نمی دانم چه می خواهم خدايا ، به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جويد نگاه خسته من ، چرا افسرده است اين قلب پرسوز
ز جمع آشنايان می گريزم ، به كنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها ، به بيمار دل خود می دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من، به ظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند ، برويم چون گلی خوشبو شكفتند
ولی آن دم كه در خلوت نشستند ، مرا ديوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل ديوانه من ، كه می سوزی از اين بيگانگی ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد ، خدا را بس كن اين ديوانگی ها
:: بازدید از این مطلب : 456
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5