نوشته شده توسط : ملیسا

یکی دیوانه ای آتش برافروخت

در آن هنگامه جان خویش را سوخت

همه خاکسترش را باد می برد

وجودش را جهان از یاد می برد

توهمچون آتشی ای عشق جانسوز

من آن دیوانه مرد آتش افروز

من آن دیوانه آتش پرستم

در این آتش خوشم تا زنده هستم

بزن آتش به عود استخوانم

که بوی عشق برخیزد ز جانم

خوشم با این چنین دیوانگی ها

که می خندم به آن فرزانگی ها

به غیر از مردن و از یاد رفتن

غباری گشتن و بر باد رفتن

در این عالم سرانجامی نداریم

چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم

لهیبی همچو آه تیره ورزان

بساز ای عشق و جانم را بسوزان

بیا ، آتش بزن ، خاکسترم کن

مسم ، در بوته هستی زرم کن !

 

فریدون مشیری



:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 11 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

در رؤياهايم ديدم كه با خدا گفتگو مي كنم
خدا پرسيد: پس تو مي خواهي با من گفتگو كني؟
من در پاسخ گفتم : اگر وقت داريد
خدا خنديد : وقت من بي نهايت است
در ذهنت چيست كه مي خواهي از من بپرسي؟
پرسيدم : چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟
خدا پاسخ داد : كودكيشان
اينكه آنها از كودكي شان خسته مي شوند عجله دارند كه بزرگ شوند
بعد دوباره پس از مدتها آرزو مي كنند كه كودك باشند
اينكه آنها سلامتي خود را ا ز دست مي دهند تا پول به دست آورند
و بعد پولشان را از دست مي دهند تا دوباره سلامتي خود را به دست بياورند
اينكه با اضطراب به آينده مي نگرند و حال را فراموش مي كنند
و بنابراين نه در حال زندگي مي كنند و نه در آينده
اينكه آنها به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نمي ميرند
و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز زندگي نكرده اند
دست هاي خدا دستانم را گرفت
براي مدتي سكوت كرديم
و من دوباره پرسيدم : به عنوان يك پدر
مي خواهي كدام درس هاي زندگي را فرزندانت بياموزند؟
او گفت : بياموزند كه آنها نمي توانند كسي را وادار كنند كه عاشقشان باشد
همه كاري كه مي توانند بكنند اينست كه اجازه دهند كه خودشان دوست داشته باشند
بياموزند كه درست نيست كه خودشان را با ديگران مقايسه كنند
بياموزند كه فقط چند ثانيه طول مي كشد تا زخم هاي عميقي در قلب آنان كه دوستشان داريم ايجاد كنيم
اما سالها طول مي كشد تا اين زخمها را التيام بخشيم
بياموزند كه ثروتمند كسي نيست كه بيشترين ها را دارد
كسي است كه به كمترين ها نياز دارد
بياموزند كه انسانهايي هستند كه آنها را دوست دارند
فقط نمي دانند كه چگونه احساساتشان را نشان دهند
بياموزند كه دو نفر مي توانند با هم به يك نقطه نگاه كنند اما آن را متفاوت ببينند
بياموزند كه كافي نيست كه فقط آنها ديگران را ببخشند
بلكه آنها بايد خود را نيز ببخشند
من با خضوع گفتم : از شما به خاطر اين گفتگو متشكرم
آيا چيز ديگري هست كه دوست داريد فرزندانتان بدانند؟
خداوند لبخند زد و گفت
فقط اينكه بدانند من اينجا هستم
هميشه !

 

 

 

گفتم: خداي من، دقايقی بود در زندگانيم که هوس مي کردم سر سنگينم را که پر از
دغدغهء ديروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودی، من آنی خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خويش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اينگونه زار بگريم؟
گفت: عزيزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آيد عروج می کند، اشکهايت به من رسيد و من يکی يکی بر زنگارهای روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اينگونه می شود تا هميشه شاد بود.
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست، از اين راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسيد.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزيت دادم تا صدايم کنی، چيزي نگفتی، پناهت دادم تا صدايم کنی، چيزی نگفتی، بارها گل برايت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برايم بگويی آخر تو بندهء من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردی.
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايی ديگر، من اگر مي دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفايت می دادم.
گفتم: مهربانترين خدا ! دوست دارمت ...
گفت: عزيز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...

 

 

 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي‌گفت: مي‌آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه قلبي‌ام كه دردهايش را در خود نگه مي‌دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.
فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:


"با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي كسي‌ام.

تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت:


ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني‌ام بر خاستي.

اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه‌هايش ملكوت خدا را پر كرد.


:: بازدید از این مطلب : 471
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 8 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

بهترین فرشته ها همین شیطان بود ، مرد و مردانه ایستاد و گفت : نه سجده نمی کنم ! تو را سجده می کنم ، اما این آدمک های کثیفی را که از گل متعفن ساخته ای این موجود ضعیف و نکبتی را که برای شکم چرانی ، خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبت و همه چیز و همه کس را فراموش می کند .

برای یک شکم انگور یا خرما یا گندم ، گوسفندوار پوزه اش را به زمین فرو می برد و چشمش را بر آسمان و بر تو می بندد ، سجده نمی کنم !

این چرند بدچشم شکم چران پول دوست کاسبکار پست را سجده کنم ؟ کسی را که به خاطر تو ، برای نشان دادن ایمان و اخلاصش به تو ، یک دسته گندم زرد و پوسیده را به قربانگاه می آورد ؟

او را که به خاطر خوشگلی خواهرش حرف تو را زیر پا می گذارد، پدرش را لجن مال می کند ؟ برادرش را می کشد ؟

نمی بینی اینها چه می کنند ؟ زمین را ، زمان را به چه کثافتی کشانده اند ؟ مسیح و یحیی و زکریا و علی را بی رحمانه و ددمنشانه می کشند !

نه ، سجده نمی کنم !

 

دکتر شریعتی

 

 

بسوزم

چه امید بندم در این زندگان

که در نا امیدی سرآمد جوانی

سرآمد جوانی و ما را نیامد

پیام وفایی از این زندگانی

بنالم ز محنت همه روز تا شام

بگریم زحسرت همه شام تا روز

تو گویی سپندم بر این آتش طور

بسوزم از آتش آرزو سوز

بود کاندرین جمع نا آشنایان

پیامی رساند مرا آشنایی ؟

شنیدم سخن ها ز مهر و وفا ، لیک

ندیدم نشانی زمهر و وفایی

چو کس با زبان دلم آشنا نیست

چه بهتر که از شکوه خاموش باشم

چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر

که از یاد یاران فراموش باشم

ندانم در آن چشم عابد فریبش

کمین کرده ، آن دشمن دل سیه کیست ؟

ندانم که آن گرم و گیرانگاهش

چنین دل شکافت و جگر سوز از چیست ؟

ندانم در آن زلفکان پریشان

دل بی قرار که آرام گیرد

ندانم که از بخت بد آخر کار

لبان که از آن لبان کام گیرد ؟



:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 7 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

نمی دانم چه می خواهم خدايا ، به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جويد نگاه خسته من ، چرا افسرده است اين قلب پرسوز

ز جمع آشنايان می گريزم ، به كنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگيها ، به بيمار دل خود می دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من، به ظاهر همدم و يكرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پيرايه بستند

از اين مردم كه تا شعرم شنيدند ، برويم چون گلی خوشبو شكفتند

ولی آن دم كه در خلوت نشستند ، مرا ديوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل ديوانه من ، كه می سوزی از اين بيگانگی ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد ، خدا را بس كن اين ديوانگی ها

 

 



:: بازدید از این مطلب : 411
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 7 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

شیشه ای می شکند...

یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟

مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.

یک نفر زمزمه کرد... باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست.

کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت

مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید...

از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟

دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا !!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 393
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : 5 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

اگر روزی کسی از من بپرسد که دیگر قصدت از این زندگی چیست ؟
بدو گویم که چون می ترسم از مرگ
مرا راهی به غیر از زندگی نیست
من آن دم چشم بر دنیا گشودم
که بار زندگی بر دوش من بود
چو بی دلخواه خویشم آفریدند
مرا کی چاره ای جز زیستن بود ؟
من اینجا میهمانی ناشناسم
که با ناآشنایانم سخن نیست
بهر کس روی کردم ، دیدم آوخ
مرا از او خبر ،‌ او را ز من نیست
حدیثم را کسی نشنید ، نشنید
درونم را کسی نشناخت ،‌نشناخت
بر این چنگی که نام زندگی داشت
سرودم را کسی ننواخت ، ننواخت
برونم کی خبر داد از درونم
که آن خاموش و این آتشفشان بود
نقابی داشتم بر چهره ، آرام
که در پشتش چه طوفان ها نهان بود
همه گفتند عیب از دیده ی تست
جهان را به چه می بینی که زیباست
ندانم راست است این گفته یا نه
ولی دانم که عیب از هستی ماست
چه سود از تابش این ماه و خورشید
که چشمان مرا تابندگی نیست
جهان را گر نظاط زندگی هست
مرا دیگر نشاط زندگی نیست



:: بازدید از این مطلب : 403
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : 5 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

شکارچیان اروپا برای شکار میمون سالم و زنده به جنگل می روند میمونها در آن طرف رودخانه هستند و شکارچیان این طرف رودخانه ،قبلا جلوی درختها و یا رودخانه ای که محل آمد و شد میمونهاست کاسه های سریشم می گذارند .  خودشان هم شبیه به همان کاسه ها را آن طرف تر می چینند منتها کاسه های پراز آّب را ! کنار آنها می نشینند !

میمون ها هم می آیند کنار کاسه ها - کاسه های سریشم - می نشینند . شکارچی ها دست در کاسه می کنند سپس دستهایشان را بلند می کنند ، میمون ها هم همین کار را می کنند اینها مدتی نگه می دارند ، میمونها هم نگه می دارند ، بعد درست مثل تیمم می گذارند روی پیشانی ، آنها هم می گذارند روی پیشانی ، اینها دستهایشان را می کشند روی چشمها و صورتشان آنها هم می کشند ، اینها رو به خورشید می ایستند آنها هم می ایستند ، خوب خشک می شود !

اما بعد که می خواهند چشمهایشان را باز کنند ، باز نمی شود ! و شکارچی ها می روند و می گیرندشان !

این سه راهی است که در پیش پای هر انسانی گشوده است :

                                                   پلیدی

                                                                                 پاکی

 

 

دکتر علی شریعتی

 

 



:: بازدید از این مطلب : 406
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : 5 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ملیسا

 

خدایا تو را قسم به برکت گندم زار

مرا در این سال به گونه ای بساز ، شکل بده و بتراش تا برای صلح بکوشم

هرکجا نفرت است عشق باشم ، هرکجا کینه است عفو باشم

هرکجا یاس است امید شوم و هرکجا غم است شادی شوم

یعنی ممکنه !!

امسال میخواهم همه رو ببخشم و

از ته دل به تمامی موجودات عشق بورزم

خدایا عاشقت هستم ، مرا دوست بدار

 

   

سال نو مبارک

 

          



:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 5 فروردين 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد