نوشته شده توسط : ملیسا

 

نمی دانم چه می خواهم خدايا ، به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جويد نگاه خسته من ، چرا افسرده است اين قلب پرسوز

ز جمع آشنايان می گريزم ، به كنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگيها ، به بيمار دل خود می دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من، به ظاهر همدم و يكرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پيرايه بستند

از اين مردم كه تا شعرم شنيدند ، برويم چون گلی خوشبو شكفتند

ولی آن دم كه در خلوت نشستند ، مرا ديوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل ديوانه من ، كه می سوزی از اين بيگانگی ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد ، خدا را بس كن اين ديوانگی ها

 

 





:: بازدید از این مطلب : 412
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 7 فروردين 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: