته بگو من معطلت کردم.
پروانه در حال خروج به یاد مطلبی افتاد.
- راستی دکتر، کمی فرصت دارید چند دقیقه وقت شما را بگیرم؟ باید درباره ی یک مجروح جنگی با شما صحبت کنم.
- قبل از ظهر سری به من بزن ببینم موضوع از چه قرار است.
- چشم دکتر، فعلا...

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 469
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

2

کوچه ی شب آهنگ، یکی از کوچه های عریض و تر و تمیز این محله به حساب می آمد که انتهایش با دو عمارت سنگ نما که ظاهری خوشایند داشتند مسدود می شد. شاید کمتر کسی پا به این کوچه می گذاشت و با تحسین به سبک و بنای این دو ساختمان خیره نمی شد. پروانه نیز هر بار موقع خروج از منزل، ناخودآگاه چشمش به این عمارت ها می افتاد، شاید به این دلیل که ساختمان آجرنمای منزل آنها در انتهای کوچه، چسبیده به یکی از این دو عمارت بود. یا آن که سوره ی «و ان یکاد» بالای سر در عمارت همسایه نگاهش را به سوی خود می کشید و وادارش می کرد آن را آهسته با خود زمزمه کند. پس از ذکر سوره به راه افتاد ولی هنوز چند قدم نرفته بود که صدایی متوقفش کرد:
- سلام علیکم...
- سلام حاج خانم، صبح شما بخیر.
- صبح شما هم بخیر پروانه جان، داشتید می رفتید سر کار؟
- بله، با اجازه...
- ببخش که مزاحم شدم، حقیقتش خیلی وقت است منتظرم از منزل بیرون بیایی...
- چطور، مگر اتفاقی افتاده؟!
- والله چی بگم پروانه جان، موضوع محمد است، الان چند روز است که مدام تب می کند، هر چقدر من و حاج آقا اصرار کردیم راضی نشد خودش را به دکتر نشان بدهد، گفت یز مهمی نیست. خلاصه دیشب کار به جایی رسید که هیچ کدام تا صبح نخوابیدیم. داشت توی تب می سوخت ولی باز هم می گفت چیز مهمی نیست. تبش آنقدر بالا رفت که شروع کرد به هذیان گفتن. تازه ما فهمیدیم که حالش چقدر خراب است. همان وقت می خواستیم ببریمش بیمارستان، راضی نشد. گفتم لااقل شما را خبر کنم، بلکه قرصی، دوایی، یزی داشته باشید که به دردش بخورد، ولی باز هم نگذاشت، می گفت، این وقت شب مزاحم همسایه ها نشوید...
- چه مزاحمتی حاج خانم؟ پس همسایه به درد چه موقع می خورد؟ حالا حالش طور است؟ هنو.ز تبش پایین نیامده؟
- چرا، الان کمی بهتر شده، دم دمای صبح، بعد از کلی پاشوره کردن حرارت بدنش کم کم پایین آمد و خوابش برد. حالا می خواستم با شما صلاح و مشورت کنم ببینم چه باید کرد؟ هر چه باشد شما چند سال تجربه دارید، فکر می کنید چرا محمد اینطور تب می کند؟
- حاج خانم باور کنید در این مورد من نمی توانم هیچ نظری بدهم. حتی یک پزشک هم بدون معاینه و آزمایش، نظر صریحی نمی دهد. شما باید حتما محمد آقا را به یک پزشک باتجربه نشان بدهید تا به علت تب کردنش پی ببرید.
- حق با شماست، من و حاج آقا هم همین را به محمد گفتیم ولی او زیر بار نمی رود. دارد با خودش لجبازی می کند. از وقتی مجروح شد و روی صندلی چرخدار نشست، از این رو به آن رو شد، بداخلاق و یکدنده شد. دیگر به حرف هیچ کس گوش نمی کند، از صبح نشسته یا کتاب دست گرفته یا طرح و نقاشی می کشد. وقتی هم که مریض می شود جیکش در نمی آید مبادا ما بفهمیم...
دل پر دردی داشت و یکهو بغضش ترکید، از این که پروانه، اشک هایش را ببیند نگرانی نداشت.
- به خدا دیگر نمی دانیم با او چطور برخورد کنیم. بعضی وقت ها می گویم بگذاریم به حال خودش باشد می بینیم نمی شود، دارد روز به روز مثل شمع آب می شود.
- می دانم چه می گویید، مگر می شود انسان درد اولادش را ببیند و دم نزند... حاج خانم یک فکری به خاطرم رسید، من پیشنهاد می کنم حالا که محمد آقا حاضر نیست پیش دکت برود، دکتر را برای دیدن او بیاوریم.
- من که حرفی ندارم، ولی مگر می شود؟ تازه چه دکتری حاضر می شود با اخم و تخم محمد، او را معاینه کند؟
- نگران این مساله نباشید، من دکتری سراغ دارم که اگر جریان را بشنود خودش داوطلبانه به منزل شما می آید، او ارادت خاصی به مجروحان جنگی دارد.
- خدا عمرت بدهد پروانه جان، می توانی این کار را بکنی؟
- چرا که نه، دکتر رستگار انسان شریفی است،. من همین امروز با او صحبت می کنم.
- خدا او را از بزرگی کم نکند، پس ما امروز منتظر شما باشیم؟
- شما فعلا به محمد آقا چیزی در این مورد نگویید، من خودم از بیمارستان با شما تماس می گیرم و ساعت ملاقات را خبر می دهم... آه ببخشید مثل این که سرویس ما رسید، فعلا با اجازه... منتظر تلفن من باشید.

 

 

 

ادامه دارد ...



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 388
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 10 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

1

چشمش که به تصویر درون آینه افتاد خندید، خنده ای از سر شوق، اندامش در این لباس چقدر زیباتر دیده می شد. با این بالا تنه ی چسبان و دامن پرچین که فنرها، پف تورهای آن را بیشتر نشان می داد قوس کمر باریک تر از همیشه به نظر می رسید. تاج مروارید در بین حلقه های بلوطی رنگ موهایش جلوه ای دیدنی داشت و این تور سفید که از پشت سر تا روی شانه اش می افتاد لطافت نیمرخ مهتابی رنگ اش را بیشتر به رخ می کشید. داشت با دقت خودش را برانداز می کرد که در باز شد.
- پروانه، زود باش، همه منتظر تو هستند.
مثل همیشه که در تنهایی با خودش تمرین کرده بود، دو طرف لباس اش را آرام گرفت و به راه افتاد. چه احساس غریبی! انگار در هوا قدم بر می داشت. در درون خود نوعی شوق با ترس از آینده احساس می کرد. راهرو کم نور بود اما به محض آنکه قدم به آن محیط روشن گذاشت رقص نورهای رنگارنگ چشمش را زد. همه اینجا بودند. جمعیت به قدری زیاد بود که تشخیص همه ی آنها امکان نداشت. یا شاید او گیج و منگ به اطراف نگاه می کرد. چه سر و صدایی! چه غوغایی! با آن که جای سوزن انداختن نبود، حاضرین برایش راه باز کردند. صدای درهم و برهم بعضی ها از میان جمعیت شنیده می شد: وای که چه خوشگل شدی! الهی خوشبخت بشوی. مبارک باشد، پای هم پیر بشوید. کور بشود چشم حسود و بخیل... و دود اسپند مشامش را پر کرد و نفسش را تنگ کرد. هنوز به جلو می رفت گرچه زمین را زیر پای خود حس نمی کرد. یکی بازویش را کشید و چرخش داد. دور خودش تاب می خورد عرق کره بود و نفس نفس می زد. آنقدر چرخید که به سرگیجه افتاد و چشم هایش را بست. انگار می خواست بالا بیاورد. نفهمید چطور روی زمین دراز کشید. در این حالت احساس راحتی می کرد اما هنوز نفس هایش سنگین بالا می آمد. صورت های زیادی رویش خم شد. همه داشتند نگاهش می کردند، چشم هایی که لحظه به لحظه فراختر می شد. پلک هایش را از وحشت روی هم گذاشت. همه چیز با بستن چشم هایش تمام شد. چه سکوت خوبی، انگار در خلع معلق بود، شبیه به پرواز! در آن حال خوشی، صدای آمرانه ای به گوشش خورد:
خانم پرستویی... با شما هستم...
لک هایش را آهسته باز کرد. فقط او آنجا بود. پیرمرد قیافه ی آشنایی داشت... آه بله، این خودش بود، با همان چهره ی مهربان همیشگی و روپوش سفید. لبهایش دوباره تکان خورد.
- تو زنده می مانی، حالا بلند شو.
دستش را گرفت و در کنارش به راه افتاد. این مسی ه طولانی و تاریک به نظر نمی رسید. حالا احساسی جز ترس نداشت. این راه به کجا منتهی می شد؟ باید به دکتر اطمینان می کرد. دری در مقابلش باز شد. آنجا اتومبیلی پوشیده از گل، انتظارش را می کشید. برگشت که به روی پیرمرد لبخند بزند، اما این کیوان بود که همراهی اش می کرد. با نگاه او را به جلو هدایت کرد.
- بهتر است بروی، او منتظر است.
به راه افتاد، قدم هایش ناخودآگاه شتاب گرفت. بی قرار بود، ولی هرچه می کرد به او نمی رسید. چشمش در فضای کم نور، به مقابل خیره مانده بود که در اتومبیل باز شد و او خوش قامت تر از همیشه از آن بیرون آمد. از این فاصله چهره اش خوب دیده نمی شد ولی نیازی هم نبود چون حتی در این تاریکی هم می توانست او را بشناسد. از مشاهده ی او، قلبش به تلاطم افتاد. چقدر انتظار این لحظه را کشیده بود. نگاهی به پشت سر انداخت که مطمئن شود کیوان هنوز آنجاست، ولی اثری از او نبود. دوباره از تنهایی به وحشت افتاد. چرا هیچکس به بدرقه اش نیامد؟! ولی نباید می ترسید، مهم این بود که او اینجاست. صدا کرد:
- کورش...
جوابی نشنید ولی دستی ا که به سویش دراز شد، لمس کرد. فشار پنجه هایش مایه ی دلگرمی بود. چه سبک درون اتومبیل جای گرفت! و در یک چشم بهم زدن به حرکت درآمدند. حرکت چرخ ها به مرور تندتر شد. چه سرعت سرسام آوری! را اینطور بی تاب به پیش می رفت؟ صدایش اعتراضش بلند شد:
- کورش، آهسته تر.
انگار صدایش را نشنید، این بار با فشار پنجه هایش بر بازوی او، وحشت زده گفت:
- اینقدر تند نرو، من می ترسم.
برای اولین بار سر او به سمتش برگشت و با صدایی که بی شباهت به انعکاسی از دور دست ها نبود گفت:
- از هیچ چیز نترس، من همه جا با تو هستم.
همزمان چشمش به او افتاد، شاید می خواست با دیدن آن چهره ی مهربان بیشتر احساس آرامش کند ولی، با دیدن او، با تمام قدرت فریاد کشید.
در اتاق با سرعت باز شد. خانم میانسالی که با عجله خودش را به او رساند کنار تختش نشست.
- پروانه جان، چی شد مادر، چرا جیغ کشیدی؟!
چشمانش باز بود اما هنوز منگ به نظر می رسید. دانه های درشت عرق بر پیشانی رنگ پریده اش برق می زد. با کف دست رطوبت پیشانی را گرفت.
- چیزی نیست مادر، انگار داشتم خواب می دیدم.
نگاه تاسف بار مادر، بر او سنگینی می کرد، می دانست که نباید زیاد حساسیت نشان بدهد، شبیه این اتفاق قبلا هم چندین بار رخ داده بود.
- مطمئنی حالت خوبه؟
- نگران نباشید، گفتم که فقط یک کابوس بود.
- پس بلند شو. صبحانه ات را بخور، می ترسم از سرویس جا بمانی.
- شما بروید، من همین الان می آیم.
پریسا پشت میز آشپزخانه داشت با عجله ایش را بهم می زد. مادر یکی از صندلی ها را کنار کشید و بی حوصله گفت:
- هنوز بلد نیستی چایت را بی صدا هم بزنی؟
- ایراد نگیرید مادر، دیرم شده...
و چون چشمش به قیافه ی گرفته ی او افتاد کنجکاوانه پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
ظاهرا سوالش بی مورد بود چون چشمان اشک آلود او نشان می داد که از چیزی ناراحت است.
- رفته بودم پروانه را بیدار کنم، در خواب چنان جیغی کشید که تمام تنم لرزید. وقتی بالای سرش رسیدم، رنگش بدجوری پریده بود...
با انگشت رطوبت اشک را آهسته از گوشه ی چشمش پاک کرد و ادامه داد:
- مدتی بود که دیگر از این خواب ها نمی دید، خیال می کردم همه چیز را فراموش کرده ولی، مثل اینکه آن خاطره هنوز آزارش می دهد.
قیافه ی پریسا ناخودآگاه درهم شد، چطور می توانست نسبت به احوال خواهرش بی تفاوت باشد. فنجان چای را در جایش گذاشت و همانطور که برمی خاست، گفت:
- می روم سری به او بزنم...
- نه نرو، اخلاقش را که می دانی، حتی نمی خواست من پهلویش باشم.
- این که نمی شود مادر، تا کی باید او را به حال خودش بگذاریم؟ بالاخره یکی از ما باید پیشقدم بشویم، باید به او حالی کنیم که دست از این فکر و خیال ها بردارد... در تمام این سال ها همه ی ما مواظب بودیم مبادا حرفی بزنیم که باعث ناراحتی اش بشود ولی همین احتیاط ها او را در لاک تنهایی اش بیشتر فرو برد تا جایی که روز به روز از ما، دورتر شد. حرکات مادر عصبی به نظر می رسید، داشت با نوک امگشت، کنجدهای نان بربری را از روی میز جمع می کرد.
- فکر می کنی من کورم؟ نمی بینم دارد خودش را از بین می برد؟ عمدا دو شیفت در بیمارستان می ماند که کمتر در منزل باشد و وقتی برمی گردد از خستگی رنگ به رویش نیست. تیشه دست گرفته به ریشه ی خودش می زند و تا من می خواهم اعتراضی کنم، گله می کند که:« بگذارید سرم به کا خودم باشد، من این خستگی را به تفریح ترجیح می دهم.» آن وقت تو می گویی چرا پاپی اش نمی شویم؟
- ببین مادر، می دانم شما چقدر ناراحتید ولی دلسوزی دیگر فایده ای ندارد، من فکر می کنم خواهرم نیاز به یک سیلی دارد، سیلی محکمی که او را از خیال گذشته برون بیاورد. این که نمی شود ما دست روی دست بگذاریم تا او خودش ذره ذره نابود کند. باید حالی اش کرد که اینطور...
- صبح بخیر...
پریسا از این که او سر بزنگاه پیدایش شد جا خورد و دیگر حرفش نیامد. چهره ی مصمم پروانه، بیشتر مواقع او را شرمگین می کرد.
- صبح تو هم بخیر، صبحانه حاضر است، نیمرو می خوری؟
- دست شما درد نکند مادر، فقط یه فنجان چای، چیز دیگری نمی خورم، باید زودتر راه بیفتم.
- عجله نکن، وقت داری لااقل یک لقمه کره و مربا بخوی، دل ناشتا که آدم مشغول کار نمی شود... پریسا، برای تو هم بگیرم؟
- نه مادر، من اصلا وقت ندارم، همین حالا هم به اندازه ی کافی دیرم شده.
پریسا داشت با عجله از آشپزخانه خارج می شد که با صدای خواهرش به عقب برگشت.
- پریسا جان، حالا که داری می روی یک بسته ی کوچک کنار تلفن گذاشتم. برش دار.
می دانست که آن بسته حاوی چیست. پروانه هر ماه از ان بسته ها برایش کنار می گذاشت. موقع بیرون رفتن ا منزل، دوباره به آشپزخانه برگشت و همانطور که بوسه ای از گونه ی او می گرفت، گفت:
- شرمنده ام کردی خواهر.
- جدی؟! ا کی تا حالا؟!
جمله ی پوانه با خنده ی آرامی هماه بود ولی حتی تا همین اندازه هم مادرش و پریسا را به شوق می آورد چون او به ندرت می خندید.
با رفتن پریسا، همه جا در کوت فرو رفت. فقط صدای جوشش آب سماور که بخارش آرام آرام به هوا می رفت شنیده می شد. پروانه با قاشق کوچک طلایی رنگ آهسته و بی صدا مایع درون فنجان را زیر و رو می کرد و با نگاه خیره به این حرکت چشم دوخته بود. مادرش زیرکانه او را زی نظر داشت، خیلی دلش می خواست بداند این بار ه کابوسی دخترش را اینطور به وحشت انداخته بود. اما کنجکاوی در این مورد را صلاح نمی دید. در این فکر بود که برخلاف انتظارش، خود پروانه سر صحبت را باز کرد.
- مادر...، شما از تعبیر خواب چیزی دستگیرتان می شود؟
- خیلی که نه.. ولی در حد معمول یک چیزهایی سرم می شود، تا همان اندازه که از دیگران شنیده ام... خیر است انشاءالله مگر چه خوابی دیدی؟
- چیز زیادی ازش یادم نیست، خواب عجیب و بی سر و تهی بود، فقط می خواستم ببینم اگر در خواب کسی را...
- کسی را چی؟
- ببینی که یک نفر صورت ندارد، چه تعبیری می تواند داشته باشد؟
با آن که به مادرش نگاه می کرد متوجه تغییر رنگ صورت او نشد، شاید برای آن که حواسش جای دیگری بود. اما صدایش را شنید که گفت:
- این خواب ها معنی خاصی ندارد، بیشتر به خاطر فکر و خیال پریشان است که آدم از این خواب ها می بیند.
یعنی او چه کسی را بدون صورت دیده؟ پس جیغی که کشید به خاطر همین بود؟ ای کاش اینقدر با او رودربایستی نداشتم، مثلا مادرش هستم ولی او هیچ وقت حرف دلش را با من نمی زند. انگار به هیچ کس اعتماد ندارد.
به دنبال هجوم این افکار طاقت نیاورد و پرسید:
- چطور مگر؟ تو خواب کسی را در این حالت دیدی؟
فقط چند جرعه از چایش را خورده بود، فنجان را در جایش گذاشت و با نگاهی به ساعت مچی اش گفت:
- نه، گفتم که چیز زیادی یادم نمانده همن طوری سوال کردم... مثل این که دیر شد، من باید بروم، با من کاری ندارید؟
- نه، فقط اگر فرصت کردی از داروخانه ی بیمارستان چند بسته قرص فشار خون بگیر، بسته ی قبلی دیشب تمام شد.
- چشم، حتما یادم می ماند، فعلا با اجازه... راستی مادر، امروز چند شنبه است؟
- یکشنبه، چطور؟
- هیچی فک کردم پنج شنبه است.
از پشت سر رفتنش را با چشم دنبال کرد و در حالی که سرش را با افسوس تکان می داد، از فکرش گذشت:
- تا کی می خواهی چشم به راه پنج شنبه ها باشی دختر؟

 

 

ادامه دارد ...       



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 398
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 9 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

قصه تنهایی

 

 

 نویسنده : زهرا اسدی

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 1966
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 9 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

امشب دلم خیلی گرفته بود ، رفتم به همدم خوبم سری زدم ، میدونید چی گفت بهم :

 

 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند                                                

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم                                               

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می زند همه را                                     

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است                          

چه بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

سرود مجلس جمشید گفته اند این بود                                       

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه                                             

که این معامله تا مسجدم نخواهد ماند

توانگرا دل درویش خود بدست آور                                                 

که مخزن رز و گنج درم نخواهد ماند

بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر           

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

 

 

    

 



:: بازدید از این مطلب : 279
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 5 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

خريد شوهر


یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”

پس به طبقه ی بالایی رفتند…

در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”

دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟”
طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”

دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند…

طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”
آن دو واقعا به وجد آمده بودند…
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”

پس به طبقه ی پنجم رفتند…

آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”

 

 



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها و داستانهای جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 461
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 20 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا
آزادی ، درک احتیاج و واقعیت است .

جرج واشنگتن

 

ملتی که حقوق یک ملت دیگر را غصب می کند ، هرگز خود از نعمت آزادی برخوردار نیست .

چرنیفسکی

 

من آزادترین مردمان را دیده ام ، نشسته در خلوت محراب یا ایستاده در صلابت شاه نشین قصر ، که آزادی شان را چونان یوغی برگردن نهاده اند و چون دستبندی بر دست .

جبران خلیل جبران

 
 
آزاد بودن ، درست برابر است با پرهیزکاری و عاقل بودن ، عادل و معتدل بودن ، قایم به ذات بودن و خودداری از تجاوز .

جان میلتون

 
 
به من آزادی بدهید ، وگرنه مرگ را استقبال می کنم .

پل هانری
 
 

ای شادی !
آزادی !
ای شادی آزادی !
روزی که تو باز آیی
با این دل غم پرور
من با تو چه خواهم کرد ؟


ه . ا . سایه 
 
 
 
 


:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 706
|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

آزادی و اختیار است که مسئولیت را در انسان پدید می آورد .

دکتر شریعتی

 

آزادی ، محدود کردن قدرت دستگاه هاست ، نه اضافه کردن آن .

ویلسن

 

آزادی چیزی است بسیار مقدس ، به شرط آنکه توام با تربیت و اخلاق صحیح باشد و در غیر اینصورت جز بدبختی و محنت برای بشر چیز دیگری به ارمغان نخواهد داشت .


کنفوسیوس

 


:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 394
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

عشق ، در ترس و بیم به وجود می آید و در آزادی شکفته می گردد .

 ژارادبوار

 

چگونه می توان بدون تقویت روح ، آن را آزاد ساخت !

 کاسپارن

 

آزادی در رفتار برای کسی میسر است که تنها در بیابانی زندگی می کند .

 حجازی

 

آزاد بودن و با دیگران برابر بودن ، زندگی واقعی و طبیعی انسان است .

 ولتر

 

 



:: موضوعات مرتبط: نکته های ناب آزادی , ,
:: بازدید از این مطلب : 366
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه هایی غریب میآمد از جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمیخواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم. و این ها پیش از قصه لبخندٍ تو بود.
جای خلوتی بود. وسطِ نیستی.گفتی:"هستم." نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم:"نیستی."باز گفتی:"هستم." برخود لرزیدم و در دل گفتم نه نیستی، اینجا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت. من داغ شدم، گُر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم. گفتم:"هستی! تو هستی! این من هستم که نیستم." گفتی:"غلطی." واین هنوز پیش از قصه ی دستهای تو بود.
وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق می بارید و این تکه گوشت افتاده در قفسِ قفسه ی سینه ام را آتش می زد. و من ذوب میشدم و پروانه ها نه، فرشته ها حیرت میکردند و این وقتی بود که هنوز دستهایت انگشتانام را نبوییده بودند.
یک شب که ماه بدر بود و چشمهایش گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دلش میخواهد خیره شود، تو شرم نکردی وناگهان با انگشتان دستهایت هجوم آوردی تا دستهایم را فتح کردی.انگشتانات بر شانه ی انگشتان ام تکیه زدند و در آغوش آنها غنودند. توترانه های عاشقانه میسرودی، من اما همه ترس شده بودم. چیزی درون ام فریادمیکشید.چیزی شعله ور میشد. شراره های عشق میسوزاند و خاکستر میکرد وهمه از انگشتان تو بود. من نیست شده بودم. گفتی:"حال چگونه است؟"گفتم:"تو همه آب، من همه عطش. تو همه ناز، من همه نیاز. تو همه چشمه، من همه تشنگی." گفتی:"تو همچنان غلطی." و این هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود.
فرشته ای پر کشید تا نزدیکتر آید و درشهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخنهایم را با انگشتان ات فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی:" برخیز!" گفتم:"نتوانم." بعد ناگهان چشمهایت تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود. اما توان گریستن بود.بعد تو اشک هایم را از گونه هایم ستردی. فرشته پیشتر آمده بود. من گویی در چیزی فرو میرفتم. گفتم:" این چیست؟" گفتی:" اندوه! اندوه!" بعد فروتررفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرق کردی. فرشته از حسادت لرزید و بالهایش از حسادت من لرزید و بالهایش از التهابِ عشقِ من سوخت.گفتی:" حال چگونه است؟" دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود.فرشتهای نبود. هر چه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی:" چنین کنندبا عاشقان." 
 

 

 هر چه فکر میکنی نمیتوانی بفهمی چه طور شروع شده بود، حتی نمیدانی توشروع کرده بودی یا او.و اصلاً چه اهمیتی دارد که چه کسی شروع کرده بود؟تنها چیزی که لابه لای تصاویر مبهم و آشفته ی ذهن ات به خاطر می آوری این است که وسط حلِ مسئله های در باره ی سقوط آزاد اجسام بود که چشمات به اوافتاده بود و حس مبهم و شیرینی در تک تک سلولهات نوسان کرده بود و تواحساس کرده بودی گویا از حضور دخترک در کلاس خشنودی. همین. تدریس در س دبیرستان دولتی، کلاس های کنکور و داشتن شاگردانِ خصوصی زندگی ات را آنقدر شلوغ کرده است که فرصتی برای عشق نداری. یکشنبه ی بعد می روی و تخته سیاه را از فرمولهای قوانین حرکت شتابدار پُر میکنی و با خودت کلنجارمیروی که چشمات به دخترک نیفتد. گاهی وسط درس دادن حس میکنی یکی ازصندلیهای کلاس از بقیه روشن تر است. پس بی اختیار به سمت روشنایی میچرخی و نگاه ات به دخترک میافتد که مثل باران ملایمی بر سطح روح ات میبارد وکلافه ات میکند. گچ را لبه ی تخته سیاه میگذاری و به بهانه ی قدم زدن بین ردیفهای صندلی های کلاس بالای سر دخترک میروی. سرش را روی دفترچه خم کرده و در قاب مربع آبی رنگی مینویسد: هرگاه جسمی تحت تاثیر نیروی ثابتی واقع شود و شتاب بگیرد این شتاب با نیرو نسبت مستقیم دارد و با جرم نسبت معکوس دارد. بعد نگاهات به اسم بالای دفترچه میافتد و دلت انگار آشوب میشود: کیمیا طلوع

 

فاصله ی بین یکشنبه ی دوم و یکشنبه ی سوم برای تو از هفت روز بیشتر طول می کشد و از این که هفته برای تو بیش از معمول کش آمده خودت را سرزنش میکنی. نگاه ات را در کلاس میگردانی تا نقطه ی روشن را پیدا کنی. وقتی از وجود کیمیا در کلاس مطمئن میشوی، خیالات آسوده میشود و از این که حضور دخترک خیالت را آسوده میکند از خودت متنفر میشوی. بعد طوری رو به شاگردان میایستی که کیمیا را نبینی. درس را که شروع میکنی با اشتیاق بیشتری حرف میزنی. چیزی در اعماق جان ات می جوشد و حس غریبی به تومیگوید که این کلاس با همه ی کلاسهای دیگر تفاوت کوچکی دارد. تفاوت کوچکی که رفته رفته بزرگ و بزرگتر میشود، آن قدر بزرگ که دیگر کتمان اش از عهده ی تو بر نمیآید. آن قدر بزرگ که توی کلاس هم جا نمیگیرد و بایدبرای آن فکری بکنی.
یکشنبه ی سوم را به بحث درباره ی انبساط فلزات در اثر حرارت میگذرانی.درس تمام میشود و دانش آموزان به سرعت صندلیها را خالی میکنند. کیمیا نگاه کوتاهی به تو میاندازد و با شتاب بیرون میرود. تو هنوز پشت میزنشسته ای و دستهایت را ستون کرده ای و شقیقه هایت را با کف دستهامی فشاری و انگار تخته سیاه ِ پر از فرمولهای انبساط فلزات به تو دهن کجی میکند و تو فقط محو یکی از صندلیهای خالی شده ای و به یکشنبه ی آینده فکر میکنی و منتظر میمانی و کسی نمیداند .

 

صبح یکشنبه ی چهارم از آپارتمانت که در طبقه ی نوزدهم یک آسمان خراش سی و یک طبقه است، به شهر خیره میشوی و فکر میکنی که هیچ چیز نمیتواند مثل یکشنبه با معنا باشد، که بین ساعت ده تا دوازده صبح روز یکشنبه چیزی وجود دارد که بقیه ی روزها و ساعتهای هفته از آن تهی اند، که بین تمام روزهای هفته، یکشنبه مثل نور میدرخشد، که صدها یکشنبه - یکی از دیگری تاریکترو پوچتر - آمده اند و رفته اند اما هیچ کدام مثل این سه یکشنبه ی آخری برای تو براق و تمیز و روشن نبوده اند. از پنجره به پایین نگاه میکنی وانبوه جمعیت را میبینی که مثل مورچه هایی که گردِ سوسکی جمع شده باشند،در هم می لولند. از این فکر که هیچکدام از آنها نمیتوانند مثل تویکشنبه را ادراک کنند، پوزخند میزنی و دلت میخواهد تکنولوژی میتوانست ابزاری بسازد که به کمک آن بتوان طعم و بو رنگ و جنس و لطافت و زیبایی وروح یکشنبه را مثل ابعاد یک تکه سنگ اندازه گرفت. یکشنبه برای تو مثل قطعه ای از بهشت میماند که هفته ای یکبار از آسمان، از دورترین کهکشانها به زمین هبوط میکند و دو ساعت توقف میکند تا تو او را سیر تماشا کنی وباز به بهشت برگردد. یکشنبه دیگر برای تو از جنس زمان نیست. یعنی مثل یک تکه سنگ هم فضا را اشغال میکند و هم وزن دارد.
به مدرسه که میرسی مدیر مدرسه برای تو توضیح میدهد که به خاطر تعمیرکلاس، شاگردان ات را به کلاسی در طبقه ی دوم برده است. کلاس جدید کوچکتراست. داخل که میشوی حس میکنی کلاس نه تنها بیش از حد شلوغ است بلکه مطلقاً روشن نیست. نگاه ات را در کلاس میگردانی تا از حضور کیمیا مطمئن شوی. ترکیب کلاس به هم ریخته است و تو او را در جای همیشگی پیدا نمیکنی.پس بار دیگر با مکث بیشتری در کلاس خیره میشوی تا صندلی روشنی را پیداکنی اما همه در نظرت تاریک اند و دخترک در کلاس نیست. ناگهان کلاس درمقابلات تاریک و بی معنا میشود. پوچ و نامفهوم. درست مثل یک ظرف خالی یالامپ سوخته یا تفاله ی سیب یا لانه ای متروک یا پرندهای مهاجر یا درختی بی میوه یا واژهای بی معنا. دلت از چیزی که نمیدانی چیست انباشته میشود. چند کلمه روی تخته سیاه مینویسی اما حس میکنی نمیتوانی ادامه دهی. تمام هفته را به هوای یکشنبه درس داده ای و انتظار کشیدهای و حالایکشنبه را مثل شرط بندی، مثل یک قمار باخته ای. دست یکشنبه این بار خالی است. انگار یکشنبه مثل یک تکه کاغذ جلو چشمان ات مچاله میشود و لحظه به لحظه در هم فرو میرود. زیر لب میغری: "چه یکشنبه پوچی!" کسی از توی ردیف اول چیزی میپرسد و تو به سمت صدا بر میگردی تا هم روشنی را در چند قدمیات ببینی و هم میوه را و هم معنا را و هم یکشنبه را که حالا به سرعت جان میگیرد و براق و شفاف و زیبا میشود. جمله ات را روی تخته سیاه تمام میکنی: هر جسمی حالت سکون یا حرکت مستقیم الخط یکنواخت خود را ادامه میدهد مگر آنکه نیرو یا نیرو هایی از خارج بر آن اثر کند. بعد برمیگردی و بی آنکه اهمیت دهی که کسی مراقبت هست یا نیست، در چشمان کیمیاخیره میشوی تا گویی چیزی مثل یک آسمان خراشِ سی و یک طبقه در تو فرومیریزد و کسی اما صدای آن را نمیشنود .

 

یکشنبه ی پنجم را به حل مسائل فصل هایی که درس داده ای میگذرانی.مسئله ای درباره تعیین زمان سقوط آزاد یک تکه سنگ از ارتفاع معینی است که کیمیا برای حل آن پای تخته سیاه می آید. تو سعی میکنی از نگاه کردن به اوفرار کنی. پس با ورق زدن کتابِ توی دستات یا با کشیدن خطوط نامفهوم روی تکه ای کاغذ خودت را سرگرم میکنی، اما نمیتوانی. پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدن اش کلافه ات کرده، تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل میکند: عاشق شده ای. به تخته سیاه خیره میشوی. نگاهت از فرمولهای سقوط آزاد اجسام تا روی تکه سنگی که دخترک برای صورت مسئله کشیده است سُرمیخورد. تکه سنگ در نگاهت عجیب به یک پنج وارونه، به یک قلب کج و کوله شبیه است.

 

یکشنبه ی ششم است و تو از چند فصلی که درس داده ای امتحان میگیری. وقتی همه سرشان را توی برگه ها خم کرده اند، تو از پشت میز تحریرت و از فاصله ی معقولی نیمرخ او را با دقت تماشا میکنی. چیزی درون ات اتفاق میافتد که با همه جزئیاتش برای تو تازگی دارد. آنچه تو را شگفتزده میکند، عشق نیست. عشق را میشناسی. احساسات از جنس عشق نیست. بی آنکه بدانی چرا، ازحضور دخترک سرشار میشوی. شوقی به لمس کردنِ او نداری و دوست تر می داری او را از یک فاصله معقول تماشا کنی. شاید به همین سبب وقتی کیمیا پای تخته سیاه آمده بود و فاصله اش از تو، از آنچه که معقول میدانستی کمتر شده بود، نتوانسته بودی او را نگاه کنی. ورقه ها را جمع میکنی و همانجا به ورقه کیمیا خیره میشوی. گویی تکه ای از روح دخترک لابه لای کلمات، روی کاغذش چسبیده است.
دیری از شب گذشته است و تو به تصحیح ورقه های امتحانی مشغولی. احساس رخوت و خستگی میکنی. بدنت کمکم داغ میشود و تب در جانت رخنه میکند.خسته و خواب آلوده ای. بر میخیزی و پنجره ی رو به خیابان را باز میکنی.نسیم خنکی توی اتاق می وزد. چراغهای شهر آن پایین یکی یکی خاموش میشوند.سیبی از توی یخچال بیرون می آوری و تکه ای از آن را به دندان میگیری وباز کنار پنجره میروی. درد خفیفی در پیشانیت حس میکنی. باقیمانده یسیب را کنار پنجره میگذاری و روی صندلی مینشینی تا بقیه ی ورقه ها راتصحیح کنی. گاهی وسط کار سرت را روی میز میگذاری و خواب میروی و لحظه ای بعد از شدت تب بیدار میشوی. چند بار آب به صورت ات میزنی تا تب فروکش کند اما نمیکند. تصاویر خواب زده ی ذهنیات با واقیعت آمیخته میشود و تومرز رؤیا و بیداری را گم میکنی. نوشته های ورقه های امتحانی جلو چشمانت جان میگیرند و مثل نقاشی متحرک روی کاغد بازی میکنند. وقتی سوالی درباره ی انتشار امواج نورانی میخوانی، حس میکنی باریکه ای از نور قطرصفحه ی کاغذ را طی میکند و تا توی دستهات می دود و آنجا تمام میشود.به مسئلهای درباره ی انبساط فلزات در اثر حرارت رسیده ای که انگار کاغذ توی دستات از گرمای تب آلود انگشتانت میسوزد. روی تختخواب ولو میشوی و لابه لای ورقه ها میگردی تا برگه کیمیا طلوع را پیدا کنی. گرما ازدستها و چشمها و پیشانیت بیرون می ریزد و تو محو نوشته های ورقه ای:برای آنکه جسمی به حال تعادل باشد، باید برآیند نیروهای وارد بر آن صفرشود. تب فزونی گرفته است و تو به سختی کاغذ را در دست نگهداشته ای وقتی جسمی بدون سرعت اولیه در اثر وزن خود سقوط کند سرعت آن لحظه به لحظه افزایش مییابد . نور در اثر برخورد به لبه های اجسام از مسیر راست خودمنحرف میشود.
دیگر نمیتوانی ادامه دهی. ورقه را به صورتت می چسبانی و لبهات را روی نام کیمیا میبری. آرام میشوی

یکشنبه ی هفتم ورقه های امتحانی را به دانش آموزان پس میدهی. زیر ورقه ی کیمیا با مداد نوشته ای دوستت دارم. درس که تمام میشود همه از کلاس بیرون میروند. کیمیا جلو می آید تا درباره ی نحوه ی ایجاد جریان خودالقایی در یک مدار بسته ی الکتریکی سؤال کند. اول کمی توضیح میدهی وبعد به طرف تخته سیاه میروی و چند فرمول مینویسی اما پیداست که نمیتوانی به موضوع نظم بدهی. هیجانزده و عصبی چیزهایی میگویی که مفهوم روشنی ندارند. کیمیا توجه ی به حرفهات ندارد. بعد سؤال دیگری میکند و تومقایسه ی بی معنایی بین پدیده خودالقایی و عشق میان آدمها میکنی ومیگویی پدیده عشق مثل جریان خودالقایی در جهتِ مخالف جریان حاصل ازنیروی محرکه ی اصلی عمل میکند. کیمیا گیج میشود و فقط لبخند میزند. تواز نمره امتحانیاش میپرسی تا شاید عکس العملش را درباره ی جمله ای که با مداد زیر ورقه اش نوشته ای،در چهره اش بخوانی. او میگوید که فقط یک مسئله درباره ی شتاب زاویهای در حرکت دورانی نتوانسته است پاسخ گوید. بعد تو صاف تو چشمهاش نگاه میکنی و او زیر لب میگوید:"موضوع بغرنجی است."تو به سرعت میپرسی:" اثر خودالقایی در جریان اکتریسیته یا شتاب زاویه ای در حرکت دورانی؟ " و ناگهان محو دستهاش میشوی که با انگشتان لاغرش کلاهک خودکار را فشار میدهد. با صدای بم و خفهای زیر لب میگوید:"عشق را میگویم."

خواب غریبی میبینی. با تور ماهیگیری رفته ای روی قله ی یک کوه بلند تااز آسمان ماهی بگیری. آسمان پر از ستاره است. تور را به سوی اسمان رهامیکنی. تور روی بهشت میافتد. ریسمان تور تکان میخورد،صیدی اسیر شده است. تور را از آسمان بیرون میآوری. پر از موجودات بهشتی است. چند ستاره لای تور برق میزنند. حوری های بهشتی گرفتار تو شده اند. چند فرشته و چیزدیگری که نمیدانی چیست. ستاره ها را یکی یکی از تور جدا میکنی و به دریا می اندازی. ستاره ها به سرعت به اعماق آب فرو میروند. بال های فرشته ها را از لابه لای تور جدا میکنی. فرشته ها به آسمان پر میکشند. حوریهاکه مثل بلورهای یخ شفافند از گرمای تابستان توی دستهات آب میشوند. آن چیز دیگر را که از چشمه های تور بیرون میآوری، حیرت میکنی، کیمیا است.زیباتر از فرشته ها، پاکتر از حوری.
از خواب می پری. ساعت ده و ده دقیقه است. صبح یکشنبه است. تلفن زنگ میزند. مدیر مدرسه است. به او میگویی که حالت بدتر از آن است که بتوانی سر کلاس بروی. گوشی را میگذاری و به سمت پنجره میروی.
مدیر مدرسه کلاس را تعطیل کرده است و همه از کلاس بیرون زده اند به جزکیمیا. از پنجره به پایین نگاه میکنی. تمام روحت درد گرفته است. حالااگر یک قدم دیگر به سمت کیمیا بروی همه چیز تباه خواهد شد. فقط یک گام دیگر کافی است تا عشق آن روی تاریکش را به تو نشان دهد. باید همه چیز راهمین حالا تمام کنی. درست در روشنایی یک صبح یکشنبه. کیمیا به میز تحریرخیره شده است. حالا همه ی کلاس روشن است. هیاهوی بچه ها توی حیاط مدرسه بلند است. نباید کیمیا را از بهشت بیرون بیاوری. پاک کن کیمیا روی زمین میافتد. او خم میشود و پاک کن را بر میدارد. باد  در کلاس را درهم میکوبد. سیب نیمخورده ی لبه ی پنجره پلاسیده شده است. با انگشت به سیب تلنگری میزنی و سیب از طبقه ی نوزدهم آسمان خراشِ سی و یک طبقه سقوط میکند. کیمیا چیزی را از روی ورقه امتحانیاش پاک میکند.

 

نویسنده : مصطفی مستور

 

 



پایان

 

  

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 324
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 6 ارديبهشت 1389 | نظرات ()